شلاله احمدنژاد
چند ماه پیش بود که من و خواهرم در گذر از میدان اصلی، مثل همیشه جلوی شیکترین کتابفروشی شهر ایستادیم و مشتاقانه به ویترین زیبایش چشم دوختیم. خواهرم چشمش به «من پیش از تو» افتاد. گفت همه جا از این کتاب تعریف میکنند و هوس خریدنش به سرش افتاد، ولی با نگاه به قیمتش منصرف شد. ۳۹ هزار تومان برای یک کتاب رمان قیمت تقریبا گرانی است و دلش نیامد چنین گندهدلیای بکند.
هروقت از آن خیابان عبور میکردیم، من و خواهرم میایستادیم و ویترین کتابفروشی را دید میزدیم. از دیدن دکوراسیون زیبا و کتابها لذت میبردیم و خواهرم با دیدن کتاب محبوبش وای «من پیش از تو»ای میگفت و رد میشدیم…. تا اینکه یک ماه پیش در بعدازظهر یک روز پاییزی که خسته و کوفته از سرکار آمده و چرت بعدازظهر مختصری زده بودم و سست و بهزور پا شدم تا بروم آن کتاب را برای تولد خواهرم بخرم، پیامی آمد از طرفش: «اگه داری میری بیرون که برای من کادوی تولد بخری و به احتمال زیاد میخوای همون کتاب رو بخری، باید بگم که این کارو نکن، چون دوستم زحمتش رو کشیده»! خواهرم میگفت قبلا چندباری با دوستش از جلوی آن کتابفروشی گذشتهاند و او با بهبه و چهچه کتاب محبوبش را به دوستش نشان داده و حالا دوستش با آن کتاب غافلگیرش کرده. بهصورت نوبتی البته با اولویت خواهرم شروع کردیم به خواندن. خواهرم همزمان فیلمش را هم دانلود کرده بود. بدیهی است که هنر سینما جذابتر از کتاب بود و من با خواندن قسمتی از کتاب زود میرفتم سراغ فیلم و آن قسمت را به روایت سینما هم میدیدم و وسوسه میشدم که بقیهاش را هم ببینم. اما دلم نمیآمد. من هرگز با هوس سینما به عشق قدیمیام کتاب خیانت نمیکنم! بوی کاغذ و سطر به سطر خواندن و جزئیات دقیق کتاب را با تلخیص و دستکاری سینما عوض نمیکنم. اما خواهرم که مثل همیشه تصویر را به خیال و خلاصهگویی را به کلیگویی و زر و زیور و جلوههای بصری را به متانت و سادگی و عمق کتاب ترجیح میدهد، یک روز نشست و تا آخر فیلم را تماشا کرد و دیگر میل و هیجانی برای خواندن بقیه کتاب پیدا نکرد و آن را نصفه و نیمه رها کرد. من اما تسلیم نشدم!
بعدازظهرهای سرد و دلگیر پاییزی بود. دست و دلم به کاری نمیرفت. «من پیش از تو» را بغل کرده بودم و میخواندم. آخرهایش بود. آه میکشیدم. غمگین میشدم و منتظر تراژدیای بزرگ بودم. تا اینکه در یکی از آن بعدازظهرهای کسالتبار خودم را دراتاق تاریک حبس کردم و صفحه به صفحه جلو راندم. دندان به جگر گذاشتم و صفحههای آخر و جگرخراش داستان را خواندم. گاهی چند قطره اشک از چشمانم جاری شده بود، اما بیشترِ بغضهایم را خورده بودم. مثل کسی که عزم کند تا آخر شکنجه هست، قلبم را مجروح و شرحه شرحه تا آخر این دوئل کشاندم. بعد از اینکه کتاب را تمام کردم، فیلم را هم دیدم… منقلب و بدحال شده بودم و مثل لوییزا که در هر شرایطی به خواهرش پیام میداد، به خواهرم پیام فرستادم و نوشتم: «مرسی به خاطر کتاب!.. اگر تو نبودی، هیچوقت فکر خواندنش به ذهنم نمیرسید!» آنقدر جوزده شده بودم که بهش گفتم تصمیم دارم به نویسندهاش نامه بنویسم و به او بگویم تو با این کتابت واقعا افق تازهای را به رویم گشودی و به من جسارت شجاع زندگی کردن را بخشیدی. آنقدر کتابت در من اثر کرده که منِ ترسو دیگر تصمیم گرفتهام نترسم! به سراغ علایقم بروم و از زندگی نترسم، بلکه لذت ببرم! سوگواری برای ویل خوشچهره و خوشتیپ که بدشانسی آورده و روح آسمانیاش زمینگیر شده، چقدر سخت است. ویل در یک روز بارانی در لندنِ همیشه باران با موتورسیکلت تصادف میکند. ویلی که شور زندگی در روح خطردوستش سرریز کرده بود، با چنگالهای شوم بدشانسی اسیر میشود و وجود گستاخ و آزادش در صندلی چرخدار گیر میافتد… لوییزا دختری بس عادی که هیچ چیز شگرفی از زندگی نمیخواهد، پرستارش میشود و ویل او را به چالش میکشد. سادگی و مهربانی لوییزا ویل را به خود جذب میکند و ویل دلش نمیآید چنین دختر فرشتهصفتی بدون اینکه طعم ملس زندگی را بچشد، از دنیا برود… داستان اگرچه با مرگ ویل اما با تولد لوییزا تمام میشود. ویل که اسناد مرگ خودش را امضا میکند و برای آن برنامه میریزد، یک انسان دیگر را از خواب خرگوشی و زندگیای مرگ گونه نجات میدهد و زندگی واقعی را به او هدیه میدهد. ویل همچنان که از ناامیدی مرگ در عذاب است، درسهای زنده بودن و زندگی کردن را به پرستارش میآموزد.
ویل زمینگیر درس عبرتی است برای ما که با دو پا روی زمین راه میرویم و میدویم، اما روحمان زندانی ترسها و اوهام است. ویل ما را میترساند. از اینکه روزی به حال و روز او بیفتیم، بدون این که لذتی از زندگی برده باشیم… او خطر کوتاه بودن زندگی را به ما هشدار میدهد و حرص و ولع بلعیدن هوای ناب زندگی را در ما برمیانگیزد. ویل برای من، انسان ترسویی که همواره با حسرت، آزادی را ستوده، اما نتوانسته دنبالهرویش باشد هم تاثیرگذار بود. این مرد جوان اما دنیادیده به من جرئت و جسارت مقابله با ترسهای کهنهام را بخشید. قبلا هم آزادی و وارستگی را ستوده بودم و درسهای زندگی را از هنر و ادبیات آموخته بودم، اما هیچیک مثل این کتاب در من اثر نکرده و ارادهام را استوار نکرده بودند.
شماره ۶۹۶