گفتگوی اختصاصی چلچراغ با بهروز وثوقی
به مناسبت هشتادوسه سالگی بهروز وثوقی برای مصاحبهای با تِم تولد مبارک با او تماس میگیرم. آن نظم و انضباطی که از او هنوز هم تعریف میکنند از لابهلای این تماسها پیداست. میگوید چرا با جوانترها مصاحبه نمیکنید در آنجا جوانها خیلی خوب کار میکنند میگویم با آنها گفتگو میکنیم اما تو چیز دیگری. به هرحال آن شخصیتِ مردمیای که دارد باعث میشود، این بار هم قبول کند ولی قبل از اینکه سوال اول را بپرسم گفت: «من با هیچکس مصاحبه نمیکنم جز شما، برای اینکه شما آدم درستی هستید و دفعه قبل که باهم صحبت کردیم کار را درست انجام دادید و من دوست داشتم. حرفهای مرا تغییر ندادید و چیزی را عوض نکردید. به همین دلیل الان هم جوابتان را میدهم و با شما مصاحبه میکنم. اما باور کنید خیلیها تلفن میکنند که مصاحبه کنم من جواب نمیدهم». این خوشوقتی بزرگی است که با بهروز وثوقی در این روزها و ماههای سال از دهه هزار وسیصد مانده را به گفتگو بنشینیم همه چیز در حال تمام شدن است ولی او مانده و راه را برای گفتگو با دلخوری نبسته است.
شما بیست اسفند امسال شمعهای تولدتان را فوت میکنید. بگویید که چه آرزویی از دل و ذهنتان میگذرانید.(طرفدارانتان آمادهاند که تولدت مبارک بخوانند)
در حقیقت آرزو نیست، یک خواسته است از خداوند. اینکه هر وقت کودکان و بچههای سرزمینم بهجای سطل آشغال در یخچال دنبال غذا گشتند، آن روز، روز عید من هست و آن روز روز تولد من.
بله، همهمان در این آرزو شریک هستیم و امیدوارم که محقق بشود. آقای وثوقی در دنیای بازیگری، دوره کهنسالی ازاینجهت کمی ناراحتکننده است که بازیگر دیگر کار نمیکند و کمکم فراموش میشود، ولی در مورد شما بااینکه چند دهه از قطع ارتباطتان با مخاطب میگذرد هنوز در قلب طرفدارانتان هستید. الان هم بااینکه خودتان میگویید بازنشسته شدید اهالی رسانه همچنان دوست دارند با شما گفتگو کنند. دربارۀ این جاودانگی چیست؟
من بازنشسته نیستم اما متاسفانه آن کاری که دوست دارم، تا الان نبوده. همه سعی کردند از اسم من استفاده کنند. الان نزدیک بیست، بیستوپنج تا سناریو در خانه دارم که از همه جای دنیا فرستاده شده. اینها میخواهند آن فیلمها ساخته شود. منتهی من هیچکدام را نپسندیدم. اگر یک روزی یک داستان خوبی را بپسندم حتما کار میکنم. اتفاقا یک داستانی هست که یک اشکال طرحی داشت و قرار شده که اشکالش را برطرف میکنند. اگر آن چیزی که من میخواهم، بشود احتمالا آن را قبول کنم. در ترکیه قرار است فیلمبرداری کنند.
البته سوال مرا جواب ندادید که به نظر خودتان چطور و چگونه به ماندگاری رسیدید؟
حالا بعد مفصل راجعبه آن صحبت خواهم کرد. الان این را میگویم که من کارم را خیلی جدی گرفتم و چون خیلی جدی بود هرکاری را قبول نمیکردم. از یکزمانی البته. تا یکزمانی من انتخاب میشدم و از یکزمانی به بعد، من انتخاب میکردم. آن انتخابها خوشبختانه با فراست و فکر درست انجام میشد و به همین دلیل آن کارها ماندگار شد. من اصلا ناراحت نیستم که کار نمیکنم. برای اینکه آن چیزهایی که دلم میخواسته تا حالا، البته نه همهاش، انجام دادم.
