درباره قرنطینه دانشجویان در غربت
غزل محمدی
اینکه در کشور خودت، در خانه خودت، پیش پدر و مادرت در قرنطینه باشی یک چیز است، اینکه در یک کشور غریب بدون خانواده دانشجو باشی و در قرنطینه باشی، ماجرای دیگری است. خیلی از دانشجوهای ایرانی مهاجر این روزها این حسوحال را تجربه میکنند. از طرفی ترس از بیماری دارند و از طرفی دیگر اگر مریض شوند، به عنوان یک مهاجر هزار ترس دیگر دارند؛ اینکه بیمه نیستند و احتمالا به عنوان یک مهاجر باید توقع هر نوع رفتاری را داشته باشند، اینکه اگر درگیر بیماری کرونا شوند، کسی را ندارند که از آنها مراقبت کند و تنهایی… این تنهایی گاهی هم مثل خوره به جانشان میافتد و آنها را فرو میکند توی لاک خودشان.
همخانهام تنهایی
اعصابم از انگلیسی خرد است و میدانم هیچ ادای دینی به فردوسی و سعدی نکردهام. مهم نیست. این نامه را اگر فارسی مینویسم و انگلیسیاش را میسپارم به شیدا، به خاطر فردوسی و سعدی نیست. دیگر آن قدری ازشان دور شدهام که مرا از یاد برده باشند.
میخواهم بنویسم تو را به خاطر تمام کسانی که دوست نداشتهام، دوست میدارم که خودکار را میکوبم روی میز. شیدا باید خودش بنویسد. من نمیتوانم. نه حوصلهاش را دارم، نه این را اگر به انگلیسی برگرداند، چیزی درمیآید که جورج حالیاش شود. باید یک تکه از همان غزلوارههای شکسپیر را برایش بنویسد. تازه من که بعید میدانم جورج از آن هم چیزی سر دربیاورد. در هر صورت من دیگر نمینویسم. پردهها کشیده است و نور ضعیفی از مقاومت پارچهایاش میرسد وسط حال. چراغ را روشن نکردهام. نمیکنم هم. نور لازم ندارم. این شصتوچهارمین روز رخوت است. از بیستم فوریه خودم را بقچه کردم توی همین سوییت. صبحها با صدای ویولن شیدا از خواب بیدار میشوم و هر بار خدا را شکر میکنم که ساکن سوییت بغلی یک دانشجوی دکتری موسیقی است و نه یک مبتدی که بخواهد از سیمهای ساز جیغهای زلیخا را در فراق یوسف بکشد بیرون.
دیگر صدای ساز شیدا قطع شده است. به جایش صدای دریا میآید. تمرین امروزش تمام شده. دوربین گوشی را روی جای ثابتی میگذارد و برای استادش با ویدیوکال ساز میزند که نمره کلاس عملیاش را بگیرد. باید چراغ را روشن کنم. دیگر خورشید رفته است. باید چیزی بپزم. گشنهام. صدای زنگ در میآید. شیدا است. میدانم. آمده نامهای را که داده برای جورج بنویسم، ببرد. حوصلهاش را ندارم، ولی میداند خانهام. فاصلهام تا در زیاد نیست. از پشت میز بلند میشوم و قبل از اینکه در را باز کنم، کاغذهای یادداشتهای روزانهام را از روی میز جمع میکنم تا از فضولی شیدا نجاتشان دهم. دوباره زنگ میزند. میپرم به طرف در. باز که میکنم، یک قابلمه توی دستش است. مرا هل می دهد و میآید تو. اعلام میکند که فسنجان پخته است و دوباره آشپزی بلد نبودنم را توی سرم میزند.
- این دختر موفر چشم بادومیه رو دیدی جدید اومده؟ همسایه میگفت چینیه. میگفت دانشجوئه، ولی دانشگاه خونهش رو گرفته گفته باید برگرده چین. معلوم نیست بعدا هم بتونه اینجا درسش رو ادامه بده.
- بهتر. من که حوصله چینیها رو ندارم.
- نژادپرست نبودی که!
- هستم حالا.
- چه بیاعصابی. بیا فسنجون بخور.
و بعد قابلمه را میگذارد روی میز کنار دفتر و دستکهایم. موهایش را گوجه کرده است پشت سرش و یک تیشرت زرد پوشیده. زرد بهش میآید. میدانم این فسنجان بهایی است که وجدانش وادارش کرده بابت حقالتحریر نامه بهم بدهد، ولی بعد از اینکه نوش جان کردم و معدهام را از شر شیطان گرسنگی نجات دادم و رفتم که سودای خنک از یخچال بیاورم، تیر خلاص را میخورد، چون نامهای در کار نیست. کتابها را هل میدهم کنار و به جایش بشقاب میگذارم. در قابلمه را برمیدارم. خورش را روی برنج ریخته است. میریزم توی بشقاب و مشغول خوردن میشوم. شیدا را نگاه نمیکنم و بدون اینکه به او بگویم، برنامه پیادهروی لب ساحل را تا یک ساعت دیگر برای خودم میچینم. - نوشتی؟
زرنگتر از آن است که فکر میکردم. نگذاشت لااقل غذایم تمام شود. بلند میشوم آب بیاورم از یخچال. گلویم خشک است. میگویم: «قضیه چینیه چی بود؟» - هیچی بابا. بنده خدا دانشجوئه. منتها قوانین جدید میگه اینها دیگه حق تحصیل در آمریکا ندارن.
