نقطه فوکوس این صفحه: مهدی بمانی
سهیلا عابدینی
این صفحه با این منظور ساده که همه به طور نوستالژیک بگن «آآآ… اووو… ایییی…»، دکمه تماشای چند فریم عکس و معرفیِ چندخطی از عکاس را روشن کرد. وقتی ۲۰۰ سال پیش اولین تصویر عکاسی مربوط به اصطبل و کبوترخانه ثبت شد، کسی فکرش را نمیکرد که عکاسی چه نقش مهمی پیدا کند و بعد از سیروسفر در بالا و پایین کره زمین به کُرات دیگر هم راه باز کند. شاید هم ۲۰۰ سال دیگر به اولین تصویر عکاسی ثبتشدهمان برگردیم که با اسب و کبوتر باشد، به طور نوستالژیکِ «همین الان یهویی».
مهدی بمانی با جادوی عکاسی در سن شش، هفت سالگی آشنا شده. آخرهفتهها میرفته خانه پسرخاله مادر که یک دستگاه آگراندیسمان روسی داشته و دوربین لوبیتل که از آنها عکس میگرفته و آنها هم فکر میکردند که دارد جادو میکند که تو حیاط ازشان عکس میگیرد و بعد میبرد ظاهر میکند و نشانشان میدهد. از هشت، نُه سالگی هم وقتی تعدادی از بچههای فامیل که دوربین داشتند، فیلم میگرفتند و میانداختند روی دیوار، با مقوله فیلم و فیلمبرداری آشنا شده. خودش میگوید: «ولی خب، به طور کلی در فامیل و خانواده ما درسخوانها باید یا دکتر میشدند یا مهندس. من دوست داشتم بروم هنرستان و رشته فنی بخوانم، ولی به خاطر خانواده رفتم رشته علوم تجربی خواندم. یکی از سختترین دبیرستانهای مشهد با معدل ۶۶/۱۹ مرا مشروط ثبتنام کردند و گفتند اگر معدلت از این پایینتر بیاید، باید بروی از اینجا. سال دوم دبیرستان با پسردایی مادرم رفتیم سینما که فیلم «دیار عاشقان» را دیدیم و کلی جوگیر شدیم و با همه آن چیزهایی هم که از بچگی در ما غلیان داشت، یکهو در خیابان بهار مشهد از روی موتور تابلو مرکز آموزش سینما را دیدم. گفتم حسن یک دقیقه بزن کنار، من برم از اینها بپرسم چه جوری آموزش میدن…» به این ترتیب، او وارد حوزه سینما و عکاسی شده.
از دوره نوجوانی کار در عالم عکاسی و سینما را شروع کردید؟
فکر کنم ۱۴، ۱۵ ساله بودم که وارد انجمن سینمای جوان مشهد شدم. بعد از یک دوره آموزشی یک ساله اولین فیلمم را کار کردم؛ «دوباره بر خاک». جزو اولین فیلمهایی بود که بعد از انقلاب در جشنواره خارجی شرکت میکرد. ۱۷ ساله بودم که جوایزی هم دریافت کردم. توامان عکاسی هم کار میکردم. آن سالها در فستیوالها در تهران و مشهد و کارهای استانی شرکت میکردم. در بخش عکاسی یکسری جوایز گرفتم. علایقم در عکاسی فتومونتاژ بود و طبیعت. یکی از دلایلی که باعث ارتباط بیشتر بین من و ساعد نیکذات شد، همین بود که او کارهای تکنیکال و فتومونتاژ میکرد و این برای من جالب بود، چون فکر میکردم خیلی از آن افکاری که در سرم میچرخد، میتوانم با این تکنیک تو عکاسی بیان کنم. نهایتا رفاقتی بین ما درگرفت و منجر به این شد که ساعد شد شوهر خواهر من.
به نفع ساعد نیکذات شد پس!
به نفع ساعد شد، به نفع ما هم شد. بالاخره خواهرمان را یک جوری پرش را وا کردیم، رفت.
حالا ما کاری به مسائل خانوادگی نداریم، ولی به مهدی بمانی گفتم خوب است همین حرفت را عینا بنویسم و او هم قاهقاه خندید. به ساعد نیکذات هم گفتم که این حرف شده، او هم گفت ولله مهدی سالی یک بار حرف راست تو دهنش میاد، اونم همین موقع بوده. این شد که ما همین جا خواهر مهدی بمانی را مِنشِن میکنیم که خودش دیگر به مسائل رسیدگی کند.