شاید یکی از دلایل محبوبیت افسانهای شما این هست که مردم یک هنرپیشه به اسم بهروز وثوقی را دوست میدارند که از ۱۸ سالگی که وارد سینما شده تا الان که وارد ۸۴ سالگی میشود، همیشه یک هنرمند بوده. بهروز وثوقی سیاستمدار نشده، مصلح اجتماعی نشده یا در مسائل مختلف از شهرت خودش استفاده یا سوءاستفاده نکرده. البته ما کاری نداریم که این موارد درست یا نادرست است فقط درمورد شخص شما میپرسم که آیا این یک رفتار حرفهای است و شما این را انتخاب کردید یا چیز دیگری است؟
اولا که وارد ۸۴ سالگی نمیشوم و وارد ۸۳ سالگی میشوم این یک. (بلند میخندد)
بله، بله. ببخشید.
البته یک سال خیلی چیز مهمی نیست. ولی من از ۱۸ سالگی همانطور که خودتان اشاره کردید اولش کار دوبله را شروع کردم. دوبله روی من اثر خیلی خوبی داشت چون مجبور بودم برای هر صحنهای که دوبله میکردیم، چند بار تمرین کنم. من دفعه اول برای ضبط دفعات حاضر میشدم بعد که دوستان دیگر باید حاضر میشدند من توجه میکردم به فیلمبرداری به کارگردانی به بازی به نور و به همهچیز. آنها همگی اثر خوبی روی من گذاشت. وقتیکه اولین کارم را شروع کردم همانطوری که اشاره کردم قبلا من حق انتخاب نداشتم اما پیش خودم گفتم عیبی ندارد بگذار انتخاب بشوم، زمان من هم میرسد که آن چیزی که دوست دارم، انجام بدهم. خوشبختانه همینطور هم شد و تمام چیزهایی که بهشان فکر کردم یکییکی انجام شد.
بعضی از کسانی که آن زمان با شما سر صحنه فیلم یا بهنوعی همکارتان بودند یا افرادی که امروز با شما ارتباط میگیرند از معرفت و رفتارهای حرفهای شما خیلی تعریف میکنند. مثلا احمدرضا احمدی از فیلم جلال مقدم یاد کردند و البته سپردند که سلام ایشان را به شما برسانیم یا از بازیگران جوانتر حامد بهداد و….
احمدرضا احمدی دوست صمیمی و نزدیک من بود. خدا را شکر که سرحال است. خیلی وقت است که از هم دوریم. از قول من هم به ایشان سلام برسانید. ببینید اگر از هنرمندان الان با من تماس بگیرند و از من نظری بخواهند، این را میگویم که کارتان را جدی بگیرید. فکر نکنید که مثلا من با این فیلم معروف میشوم و بعد مثلا فلان میشود. نه، اصلا نباید آنطوری فکر کرد. باید فکر کرد این کاری که الان میکنم چقدر درست انجام میشود، انتخاب هم خیلی مهم است. اینکه ببینم چه دارم انتخاب میکنم از تجربهام استفاده کنم و آن را خوب انجام دهم.
آقای وثوقی شهرت و محبوبیت چیز غریبی است. شما در جشنواره فیلم جوایز داخلی و بینالمللی برای فیلمهای متعددتان دریافت کردید، در دهه گذشته هم چندین بار در جشنوارهها و یا از سوی هنرمندانِ بنام تقدیر شدید. بگویید که بعد از هر بار جایزه گرفتن، مخصوصا در جوانی، چه حسی داشتید، آیا خودتان را در اوج میدیدید که بالاخره رسیدم یا نه، از فردایش کارتان را طبق روال انجام میدادید؟
من بعد از هر جایزه مسئولیتم را بیشتر میدیدم یعنی فکر میکردم که به این مردم بدهکارم. بدهکار ازنظر کار درست. پس باید کارم را درست انجام دهم. خوشبختانه این طرز تفکر روی کارم خیلی اثر میگذاشت. سعی میکردم که انتخاب بکنم و درست انتخاب کنم. یک مسئله خیلی مهم این بود که حتی آن داستانی را که من انتخاب میکردم و ۱۰-۱۵ بار میخواندمش، ایرادهایی که ازنظر من ایراد بود، مینوشتم و اگر نویسنده و کارگردان یک نفر بود با او و اگر نویسنده جدا بود با نویسنده مینشستم و صحبت میکردم. خب او یا با دلایلی که میآورد مرا قانع میکرد یا اگر ایراد من درست بود کار را درست میکرد. بعدازآن دیگر من و کارگردان هیچ مسئلهای با هم نداشتیم. چون دیگر همهچیز حلشده بود و به همین دلیل کارهایمان سریع پیش میرفت.
