گفتوگو با یک بازمانده از سقوط یک هواپیما
پانیذ میلانی
فکر کنید از یک پله که میافتید، چطوری ته دلتان خالی میشود؟ شدت ترس این را صد برابر کنید. دلهره آن را صد برابر کنید. این چیزی است که در زمان کم کردن ارتفاع و سقوط هواپیما حس میکنید. این را کسی میگوید که تجربه یک سقوط را در سالهای گذشته داشته، اما به طرز شگفتآوری زنده مانده و به سلامت به زندگیاش ادامه میدهد. او جزو نجاتیافتگانی است که گوگل ادعا میکند مرده است، اما من صدایش را شنیدم و با او حرف زدم. او میگوید همان لحظهای که هواپیما به زمین میخورد، او ایستاده بوده، به همین دلیل هم پرت میشود و به سرش ضربهای میخورد و دیگر چیزی نمیفهمد. اما از اندک چیزهایی که پس ذهنش باقی مانده، از او میپرسم تا بتوانم بفهمم موقع سقوط هواپیما دقیقا چه اتفاقی برای کسانی که در کابین هواپیما هستند، میافتد؟
رویاهایم واقعیت را به من نشان دادند
پیدا کردن یک نجاتیافته، یک کسی که از سقوط هواپیما جان سالم به در برده باشد، کار آسانی نیست، چون اولا تعدادشان خیلی کم است و دوم اینکه پیدا کردن همان تعداد کم کار سختی است. اما بالاخره بعد از یک هفته مجاهدت و تلاش توانستم کسی را که از سقوط هواپیما جان سالم به در برده باشد، پیدا کنم و با او حرف بزنم. متاسفانه به دلایلی که نمیشود گفت، نمیشود اطلاعات مربوط به این فرد و این پرواز را در گزارش آورد و باید به نوشتن آنچه اتفاق افتاده، بسنده کنیم. سر صحبت را با این نجاتیافته باز میکنم و از او میخواهم از چیزی که آن روز اتفاق افتاد، بگوید.
این نجاتیافته میگوید به خاطر ضربهای که به سرش وارد شده بود، تا مدتها چیزی یادش نمیآمد و چند وقت بعد واقعیت آنچه را اتفاق افتاده بود، در خوابهایش دید. او میگوید: نمیدانستم دقیقا در آن لحظه چه اتفاقی افتاده است، اما چند وقت بعد از این ماجرا خوابی دیدم که در آن خواب چند صحنه از اینکه دقیقا در آن لحظه چه اتفاقی افتاد، دیدم. واقعیت را در خواب احساس کردم و صدای جیغهای ممتد را شنیدم. فقط دو ساعت بعد از خواب داشتم گریه میکردم، نه به خاطر خودم، به خاطر کسی که در این پرواز کنار من نشسته بود و از شدت ترس به خاطر تکانهای وحشتناک سکته کرد.
از این نجاتیافته میپرسم موقع سقوط دقیقا چه اتفاقی میافتد و مسافران چه کار میکنند؟ میگوید: ما نشسته بودیم که یکدفعه هواپیما ارتفاع کم کرد. هواپیما خیلی تکان میخورد و وقتی هواپیما اینطوری تکان میخورد، اصولا همه مسافران به خاطر ترسشان تکان هم نمیخورند. چون اینها را تجربه کردم، میگویم. اصلا نمیتوان با کلمات آن را توصیف کرد. خیلیها که اصلا در اثر ترس آن لحظه سکته میکنند. مثل همان کسی که کنار من بود و سکته کرد. میپرسم یعنی اگر سکته نمیکرد، ممکن بود زنده بماند؟ جواب میدهد: چیزی که به من گفتند، این بود که این فرد از ترس سکته کرده است.
میگوید: من تنها کسی بودم که حالم از همه وخیمتر بود، اما زنده ماندم. دکترم گفته بود تنها بازماندهای که حال وخیمی دارد، من هستم و امیدی به زنده ماندن من ندارند. آنها گفته بودند تنها کسی که ۵۰-۵۰ است که زنده بماند، من هستم. که خداروشکر بعد از یک هفته از کما بیرون آمدم. ضربهای که به سرم خورد، از همه ضربهها سنگینتر بود. اگر بخواهم نام تمام جاهایی را که ضربه دیده بود، بگویم، خیلی زیاد است. استخوان کف جمجمهام شکست. کبدم پاره شد. چشمانم ضربه دید و دکتر بهم گفت ضربه یک میلیمتر به زاویه دیدم بود و اگر ضربه یک میلیمتر آنورتر میخورد، الان یک چشمم را از دست داده بودم. پایم شکست، مهرههای پشتم شکست و خدا به من رحم کرد که این مهرهها شکست و جابهجا نشد. اگر مهرهها جابهجا میشد، از گردن به پایین قطع نخاع میشدم. تا ۲۰ روز که اصلا چهره هیچکس را یادم نمیآمد، بعد از دو ماه یک چیزهایی به خاطرم آمد. همه چیز برای من لب مرز بود. واقعا خدا میخواست که زنده بمانم و روی پای خودم بایستم.