بگویید که درس و مدرسه را چه کردید؟ دکتر و مهندس شدین، نشدین؟
(میخندد) داستان درس خواندن من خیلی پیچیده شد وقتی وارد سینما و عکاسی شدم. از شاگرد اولی رشته علوم تجربی در دبیرستان فردوسی مشهد رسیدم به اینجا که یکجوری امتحان میدادم که اگر چهار تا تک ماده بزنم و چند تا ۱۰ بگیرم، قبول میشوم! بههرحال دیپلم تجربی را گرفتم و فقط نمره انضباط ۲۰ بود در کارنامهام. سال اول در دانشکده پرستاری مشهد قبول شدم، بعد دانشکده صداوسیما قبول شدم که ترجیح دادم بروم سربازی. از سربازی هم که برگشتم، به سمتوسوی سفر کردن، کشیده شدم. دیگر از ۲۱ سالگی خیلی ایران نبودم. عملا این طرف و آن طرف بودم. دورههایی را در یک مرکزی در مقطع کاردانی هنر خواندم. بعد در اوکراین درس خواندم، در تاجیکستان هم فلسفه را شروع کردم.
آقای بمانی، خانواده و دکتر و مهندسی را خوب پیچاندید! در هر رشته و هر کشوری یک ترم سر درسی نشستید و رهاش کردید!
(میخندد) بله. همیشه برای من درس خواندن این بود که تا جایی که برایم ضرورت داشت، دنبال میکردم. مثلا اگر امتحان زیستشناسی داشتم، در کتابخانه مینشستم به درس خواندن و در فصل مثلا آناتومی نزدیک ۲۰ تا کتاب و منبع را میدیدم و در عرض دو روز متخصص آن بخش میشدم. ولی خب، معلمها میخواستند هرچه را در کتاب بوده، بپرسند و بیشتر از آن به دردشان نمیخورد. معمولا در مدارس ما استعدادیابی خوب اتفاق نمیافتاد. مقوله سینما و هنر هم که در بخش زیادی از جامعه ما و در فامیل من گناه بود. ما سالها طرد شده بودیم از طرف بخشی از فامیل. از طرف دیگر هم میگفتند که هنرستان مال تنبلهاست. معلم حرفهوفن من به مادرم التماس میکرد که مرا بفرستند هنرستان، ولی خب، قاعده خانواده دکتر و مهندس شدن بود.
آرزوی دوره نوجوانیتان چه بود؟
تا الان که پیرمرد شدم و ۵۲ سالهام، هر کاری که دوست داشتم، کردم. فقط یکی از آرزوهایی که در سر داشتم و فکر میکنم بیشتر پسربچهها این آرزو را داشتند، این بود که خلبان شوم. لذتی که از پرواز میبرم، هیچ چیزی جایگزینش نیست. سفرهایم هم یا با ماشین شخصی است یا پرواز. ولی در زمان من مسیر برای خلبان شدن، یک جور دیگری بود و در ایران هم خیلی گران بود. جاهایی که پرواز خصوصی آموزش بدهند، نبود. این تنها چیزی است که هنوز بهش فکر میکنم و حتما انجامش خواهم داد، اگر خدا فرصتش را بدهد.
مهدی بمانی معتقد است ساعد نیکذات یکی از اتفاقهای خوب زندگیاش بوده. یکی از آدمهایی که مسیر زندگی او را تغییر داده و علاقههایی که از بچگی در او بوده در انجمن سینمایی شکل گرفته که ساعد آنجا بوده. برای همین جایگاه استادی را همیشه برایش دارد. او میگوید: «فاصله سنی ما کم است، نزدیک پنج سال. البته آن موقع زیاد نشان میداد، ولی الان نه دیگر. هردومان پیرمرد شدیم.» البته ما کاری به مسائل دوستی و فامیلی نداریم، ولی چطور یک فاصله سنی در جوانی دو نفر زیاد محسوب میشود و همان فاصله سنی در میانسالی همان دو نفر کم به حساب میآید! ماندیم که چه کسی را مِنشِن کنیم تا این فاصله را درست حساب کند.
بفرمایید که خودتان را بیشتر عکاس میدانید یا مستندساز؟
الان بیشتر به عنوان یک مستندساز شناخته شدم. البته خودم، خودم را در هیچکدام کارهای نمیدانم، چون ادعای سختی است، ولی بیشتر خروجی کارهایم فیلم مستند است. البته هنوز که هنوز است، عکاسی را مادر هنرهای خودم میدانم. آن حس و علاقه و وابستگی که به عکاسی دارم، چیزی جایگزین آن نشده. عکاسی به من کمک کرد که فیلمبرداریهایم را خوب انجام دهم، در کارگردانی نگاه پیدا کنم، کمک کرد وقتی مستندساز شدم، بتوانم تحقیقات فیلمنامههایم را درست کنم. برای من عکاسی حرف اول را میزند.