شما قبل از ورود به سینما کارمند بودید، از طرف خانواده یا دوستان با سفارش وارد سنیما نشدید، کلاس بازیگری نرفتید و از تحصیل در این رشته هم این حرفه را نیاموختید پس رمز و راز موفقیت در کار چه بوده؟
همانطور که اشاره کردم من اول وارد کار دوبله شدم. از راه دوبله که در استودیوها رفتوآمد میکردم برای ضبط صدا، در استودیو عصر طلایی به من پیشنهاد فیلم شد. داستان، داستان آنچنانی نبود. قرار بود آقای وحدت خدابیامرز بازی کند. منتهی آقای وحدت بهقدری سرش شلوغ بود، اینها به من که در آن استودیو دوبله ضبط میکردم، پیشنهاد دادند که شما بیا این نقش را بازی کن. برای اولین بار من رفتم جلو دوربین. طبیعتا نپخته و خام بود. ولی خیلی زود توانستم خودم را با کار تطبیق بدهم و سازگار شوم. بعدازآن من باز هم برای کار انتخاب میشدم ولی میدانستم که یک روزی هم نوبت من میرسد و من حق انتخاب پیدا میکنم. خوشبختانه همینطور هم شد.
کارگردانها و عواملی که با شما کار کردند مثلا ژان نگلسکو از نظم و انضباط شما در کار خیلی تعریف کردند، بفرمایید که با چه روشهایی این نظم و انضباط را در کار پیدا کردید؟
من از همان موقعی که بازیگری را در سینما شروع کردم، فهمیدم که باید دیسیپلینی به خودم بدهم. آن دیسیپلین مرا نگه میداشت و در پیشرفت من موثر بود.
شما نقشهای بهیادماندنی مثل سید در گوزنها، مجید ظروفچی در سوتهدلان، زائرمحمد در تنگسیر، سرهنگ نصرالله در کاروانها… خیلی باورپذیر بازی کردید. درواقع انگار بهروز وثوقی در نقشِ این شخصیتها نرفته بلکه این شخصیتها در بهروز وثوقی ظاهر شدند و او آنها را به مخاطب معرفی کرده. درباره این حقیقتِ بازیگری و نقشپذیریِ واقعیِ بفرمایید.
مثالی برایتان میزنم فیلمهای «گوزنها» یا «سوتهدلان» در کارهای من کارهای معمولیای نبودند یعنی نقشی نبود که من خودم اختراعش بکنم. آنها یعنی معتاد و آدم مثلا عقبافتاده در جامعه زیاد دیده میشد. مردم آشنا بودند با این آدمها. بنابراین ریسک بزرگی بود که من این نقشها را بازی کنم. اگر درست درنمیآمد همه اعتراض میکردند که آقا وقتی نمیدانی و نمیتوانی پس چرا بازی میکنی. من برای همین دو تا فیلم خیلی تلاش کردم مثلا آدمهایی که معتاد بودند را پیدا میکردم و باهاشان صحبت میکردم یا افراد عقبمانده مثلا. خدابیامرز علی حاتمی یک خواهرزاده عقبمانده داشت. او مرا یک هفته برد خانه خواهرش. آنجا میماندم که رفتار او را در نظر داشته باشم. البته رفتار او به اقتضای سنش کمی بچگانه بود ولی بعدش من و علی حاتمی به تمام آسایشگاهها و تیمارستانهایی که در تهران بود سر زدیم. من آنجاها را خوب نگاه کردم و برداشت خودم را میکردم از آن وضعیت و موقعیت. درنهایت آن نقشها آنطوری به وجود آمد.
شما در سینمای قبل از انقلاب بودید، سینمای بعد از انقلاب را هم از نزدیک دنبال میکنید، بفرمایید که اگر بخواهیم آفتی برای سینمای قبل و بعد از انقلاب معرفی کنیم، چه چیزی است؟
ببینید سینما در زمان ما یک سینمای جوانی بود که داشت رشد میکرد و یواشیواش در فستیوالها مطرح میشد ولی سینمای الان مطرحشده هست. اگر واقعا اجازه بدهند که کارگردانهای ما داستانهایی را که دوست دارند، فیلم بکنند خوب است. منتهی یک مقدار چون محدودیت هست، سانسور هست، خب اینها نمیگذارد اگرنه، ما میبینیم مرتب در فستیوالهای مختلف حتی فیلمهای کوتاه، جایزه میگیرند. من از این بابت خیلی خوشحالم زیرا با همه محدودیتهایی که هست بچهها کار خودشان را میکنند و مطرح میشوند در فستیوالها.