- بهتر.
با تعجب نگاهم میکند. کنترل را برمیدارد که تلویزیون را روشن کند. قاشق بعدی را پر میکنم و با دهان پر تشر میزنم: «روشن نکن. اصلا حوصله زرتوپرتهای اینها رو ندارم.»
منتظرم بپرسد نوشتهام یا نه، که میگویم: «شیدا، خودت باید نامه رو بنویسی. من با یارو اصلا حال نمیکنم. تو رو خدا دست بردار. از دل برود هر آنکه از دیده رود. الان هم بهترین شرایطه برای فراموش کردن.» - کی گفته از دیده رفته؟
- خب تو هر روز میری سر کوچهشون اون بنده خدا رو دید میزنی. مشکل خودته!
- یه نامه خواستی بنویسیا.
- بابا من از یارو اصلا خوشم نمیاد. چطوری براش نامه فدایت شوم بنویسم. تو خودت باید بنویسی. ببین، من اگه بهترین نویسنده دنیا هم باشم، وقتی حسی ندارم، نوشتهم به اندازه تو که حسی به اون آدم داری، خوب درنمیاد. آخرش هم یه بیتی مصرعی از شکسپیر بذار.
این جمله آخر را برای این میگویم که فکر کند خیلی هم بیخیال نبودهام نسبت به درخواستش.
احتمالا پشیمان است از اینکه فسنجانش را حرام من کرده. زل زده است به فرش گرد وسط اتاقم و بیشتر فرو رفته است توی مبل. - خیلی خب. اصلا تو راست میگی. من بیخودی دارم خودمو عذاب میدم. اون موقع تو دانشکده هنر بودیم ملت اندازه بز از احساس بویی نبرده بودن، اینکه یه انگلیسی استعمارگره که رشتهش فنیه!
احساس پیروزی میکنم. میگوید: «خوردی بریم ساحل قدم بزنیم؟» - تو نمیخوری؟
- نچ. خوردم تو خونه.
- باشه بریم.
بشقابم را میگذارم توی سینک و میروم توی اتاق که لباس بپوشم. صورتم را که توی آینه نگاه میکنم، مامان را پشت سرم توی قاب میبینم که نگاهم میکند. اگر او بود، مهربانتر بودم. اگر او بود، این خانه سلول انفرادی نبود. اما اگر او بود، ۲۵ سالگیام را توی سرم میزد و میگفت نباید به او احتیاج داشته باشم. آینه چاقیام را توی سرم میزند. این عصبانیام میکند. از اینکه آدمها را نمیبینم، راضیام. در نبودشان کمتر رنج میکشم. پوستم نازکتر از آن حرفها بود که در جمع تنها باشم و به تریج قبایم برنخورد که نه دوستی، نه کسی… همه فقط همکلاسی بودند. حالا که قرنطینه است، لااقل تنهایی دلیل قانعکنندهای دارد برای عقلم که دیگر دارد سلامتش را از دست میدهد. اگر شیدا نبود که دیگر هیچ، اما او را هم از خودم میرانم. دیگر نمیدانم چه میخواهم. رژ بنفش را روی لبهایم میمالم که چاقیام کمتر به نظر بیاید. در را باز میکنم و میروم توی حال کوچکم.
در را باز میکنیم و بیرون میزنیم. بوی دریا میآید. شیدا حرف نمیزند. میرویم آن طرف خیابان تا برسیم به ساحل. این خانهها بیشتر دانشجوییاند. سوییتهای کوچک که معمولا بیش از یک دانشجو درشان زندگی نمیکند.
شن میرود توی صندلم. دریا سیاه سیاه است.
میگوید: «این پیادهرویهای شبونه اگه نبود، تجزیه میشدم تو خونه.» - شاید برگردم ایران بعد از امتحانها. واقعا دیگه سخت شده.
- دیوانهبازی درنیاری برگردی یه وقت. تکلیف پروازها که معلوم نیست. یه وقت دیدی نتونستی حالا حالاها برگردی.
ساحل خلوت نیست. همه بیرون زدهاند برای هواخوری. ماسک برنداشتهام. راه نفسم را میبندد، اما فکر مریض شدن و مردن در تنهایی خفهام میکند.
موجها به ساحل میکوبند. این توفانی بودنش را دوست دارم. صدای آهنگ میآید. یک عده آتش درست کردهاند کنار ساحل و میرقصند. شیدا با آرنج به پهلویم میزند. - تو رو خدا نگاه کی اینجاست.
چشمهایم را ریز میکنم. جورج کنار آتش است. شیدا شروع میکند به دویدن. باد خنکی لای موها و گردنم میپیچد. بوی استعمار و گرمای آتش را از دور حس میکنم.