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
دکتر ریموند مودی روانپزشکی آمریکایی است که تجربه نزدیک به مرگ ۹۰ نفر از کسانی را که در این موقعیت قرار گرفتند، برررسی کرد و آن را در کتابی به چاپ رساند. او میگوید تجربه نزدیک به مرگ هر کسی متفاوت با دیگری است. این نکتهای است که این نجاتیافته هم آن را تاکید میکند. از او میپرسم: بعضیها میگویند تونل نور میبینند و چیزهایی از این قبیل. شما چطور؟ میگوید من چیزهای دیگری میدیدم که هیچ ربطی به تونل نداشت. تجربه هر کس با دیگری فرق میکند. چیزی که برای من جالب است، این است که من فقط بچه میدیدم. وقتی به هوش آمدم، از همسرم پرسیدم من در آزمایشگاهی بودم که بچه در آنجا نگه میداشتند؟ چون تمام اطراف من پر بود از بچههایی که انگار تازه به دنیا آمده بودند. و جالب است که قسمتی که من در آنجا نگهداری میشدم، اصلا بخش بزرگسال بود. بعد از یک مدتی وقتی داشتم با همسرم حرف میزدم، برایش تعریف کردم که یادم است چه کسانی در تخت بغلی من خوابیدهاند. بهش میگفتم یادم است که کنار من یک خانم بود و قبل از آن خانم هم یک پسربچه جایش خوابیده بود. میگفتم آن بچه رویش به سمت من بود؛ من لباسش، چهرهاش و همه چیز او را به خاطر دارم. ولی همسرم میگفت در آن بخش اصلا بچهای وجود نداشته است. همسر من هم از شب اول بالای سر من بود. به من میگفت اصلا بچهای وجود نداشته است که تو بخواهی بچه را ببینی. بعد از آن اتفاق هم یک حالتهایی به من دست میدهد و یک چیزهایی میبینم که فقط خودم میتوانم درک کنم. حتی توصیفش هم سخت است.
میپرسم یعنی چیزهایی که فکر میکنید ماورایی است و به شما الهام شده؟ میگوید: نمیتوانم بگویم ماورایی، اما من یک حالتهایی بهم دست میدهد و یک چیزهایی را میبینم که فقط در همان لحظه برایم شفاف است و به خاطر میآورم. مثل یک خوابی که بینندهاش همان لحظه آن را میبیند. وقتی از آن حالت بیرون میآیم، حتی نمیتوانم بگویم چه دیدهام.
میپرسم چیزی مثل حس سبکی است؟ مثل آن خوابهایی که میبینیم و حس میکنیم سبک شدهایم؟ میگوید اینها خواب نیست. اینهایی را که میگویم میبینم، در بیداری میبینم. هم توصیفش برای خودم سخت است و هم درکش برای دیگران. من هیچ انتظاری ندارم که کسی بخواهد حرفهای من را درک کند، چون من خودم هم نمیتوانم بگویم چه چیزی را میبینم.
او ادامه میدهد و میگوید: نه خوشحالی نه غمگین. خانواده و اطرافیانت را میبینی که بالای سرت هستند، اما هیچ احساسی نداری. انگار یک بیحسی کامل است. انگار هیچی نمیفهمی. بعضیها که تصادف کرده، یا چنین حالتی را تجربه کردهاند، میگویند جسد خودشان را دیدهاند، اما من اصلا جسد خودم را نمیدیدم. همه چیز را از بالا میدیدم. اما جسد خودم را نمیدیدم. میپرسم: یعنی آن حس وابستگی اصلا وجود ندارد؟ میگوید: نه. اصلا هیچ وابستگی نیست. به نظر من برای کسی که میرود، هیچ حس وابستگی نیست. بیشتر کسانی که میمانند، اذیت میشوند.
از او میپرسم بعد از این جریان باز هم سوار هواپیما شدید؟ میگوید: بله، معلوم است که سوار هواپیما شدم، اما همسرم آنقدر میترسد که الان دیگر وحشت دارم سوار هواپیما شوم، جوری که مجبورم اول او را آرام کنم. بهش میگویم ببین، من این چیزها را تجربه کردهام و الان نمیترسم، تو هم نترس. الان دیگر واقعا نمیتوانم بروم. ترس از ارتفاع وحشتناک دارم. مثلا یک بار که با دوستانم به کوه رفتیم، از یک جایی به بعد را دیگر نتوانستم ادامه دهم. نشستم و به دوستانم گفتم شما بروید و من را برگردانید پایین. من بیشتر از این نمیتوانم بالا بیایم. من فقط امیدوارم این اتفاق دیگر برای هیچکس پیش نیاید.
حتی نوشتن چیزهایی که او گفته بود هم برای من سخت بود. حتی پیاده کردن حرفهای او آنقدر مرا با حس مرگ روبهرو میکرد که بعضی جاها احساس میکردم باید وقفهای بین نوشتنهایم بیندازم تا بتوانم ادامه دهم. با اینکه من هیچ چیزی از این احساس را تابهحال تجربه نکردهام، اما من هم مثل این نجاتیافته میخواهم این اتفاق هیچوقت برای هیچکس نیفتد.