شما علاوه بر فیلمهای سینمایی، در نمایش همبازی کردید، آیا تفاوتی ازلحاظ نوع بازی یا سختی کارِ این دو فضا برای شما وجود داشت؟ کدامیک را بیشتر میپسندید.
بههرحال برای یک بازیگر فرق نمیکند که نمایش باشد یا فیلم. آنچه مسلم است اینکه نمایش چون یک حالت ملموسی با تماشاچی دارد و خیلی نزدیک است به او، خیلی فرق میکند. هم مسئولیت آدم بیشتر است و هم احساس آدم قویتر میشود چون بازیگر میبیند که تماشاچی زنده نشسته و دارد تماشایش میکند تا نسبت به فیلمی که بازی میکند و میرود در سینما و یک عدهای مینشینند فیلم را نگاه میکنند. آن آزادی عملی که در فیلم هست در تئاتر نیست. منظورم از آزادی عمل این نیست که نمیتواند کارش را انجام بدهد نه، به خاطر آن نزدیکی به تماشاگر، بازیگر باید خیلی حواسش جمع باشد و واقعا بداند که دارد چهکار میکند که بتواند در این دو ساعت تماشاچی را در سالن نگه دارد.
در فیلم رضا موتوری، برای نخستین بار ترانه متن فیلم بدون لبخوانی بازیگر ارائه شد. شاعر این کار شهیار قنبری حدود ۲۰ سال داشت، خوانندۀ آن فرهاد بود که قبلش به فارسی نمیخواند و موسیقیاش اسفندیار منفرزاده و بازی شما، همگی کار درخشانی ساخت. نظرتان در باره ترانه و صدا و موسیقی این فیلم چیست؟
خب ببینید اصلا فیلم بدون موسیقی که لطفی ندارد و باید یک موزیکی داشته باشد. حالا موزیک متن اگر لازم هست که آوازی خوانده شود، خوانده میشود. در فیلمهای خارجی هم این مسائلی که من میگویم، هست. یک موسیقی اصلی که در فیلم هست ولی اگر لازم باشد که یک خوانندهای باشد در فیلم یا هنرپیشهای که خواننده است و در فیلم بازی میکند حتما آوازی خواهند خواند. این موردتوجه مردم قرار میگیرد.
شما موسیقی آن فیلم را با جمع آن گروه خاص، از شاعر و خواننده و موسیقیدان، دوست داشتید؟
بله، معلوم است. اسفندیار منفردزاده بهترین آهنگساز ما بود برای این فیلم. شهیار قنبری بهترین شاعر زمان ما بود، فرهاد هم که بهترین خواننده بود. بهاصطلاح تلفیق این سه نفر با همدیگر یکچیز جالبی از آب درآمد و خیلی خواهان داشت و خیلی هم دوستداشتنی بود.
در بعضی فیلمهای شما صدایتان دوبلهشده، خودتان کدام صدا را روی خودتان میپسندید؟
فیلمهای اولم را که خودم صحبت میکردم. فیلمهای بعدی به دلیل گرفتاریهای من از دوبلورها استفاده میشد. خب، من کارم را از دوبله شروع کرده بودم تمام دوبلورها از دوستان من بودند. چند فیلم را آقای اسماعیلی صحبت میکرد. دو، سه فیلم را آقای چنگیز جلیلوند خدابیامرز صحبت میکرد. فیلمهایی هم بود که من باید خودم صحبت میکردم مثلا فیلم «گوزنها». آن موقع آقای کسمایی مدیر دوبلاژ بود. من دوبله را هم با آقای کسمایی شروع کردم، خدا بیامرزدشان. سر فیلم «تنگسیر» در بوشهر بودم. مرا پیدا کردند و تلفن زدند که آقای وثوقی من هم صدای آقای جلیلوند و هم آقای اسماعیلی را بدون اینکه خودشان بدانند، روی صورت شما دوبله گذاشتم ولی آن چیزی که شما در صورتت نشان میدهی را نمیتوانم همینطوری ازش بگذرم. من خواهش میکنم دو، سه روز بیایی و من کار دوبله شما را در این چند روز تمام میکنم. من هم به آقای نادری که کارگردان فیلم تنگسیر بود، گفتم شما صحنههای دیگر را شروع کنید تا برگردم. برای دوبله این کار آمدم تهران. عکسش هم هست که نشستم پشت میز دوبله و دارم دوبله میکنم. هم آن فیلم و هم تنگسیر را که لهجه داشت بعدا، خودم صحبت کردم. من فرصت نمیکردم چون فیلم که تمام میشد تا میخواست آماده شود و ادیت شود و بیاید برای ضبط صدا، من مجبور بودم یک فیلم دیگر در یک جای دیگر کار بکنم درنتیجه مجبور میشدند از دوبلور استفاده کنند. اما تا آنجایی که میشد و وقت داشتم خودم صحبت میکردم.
