زهرا فرنیا
همیشه فکر میکردم که مرگی حماسی داشته باشم. همینطور که جان سه مرد گنده و یک اتوبوس بچه مدرسهای را از مرگ حتمی نجات میدهم، به ضرب لااقل ۲۰، ۳۰ گلوله از پای درآیم. قضیه به اینجا هم ختم نشود. بعدش که پزشکان متاسف شدند از اینکه هرچقدر روی من زور زدند، جواب نگرفتند، رو به خانوادهام بگویند: «اعضای ایشون میتونه جون هزاران هزار نفر رو نجات بده.» خانواده شدیدا عزادار من هم با اشتیاق توام با افتخار فرمهای اهدای عضو را پر کنند. یکدفعه از دانشگاههای معتبر علوم پزشکی بهجز واحد رودهن بیایند و بگویند: «ما میخوایم روی مغز ایشون تحقیق کنیم، مگه میشه آدم زندگیش اینقدر هدفمند باشه؟ میشه مغزشونم به ما اهدا کنین؟» خلاصه همهام را اهدا کنند. وقتی دیگر چیزی برای اهدا نمانده، آدامس ته کیفم را به مسافران تماما ناشتای مترو و پولِ خردهایم را به رانندگان بیاعصاب هفت صبحی تاکسی اهدا کردند، کتابی درخور زندگی هدفمندم بنویسند و این کتاب طی قرنها زندگی بشریت را تحت تاثیر قرار دهد. بعد از فروش میلیاردیاش در دقایق اول، به فکر ساخت یک اثر سینمایی از زندگیام بیفتند و خودشان هم بدانند که روح آن خدابیامرز به کمتر از نولان یا تارکوفسکی راضی نیست. اما حقیقت اینطور نبود. مرگ من اقتباسی رئال بود از یک فانتزی. همینطور که یک اتوبوس بچه مدرسهای درحال راندن بود، من هم عرض خیابان را خرامان خرامان گز میکردم. اتوبوس از ترس اینکه به من بزند، هول کرد و زد به درخت. یعنی برعکس فانتزیام نهتنها نجاتشان ندادم، بلکه داشتم میکشتمشان.
یادم میآید آخرین حسی که داشتم، حس تعجب شدید بود. بعد از یک تعقیب و گریز کوتاه، بالاخره توسط یک خودروی صورتی متالیک شکار شدم. همین که میان زمین و هوا بودم، راننده را دیدم. نمیخواهم قضیه را جنسیتی کنم، اما یک مرد سبیل دررفته مسیر حرکت بدنم را تا روی کاپوت ماشینش با چشم دنبال میکرد که به صورتیّت داستان اصلا نمیخورد.
طوری مُردم که قضیه اهدای عضوم کاملا منتفی بود، نوشتن کتاب زندگینامه که ابدا، بدآموزی داشت! در این دوره و زمانه چه کسی کتاب میخواند؟ بیهوده کاری بود. میماند فیلمی که از روی زندگیام قرار بود ساخته شود، که کارگردانان حاذق خبر ساعت ۲۲ با این عنوان پرمعنا، روز بعدش دستبهکار شدند: «بیاحتیاطی جان دختر جوان را گرفت.»
با عنوانش زیاد موافق نبودم، یک چیزهایی هم هنگام پخشش گفتم با این مضمون که: «بیاحتیاط عمهته.» لحظه تصادف دائما از خودم میپرسیدم: «پس این پل عابر کوفتی رو برای کی گذاشته بودن؟» اما پل عابر مسیرم پر از موادفروش و قمارباز بود، نمیشد بدون قمه از رویش عبور کرد. اگر عمرم به دنیا بود، قطعا بعد از تصادف به خبرنگارها میگفتم: «اگه خدایی نکرده فوت میکردم، کی پاسخگو بود؟» تقاضای رسیدگی داشتم و ارگانهای ذیربط را درگیر این ماجرا میکردم. چون مسئولان زیادی اهمیت میدهند به چنین مسائل پیشپاافتادهای، میرفتم با خبرنگاران خارجی مصاحبه میکردم، بعد انگ وطنفروشی میخوردم آخر عمری و…
خلاصه میگویم، در یک ظهر تابستانی، همینطور که از بالا به بدن بدفرمم نگاه میکردم، فهمیدم که چقدر مُردم. ابعاد وسیعترش را در شماره بعدی برایتان توضیح میدهم.
شماره ۷۱۷
چرا به مرگ آ نصفه کاره قطع شد؟