با این حرفها پس چطور شد رفتید سمت سینمای مستند؟
عکاسی مرا هل داد به سمت سینمای مستند. مخصوصا وقتی وارد مقوله عکاسی مستند اجتماعی شدم، دنیای دیگری برایم باز شد. از طرفی، اقوام مادری من بعد از اینکه در شوروی سیستم کمونیستی شکل گرفت، کوچ کردند و آمدند سمت خراسان که آنجاها فامیل داشتند. این موضوع هم همیشه مرا میکشاند به سمت آسیای میانه که ببینم چه خبر است و چه رویدادهای فرهنگی آنجاهاست. اولین سفر خارجیام ترکمنستان بود که نزدیک مشهد بود. صبحها ما صبحانه را در مشهد میخوردیم و ناهارمان را میرفتیم به عشقآباد، پایتخت ترکمنستان. آن موقع پاسپورت هم لازم نداشت و خیلی راحت رفتوآمد میکردیم. اوایل دهه ۷۰ بود. من تازه از سربازی آمده بودم. آنجا پای چند فیلم بودم، ولی زیاد نتوانستم با فیلم داستانی ارتباط بگیرم و آمدم سمت سینمای مستند.
در واقع مستندها در سفر و با سفر شکل گرفته!
عملا اولین کار فرهنگی من با ترکمنستان برای نوروز بود. بعد یک کار دیگر درباره یکشنبه بازار ترکمنستان بود و اینها استارت اولیه بود برای مستندسازی. سفرهای دیگری بود و دوباره برگشتم مشهد و تشکیلاتی راه انداختم و بعد چند تا کار انیمیشن کردم. همان موقع خیلی دوست داشتم بروم تاجیکستان، ولی چون تاجیکستان درگیر جنگهای داخلی بود، نمیشد تا اینکه در اوایل دهه ۸۰ رفتم تاجیکستان و مثل یک آدمی که یکهو میرود یک جایی را پیدا میکند، تاجیکستان برای من اینجوری پیدا شد. سال بعدش یک سفر رفتم و دیدم اینقدر برایم جذاب است و موضوع برای کار وجود دارد که در سفرهای کوتاه نمیشود کار کرد. دیگر تصمیم گرفتم بروم آنجا زندگی کنم. سال ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۶ تاجیکستان بودم. میتوانم بگویم از بهترین سالهای عمر من بود. لذتی را که آنجا بردم، در این پنج سالی که در آمریکا هستم، حتی یک ساعت لذتی نبردم.
در تاجیکستان چقدر کار تولید کردید؟
من حول و حوش ۵۰ فیلم در حوزه آسیای میانه کار کردم که ۳۵ تا را در تاجیکستان ساختم. از این تعداد ۱۰ مورد را برای ایران کار کردم و بقیه برای تاجیکستان و حوزه اروپا کار شده. مواردی بوده که فیلمها را خودم میساختم و بعد بازاریابی میکردیم در جشنوارهها و اینها و مواردی هم سفارش بوده که انجام دادم.
درباره فیلم «ماریا» هم بگویید؛ داستان مردی که با یک خرس زندگی میکرد.
بله، ماریا اسم آن خرس بود. این فیلم یک نسخه بلند دارد که وقت نکردم تمامش کنم. آمریکا که آمدم، اینقدر درگیر بیهودگی زندگی شدم که فرصت نکردم نفسی تازه کنم. آن که شما دیدید، خیلی کوتاه است. فیلم «ماریا» هفت سال طول کشید. من عجلهای برای ساختش نداشتم. در واقع با آن پیرمرد و خرسش زندگی میکردم. مجموعه زیادی از زندگی آن مرد و خرسش را دارم.
درباره نوروز در تاجیکستان هم بفرمایید.