یک کار از قصههای ایرانی، «شنگول و منگول» را از شما شنیدم که با موسیقی آقای منفردزاده بود،. در این سالها احیانا پیشنهاد قصهخوانی و داستانخوانی نداشتید یا قبول نکردید؟
پیشنهاد شد ولی من قبول نکردم. آقای منفردزاده یک کار دیگر را هم پیشنهاد کرد ولی دیگر حوصله این کار را نداشتم چون به آن شکلی که دلم میخواست، نمیشد.
از بین شخصیتها و نقشهایی که بازی کردید، آیا عادتی یا تکهکلامی در ذهنتان ماندگار شده که هرازگاهی با خودتان یا با دوستانتان آن را اجرا کنید و به کار ببرید؟
در فیلم «دشنه»، خدا بیامرزد آقای فریدون گُله که نویسنده و کارگردان فیلم بود، وقتی به من پیشنهاد کرد این کار را من خودم پیشنهاد دادم که شخصیت فیلم یک جاهایی زبانش بگیرد به اصطلاح. گُله گفت که بهروز خیلی سخت است. یک جاهایی ممکن است اشتباه کنی. گفتم سعیام را میکنم که درست باشد. خوشبختانه خیلی هم خوب شد. در این فیلم یک جاهایی که یک کاری باید انجام بشود و این شخصیت نباید آن کار را بکند زبانش می گیرد. به نظرم خیلی موفق بود آن فیلم.
این اواخر یکی از فوتبالیستها، علی انصاریان، در اثر کرونا درگذشت، ایشان کتاب زندگینامه شما را در دبی امضاشده ازتان گرفته بودند، دوستان آقای انصاریان میگفتند که او به این دیدار و داشتن این کتاب افتخار میکرده.
آقای انصاریان را خدا بیامرزدش. من در دبی بودم که ایشان آمدند آنجا. کتاب را یادم نیست که من بهشان داده بودم یا خودشان تهیه کرده بودند، آوردند و من امضا کردم برایشان. خدا بیامرزدشان. چند وقت پیش که شنیدم فوت کردند خیلی ناراحت شدم. واقعا او را دوست داشتم.
بفرمایید که این کتاب به چاپ چندم رسیده؟
چاپ اول کتاب که تمام شد. برای چاپهای بعدی من هنوز فرصت نکردم که اقدامی بکنم. فعلا همینجور مانده باید ببینم اگر شد چاپ دوم را هم پیگیری بکنم.
بگویید که اصولا میانهتان با ورزش مخصوصا فوتبال چطور است؟
راستش من هنوز هم و حتی با اینکه کرونا وجود دارد در خانه ورزش میکنم. من ورزش را همیشه دوست داشتم. از سن تقریبا ۱۲-۱۳ سالگی عاشق فوتبال و بسکتبال بودم. در مدرسهمان کاپیتان تیم بسکتبال بودم هنوز هم علاقمند هستم ولی دیگر نمیشود کارها را آن طوری انجام داد. درنتیجه سعی میکنم در خانه بیشتر ورزش بکنم.
