نگاهی به فیلم «فصل نرگس»
شکیب شیخی
«فصل نرگس» فیلمی با خطوط داستانی موازی است، آن هم در دو زمان مختلف. داستان از این قرار است که خانمی به نام نرگس بر اثر سقوط دچار مرگ مغزی شده و اعضای بدنش به افرادی اهدا شدهاند. افرادی که اعضای حیاتی نرگس را دریافت کردهاند، یک خانم راننده و یک دختر هستند که دومی عاشق شوهر نرگس شده است و جزئیاتی دیگر. پرسشی که در اینجا مطرح میشود، این است که چه ضرورتی، چه در مضمون و چه در پرداخت، برای موازیسازیِ خطوط داستانی وجود دارد؟پرداخت
اگر اعضای اهداشده را عامل جریان داشتن شبکهای از روابط فرض کنیم که در آینده ایجاد میشوند، باید چنین پاسخی دریافت کنیم که آن اعضا در درام کمرنگ شده و به چشم نمیآیند، و درعوض زندگیهایی با مسائل مختلفشان برجسته میشوند. مثلا اگر با فیلمی چون «بَبِل» ساخته آلهاندرو اینیاریتو مقایسه کنیم، به هیچ عنوان نمیتوانیم کارکرد آن «تفنگ» را با اعضای بدن در این فیلم متناظر بگیریم. حال در پاسخی متقابل فرض میکنیم کمرنگ کردن بحث اعضای بدن در زندگی هرگروه تمهیدی بوده است که فیلمساز-نویسنده بسیار محترم این فیلم، نگار آذربایجانی، بهعمد به کار گرفته است تا شرایط هر یک از زندگیها را برجسته سازد. پس اجازه دهید نگاهی به گروههای زمان پس از مرگ مغزی بیندازیم: الف) دو دخترعمو ب) یک راننده و یک بازیگر و ج) همسر نرگس.
الف) یکی از دو دخترعموی داستان ما عاشق همسر نرگس شده است. شخصیتپردازی این دو دختر به حدی ضعیف است که امکان هرگونه حس کردنِ عشق را برایمان دشوار میکند. این ضعف شخصیتپردازی حتی در امری پیشپاافتاده، مانند زبان تُرکی و لهجه آنها نیز خود را نشان میدهد. دو دختری که اهل تبریز هستند، هرازگاهی عبارات و کلماتی را به زبان ترکی به یکدیگر میگویند، اما معلوم نیست چرا فارسی را بی هیچ لهجهای صحبت میکنند. این سکته افتادن در شخصیتها فضایی را پدید میآورد که ما به جای همراه شدن احساسی با فیلم، بنا بر موازی بودن خطوط داستانی، بیشتر تشنه کسب اطلاعات و دادهها هستیم. تنها لحظهای که نزدیک بودن به فضا حس میشود، اشک ریختن دختر هنگامی است که شوهر نرگس فکر میکند او پولهایش را دزدیده است. دختری با سادهدلی عاشق شخصی شده و آن شخص فکر میکند او دزد است؛ بله دردناک است و چهره یکتا ناصر نیز این دردناکی را تشدید میکند، اما این قطعه بسیار جداافتاده از حسوحال باقی فیلم است. سرنوشت این دختر با آن شکل از شخصیتپردازیِ «تخت» و «مسطح» در نهایت امر در وضعیتی شعاری و حبابگونه، به «آره! اون من رو اصلا ندید» ختم میشود.
ب) تمامی سیر و سفر این خانم راننده و آقای بازیگر، با ارفاق و ارتقا، بیشتر مشابه یک اعتراف است. نکته مثبت در پرداخت این بخش، آن است که اعتراف و رستگاری آقای بازیگر گره به عموم مردم خورده و نهایتش در یک برنامه تلویزیونی عمومی رخ میدهد، اما جزئیات این سیر بههیچوجه قابل درک نیستند. آیا بازیگری با آن خانه و زندگی، اگر تا آن موقع میخواست، نمیتوانست خالکوبی روی بازویش را پاک کند؟ بهراحتی میتوانست. حال که میتوانست، جمله «شما تا حالا توی گذشتهتون کاری نکردید که ازش پشیمون باشید» چیزی جز یک شعار گلدرشت است؟ ابدا نیست. میتوان در تمامی موارد ایرادات دیگری را فهرست کرد، اما همینها در متنی چنین کوتاه کفایت میکنند.