یکی از بهترین نوروزهایی که در دنیا برگزار میشود، نوروز تاجیکستان است. در سطح دولتی من ندیدم جایی با این شکوه و عظمت این مراسم را پیش ببرند. این چند روزه مردم برای نوروز جشن میگیرند. البته خیلی مثل ماها سفره هفت سین و دیدوبازدید ندارند. از سال ۲۰۱۲ بعضی از مردم این رسوم سفره هفت سین و اینها را شروع کردند، ولی بیشتر جشنهای عمومی دارند. جشنهای مفصل و خوبی هم دارند. اینها معمولا محلهای جشن میگیرند و در کوچه و خیابان بساط سفره را میگذارند. یک غذای معروفی دارند که آش پَلو میگویند، مثل استانبولیپلو ماست، ولی کمی متفاوت است. با گوشت و نخود و اینهاست که در تمام برنامههایشان هم هست. یک غذای رسمی است و در نوروز هم این غذا را دارند. در همان محله جشن میگیرند و میزنند و میرقصند. آن پنج روزی که برای نوروز تعطیل هستند، همینطوری است.
آقای بمانی طوری تاجیکستان را کشف کرده که میگوید شما وقتی وارد این کشور میشوید، هر عروسی که هر جایی باشد، هر مجلسی که هر جا باشد، عیدی که آنجا باشد، عید فطر، عید غدیر، عید نوروز،… خانههایی که سفره میاندازند، درشان به روی همه باز است. تاجیکها اگر یک مهمان ببینند، حتما باید ببرند در سفرهشان بنشانند. این یک قاعده است. در آن جشنها خیلی راحت میتوانید بروید. اگر بفهمند مهمانید، خودشان حتما دعوتتان میکنند. میگوید در یکی از مستندهایم در بیابانی میرفتم که چوپانی را با گله گوسفندهاش دیدم. به راننده گفتم بروم چند تا پلان از این چوپان بگیرم. رفتم و بهش گفتم که میخواهم فیلم بگیرم، گفت اول بیا یَک پیاله چای کنیم. یا یک بار کسی از او پرسیده که از کجایی؟ بمانی هم جواب داده از ایران. تاجیک ادامه داده که هان… آقای محسن را میشناسی؟ بنا بر شناخت بمانی گویا دوست تاجیک فکر میکرده یک ایران است و یک محسن است و او هم باید بشناسدش. بعد که ایشان گفته نه. دوست تاجیک گفته پس تو دروغ میگویی. مگر میشود محسن را نشناسی! حالا ما که دقیق از مهدی بمانی پرسیدیم که بالاخره راستش را بگوید که محسن که بوده، گفت ظاهرا در یکی از سفرهایی که مرد تاجیک آمده ایران، رفته یک مغازه قالیفروشی و خرید کرده از کسی که اسمش محسن بوده و میگفته آی آدم خوبی بوده. چطور میشود حالا بمانی بگوید از ایران است، ولی محسن را نشناسد. در پایان مصاحبه به آقای بمانی گفتم حالا که پنج سال است در آمریکاست، آیا مریم را که در نزدیکی بوستون آمریکاست، میشناسد! او فقط خندید.
سوال آخر اینکه در این ایام با کرونا چه کردید؟
من به این تجربه در سفرها و کارهایم رسیدم که هر وقت یک مشکلی، بحرانی، مصیبتی پیش میآید، به جای اینکه بخواهم غرق شوم، میگردم ببینم مسئله پیشآمده چه فرصتهایی با خودش دارد. این خیلی به من کمک کرده که زمین نخورم. الان کرونا را داریم، ولی قبلتر در سال ۲۰۰۸ که من تاجیکستان بودم، بحران اقتصادی در دنیا شروع شد. خوب یادم هست که تمام زندگیام به هم ریخت. تمام ارتباطات ما در سطح بینالملل بود و این اتفاقات که در دنیا افتاد، همه چیز را درهم پیچید. کرونا هم غافلگیرکننده بود. یک روزه همه چیز را تعطیل اعلام کردند. انگار یکهو باتری ساعت را برداری و دیگر کار نکند. خب ما اول در شوک بودیم. بعدش دیدم یک فرصتی شد که کارهایی که در تاجیکستان کردم و همیشه میگفتم یک وقتی اینها را جمعوجور میکنم و نشده بود، سروسامانی بدهم. این توقف و کُندی که کرونا پیش آورد و حجم کار من بهاجبار کم شد، خودم را ریکاوری کردم. باعث شد به این فکر کنم که دنیا دارد به سمت مارکتینگ آنلاین پیش میرود. ما چه جور میتوانیم حضور داشته باشیم. از این جهتها برای من موفقیتآمیز بود.
با این حساب اگر این کرونا حالاحالاها باشد، احتمالا بروید خلبان هم بشوید!
(میخندد) بله. حتما. اگر فرصتی باشد، اولین پروازم را انجام بدهم و هیچ آرزویی در دلم نماند.