آقای وثوقی احیانا تمایل ندارید کلاسهای آنلاین و مجازی برگزار کنید و هنرجو بپذیرید و آموزش بازیگری بدهید؟
کلاسهای بازیگری از طریق آنلاین به نظرم زیاد جالب نیست. من یک کلاس بازیگری در دبی داشتم که از ایران آمدند چند نفر، از دبی بودند چند نفر و چند نفری هم از اروپا آمده بودند. حدود ۵۰-۶۰ نفر بودند و مدت ۱۰-۱۵ روز آن کلاس را دایر کرده بودم. ببینید کسی که میخواهد بازیگری یاد بگیرد اگر از من میخواهد یاد بگیرد و مرا میخواهد الگو قرار بدهد باید از من بشنود و مرا ببیند که چه میگویم و چه کار میکنم. آنلاین مثل یک صدایی است که نوشته میشود. اثر لازم را به نظر من ندارد. اگر کلاس باشد خیلی خوب است. آرزویم بود که فرصتی به من داده میشد تا در ایران بتوانم حدود ۵۰ نفر را خودم انتخاب بکنم از جوانها و تمام تجربیاتی را که در این سالها داشتم به طور مجانی در اختیارشان بگذارم. متاسفانه نشده.
امیدواریم که برآورده بشود بالاخره. آقای وثوقی در فیلم «سلامی دیگر» شما با خسرو شکیبایی به زندان آلکاتراس میروید. شکیبایی میگوید شما هرکسی که آنجا میآید اول میبرید این لوکیشن را نشانش میدهید شاید به نوعی برای شما و هنرمندان در غربت، مصداق واقعی زندان باشد. اصولا کسانی که میآیند دیدن شما، معمولا با همدیگر کجاها میروید؟
این هنرمندان جوانی که در ایران هستند و میآیند در امریکا مثل آقای شهاب حسینی، مثل آقای امین حیایی، مثل آقای حامد بهداد که در دبی آمد و من آنجا دیدمش، وقتی من میبینیمشان خیلی خوشحال میشوم برای اینکه اینها الان راس کارهای سینمایی ما در ایران هستند. خسرو شکیبایی که من کارش را هم خیلی دوست داشتم خودش میگفت در استودیو که دوبله میکردی من نگاه می کردم و میگفتم کاش من هم یک روز مثل بهروز میشدم و دوبله میکردم. وقتی که آقای خسرو شکیبای آمد به سانفرانسیسکو من بردمش به آلکاتراس. برای اینکه در حقیقت من هم در زندانم حالا در زندان وسیعتر. وقتی که آدم در مملکت خودش نیست و آن چیزی که خودش دلش میخواهد داشته باشد، آن کاری که دوست دارد انجام بدهد و در مملکت خودش نیست میشود زندان دیگر. حالا ممکن است این زندانی، آزادی عمل بیشتری داشته باشد ولی به هرحال زندانی است.
خیلی متاسفیم از این بابت. آقای وثوقی الان نزدیک عید هم هست، حرفهای حال خوبکن بزنیم…
من آن حرفی که در شروع صحبتهایمان زدم، دوباره مطرح میگویم این که بزرگترین آرزوی من و بزرگترین چیزی که در حافظهام است که یک روزی ببینم بچههای ما و جوانهای ما دنبال غذا در سطل آشغال نمیگردند و از یخچال خانههاشان غذا برمیدارند آن روز هم عید من است و هم تولد من است و هر چیزی که فکرش را بکنید. آن روز بزرگترین شادی من در زندگیام خواهد بود. امیدوارم قبل از رفتنم این را ببینم و حسش بکنم و به وجود بیاید انشالله.
ما امیداویم شما سالهای سال همینطور سرحال و پرانرژی باشید. لطفا برای علاقمندان با تجارب خوب و بدی که در حرفه بازیگری داشتید، با این همه هجمه و راههای فرعی متعدد که امروزه بیشتر هم شده در این حرفه، چه توصیههایی میکنید؟
به نظر من کسی به هوای اینکه میخواهم معروف بشوم، نباید بیاید بازیگر بشود. چون اصلِ کار مهمتر از خودِ معروفیتش است. اگر مثلا فرض کنیم یک نفر خیلی سریع معروف بشود خیلی سریع هم ممکن است از معروفیت بیفتد. اگر نتواند آن سرعتی که اولش به دست آورده، ادامه بدهد و حفظش کند زود از بین میرود. من همیشه توصیهام به جوانها این هست که با هوس نیایند بازیگر شوند. باید علاقمند باشند، بروند مطالعه بکنند و تا آن جایی که میتوانند چیزهایی را پیدا کنند و باهاش تمرین کنند و کار کنند. فقط به خاطر اینکه هوس کردند، فقط به خاطر اینکه پولی هم درش هست، فقط به خاطر اینکه معروف بشوند، نیایند. این قشنگ نیست از نظر من و دوام چندانی هم ندارد.