ج) همسر نرگس، با بازی پژمان بازغی، یکدستترین شخصیت این فیلم است؛ مردی که در اثر از دست دادن همسرش مشکل روحی پیدا کرده و عزلت گزیده است؛ همین! اینکه چرا یک مرد اینقدر شستهرفته از آب درآمده است، برای من پرسشبرانگیز است و بنده در «پایانبندی متقاطع» این نوشته به آن خواهم پرداخت.
مضمون
مسئله اهدای عضو را نمیتوان از این فیلم جدا کرد و نام «بهانه دراماتیک» بر آن گذاشت. حال که نمیتوان این مسئله را از فیلم تفکیک کرد، بهتر است اشارهای به رئوس اصلیِ چنین مسئلهای کرد: ۱) تصمیمگیری شخصی مبنی بر رضایت به اهدای عضو در صورت وقوع شرایط ۲) حسوحال آن شخص و اطرافیانش هنگام بحث کردنِ چنین چیزی با یکدیگر و یادآوری مرگ ۳) حسوحال بازماندگان از اهدای عضو و ۴) حسوحال دریافتکنندگان. از این «چهار سکانس اهدای عضو»، تنها سکانس ابتدایی در فیلم وجود دارد و آن هم ماجرای درگذشت مرحوم عسل بدیعی است. سکانس چهارم نیز در فیلم میبایست وجود میداشت، اما فیلمساز-نویسنده ما به جای پرداختن به حسوحال، به ماوقع زندگی دریافتکنندگان میپردازد –مخصوصا در مورد شخصیتی با بازی یکتا ناصر- که البته با فاصلهگذاری زمانی صورتگرفته نسبت به زمان اهدای عضو طبیعی هم جلوه میکند. پس با چه مشکلی روبهرو هستیم؟ اهدای عضو مسئله این فیلم هست و نیست، و این تناقضی در روایت فیلم پدید میآورد. فیلمساز-نویسنده آنقدر سرش را با داستانهای گوناگون شلوغ کرده است که وقتی برای پرداختن به هر یک از گروهها برایش باقی نمیماند. از سوی دیگر حال که این داستانهای موازی در دو زمان رخ میدهد، بنده باید به دنبال یک تداخل دراماتیک بین «گذشته» -این وسوسهکنندهترین تصورِ هنری- و «حال» باشم، ولی بههیچوجه چنین نیست. به جای آن، کارگردان بسیار دلبخواه به مونتاژ ریاضیاتی پرداخته و تنها گرهگاههایش چیزهایی مانند یک روزنامه مشترک در دو وضعیتِ همزمان هستند، که خب بیشتر به درد داستانهای کارآگاهی میخورد تا دراماتیزاسیون مرگ و زندگی در گذشته و حال.
تکمله
بنا بر آنچه گفته شد، عدم امکان دریافت شکلی از ضرورت در ساختار این فیلم، باعث شده است فیلم به مسیر اشتباه رفته و زحمت دستاندرکارانش هدر رود. شاید اگر بخواهم چیزی را بهعنوان آسیب در ساختار این فیلم «پَسبینی» کنم، باید بگویم که فیلمساز نتوانسته است ایده کلی خود را به شکلی که در رابطهای با آن ایده قرار دارد، بیان کند. ایده کلی فیلم شاید خوب باشد؛ عضوی اهدا میشود و به زندگیهایی دامن میزند که موجب رستگاری میشوند؛ بازیگری از منجلابی که دورش را گرفته رهایی یافته و مردی از کنج به میانه میآید و قهری به آشتی بدل میگردد و یأسی به امید! اما این ایده چنان زیر بار نقطهگذاریهای شلوغ روایت مدفون میشود که ما چیزی از آن نمیفهمیم. ولی در عین حال با ارجاعات پررنگی به آن روبهرو میشویم، که تمام فضا را تصنعی میکنند. ایرادات اینچنینی از همان ابتدای کار در فیلم نهفته هستند و هنوز هم برای من این سوال باقی مانده است که این فیلم درباره اهدای عضو بود یا درباره زنان؟ هر دو؟ هیچیک؟ چه فرقی میکند؟ چرا فرقی نمیکند؟
* عنوان مطلب دیالوگی از فیلم است.
شماره ۷۱۷