اگر بیایید تهران، اول کجا میروید؟ آیا اول به خیابان آپادانا میروید؟
من اگر بتوانم ایران بیایم و عمرم اینقدر باشد که بتوانم برگردم آنجا، اول میروم سر قبر مادرم. برای اینکه مادرم را خیلی دوست داشتم و متاسفانه وقتی من نبودم فوت کردند. بعد هم خانه آخری که من ازش آمدم بیرون در امیرآباد و در خیابان داوری است. اگر فرصتی باشد دلم میخواهد بروم آنجا و خاطرات گذشته خودم را زنده کنم.
انشالله که این اتفاق بیفتد. ما هم دلمان برایتان تنگ شده.
واقعا خیلی سخت است خیلی سخت است آدم از ملتش از ملتی که عاشقانه دوستش داشتند، ملتی که همیشه احترام گذاشتند بهش، دور باشد و آن کاری را که دوست دارد و در مملکت خودش میتوانسته انجام بدهد، نتواند پیش ببرد. این برای من از زندان هم بدتر است یعنی اینطوری فکر کنید که خیلی خیلی به من سخت میگذرد ولی چارهای ندارم. همیشه به امید اینکه حالا یک روزی احتمالا اگر عمرم اجازه بدهد و برگردم به وطن، میروم و تمام آن جاهایی که بودم سری میزنم. برای من همین کافی است و در آرزوی آن هستم همیشه. دیگر حالا به آن شکل کار بکنم یا نکنم، نیست. یک دفعه هم اشاره کردم اگر فرصتی بود که توانستم بیایم به ایران و این فرصت داده شد به من خودم میخواهم چند نفر را انتخاب بکنم و آن تجربه و آنچه را در کارم به دست آوردم در اختیارشان بگذارم. همین.
امیدواریم این آرزو محقق بشود و ما هم روبروی شما بنشینیم و با هم گفتگو کنیم نه با ۱۲ ساعت اختلاف و تفاوت روز و شب.
من هم آرزویم این است که اینطوری باشد و شما را از نزدیک ببینم و سوالها را از نزدیک و رودررو جواب بدهم. متاسفم که این اتفاق افتاده و اینطوری شده که من اینقدر دور باشم از شما.
برای ما هم خوشایند نیست ولی همین که شما با ما به گفتگو مینشینید برایمان ارزشمند است.
من آرزو دارم به هرحال بر گردم به وطن. حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگیام که من برگردم و آن مملکت را دوباره ببینم و آن مردم را دوباره لمس بکنم. این بزرگترین آرزوی من است. بعد از آن دیگر راحت سرم را میگذارم زمین و میروم.
انشالله که همیشه سلامت باشید. من نمیخواهم که مصاحبهمان به تلخی و غمگینی کشیده شود. واقعا امیدوارم سلامت باشید…
آخرین حرفی که میتوانم بزنم این است که من عاشق وطنم هستم. عاشق مردم وطنم هستم. آرزویم این است که قبل از اینکه عمرم تمام بشود حالا نمیدانم چقدر دیگر مانده ولی این باقیمانده را در مملکتم باشم و مردم را لمس بکنم و ببینمشان و باهاشان صحبت کنم. از گذشته بگویم از آینده بگویم از هرچیزی که اتفاق میافتد و میتواند اتفاق بیفتد باهاشان صحبت کنم. این تنها آرزویی است که دارم. فکر میکنم آرزوی خیلی بزرگی است. غیرممکن هست ولی ممکن هم هست که بشود و اتفاق بیفتد. من بهش فکر میکنم که ممکن بشود.
[…] کامل این مصاحبه را از طریق این لینک در وبسایت چلچراغ می توانید مطالعه […]
چه کار خوبی کردید با بهروز عزیز گفتگو کردید و ای کاش درباره خاطرات فیلمهایی هم که با گوگوش عزیز همبازی بودند سئوال میپرسیدید
سوال که زیاد داریم! چند باری با جناب وثوقی گفتوگو کردیم و امیدواریم باز هم فرصتش پیش بیاد.
دیگه چی داری اینجا؟