گفتوگو با حامد بهداد، بازیگر فیلم «قصر شیرین»
سیدمهدی احمدپناه
الهه حاجیزاده
همین چند وقت پیش بود که جمله ای از حامد بهداد در فضای مجازی دستبه دست می چرخید و جوانانزیادی آن را منتشر می کردند. جمله ای که می گفت از هیچ کدام از تجربیاتش پیشمان نیست و آن لحظات را زندگی کرده است. عصیان و طغیانی که در بازی هایش دیده ایم ریشه در شخصیت شوریده اش دارد. و که همیشه تلاش کرده پیش رو باشد و حرف هایی را بزند که دیگران نمی زنند. به بهانه اکران فیلم قصر شیرین که این روزها در حال اکران است و امسال دستاوردی برای سینمای ایران در جشنواره های بین المللی بههمراه داشت، با او به گفتگو نشستیم.
ما در قصر شیرین حامد بهدادی را می بینیم که پختهتر شده. عصیانگر است ولی کنترل بیشتری روی بازی هایش دارد و طغیانهای دقیقش، من را به عنوان مخاطب سر ذوق می آورد. مسیری که حامد بهداد طی کرده که به این نقطه برسد، چگونه بود؟
فیلمهای دیگری که بازی کرده ام پلههایی بودند که من درنوردیدم تا به این نقطه رسیدم. من باید وجب به وجب این راه را ببوسم. قوره نشده، مویزشدن به نظر من یک جایش میلنگد. اما من قبلا هم چنین صحنه هایی را بازی کرده ام. بیا از «قصر شیرین» برگردیم یک فیلم عقب. مثلا فیلم سد معبر
در «سعد معبر» هم یک جاهایی از حامد بهداد طغیانگر را میبینیم. آن صحنهای که همسرش مشاجره می کند، گریه میکند و میگوید میترسم تو را از دست بدهم.
اگر بازیگر دیگری آن نقش را بازی میکرد، باید چطوری بازی میکرد؟ نه مگر اینکه دستورالعمل صحنه این است که کاراکتری باید در دقیقه رهایی فیلم این بروز را داشته باشد. من باید چیکار میکردم؟ باید کجا میرفتم؟ باید چه کار میکردم که طغیان شخصیت را به نمایش بگذارم؟ من سینمای خودم را میآورم، جهانی که از صورتم ساختم و پرسپکتیوهای ذهنی که دیگران دربارهام میدانند، صحیح است یا غلط، را کاری نداریم. باید چیکار میکردم؟ کاراکتری که زد و بند میکند و مفسد است، لباس نیمه حکومتی میپوشد، باید چیکار کند؟ وقتی که دارد عشق را و خانواده را از دست میدهد. خانه سر جایش، زن سر جایش، فامیلش را دارد، میتواند هر کاری بکند، دست به هر عمل قبیح و کثیفی بزند و خاطرش جمع باشد که میتواند بچهدار شود و میداند آن مادر بچه را نگه میدارد. آن طرف هر کاری دلش بخواهد، میتواند بکند. اگر بازیگر دیگری آن را بازی میکرد، چه میشد؟ حالا حامد چه کار کرده؟
فکر می کنید مخاطب چه انتظاری از دیدن بازی شما دارد؟
شما میزان سکوت، میزان تعمیق و یک پرسپکتیو نامرئی میخواهید ببینید از بازیگر. میخواهید ببینید او چقدر به شما این فرصت را میدهد که به فکرش نفوذ کنید، چون تمام این ترکشها، مسیر تماشاگر را به درون کاراکتر میگیرد. بازیگر باید از کوچکترین ترکش، میزان انفجار را با حجمش برآورد کند. باید برود در درون و تصور کند که اگر دچار انفجار شودتا کجا تخریب خواهیم داشت، تا کجای جامعه. در «زندگی جای دیگری است» منوچهر هادی و یا فیلم «هر شب تنهایی» به سراغ جذبههای سینمایی رفتم و مفتوم علائم نمایش شدم. تلاش کردم کنتراستی که فیمابین توهش و ثبات وجود دارد را نمایش دهم. مثل کدهای نمایشی آوانگارد یا پستمدرن. وقتی میزان زیادی، حجمی از خون در صحنه می بینید و تکانهای ذهنی یک فیلمساز یا بازیگر. بنابراین در ابتدا آن را همینطوری میپذیریم. بعدا به غلط فقط برای ارزیابی بضاعت یک بازیگر یا نفس بازیگری میخواهد به جستجو بپردازد برای اینکه ببیند بازیگری در کل به کجاها میرود، همانطور که در آمریکا یا اروپا به کجا رفته است. یک سکانس است در «سد معبر» که استثنایی است. یک سکانس هست، آن کاراکتر محسن کیایی پشت فرمان نشسته و شب دنبال زنش میگردد، قاسم اینور نشسته است. بعد بالاخره قاسم در «سد معبر» بعد از اینکه از صبح تا شب دنبال زنش میگردد، زنش جواب تلفنش را میدهد. میگوید کجایی؟ میگویم کجایی؟ میپرسم کجایی؟ میگوید خانه خواهرت. بعد قاسم قلدری میکند. میگوید بچهات را انداختهام، بیا نگاه کن، در شیشه است. میگوید برای چی این کار را کردی؟ صحنه در برونفکنی اتفاق نمیافتد، ناگهان قاسم را که قلدری میکند را میبینیم که دایو کرد در عمیقترین جاهای کابوس و ترسش. نه چون من این نقش را بازی کردم، این فقط قلم نقاشی من درباره قاسم است. از افراد با دانش می تواید در این باره بپرسید. از حبیب رضایی بپرسید. حبیب رضایی به نظر من رفرنس ارزیابی بازیگری است. حبیب رضایی به شدت دانش گستردهای درباره بازیگری دارد.
فکر می کنید جامعه و رسانه در مورد بازی های شما به فراموشکاری رسیده است؟
جامعه کوچک سینما و نمایش در مورد کار من دچار فراموشی شده و یادش رفته من چه کارهایی کردهام، البته من هم همین را میخواهم، چون به محض اینکه من بفهمم چه کار کرده ام، قبل از آن باید بلافاصله خودم را مسخره کنم و در مورد خودم صحبت کنم. اگر این جامعه دچار فراموشی است، احتمالا دو سه نفر هستند که در این زمینه حرف میزنند، بهعنوان مثال کسانی هستند که به من میگویند مثل حمید نعمتاللهی. این شجاعت و جسارت را تو منتقل کردی به بازیگران هم نسلت.
من میبینم که تک تک افراد در این جامعه دچار نادیده گرفتن هستند. این جامعه ما زحمت همه ما را نقش بر آب میکند. همه کارگردانها را ندید میگیرم، همه فیلمسازان، همه بازیگرها، همه هنرمندان را، من هم یکی از آنها. من اول باید راجع به خودم حرف بزنم و بعدا تعمیمش بدهم. هر کاری میکنیم، این جامعه کوچک درصدد انکار و حذف ما است. احتمالا شامل حال همه میشود.
اما در قصر شیرین تبلور یک بازیگر را می بینیم.
«قصر شیرین» را انکار نمیکنم، «قصر شیرین» میوه تمام این جادهای است که پیمودم، ماحصل همه زحماتی است که کشیدم. گل کاشتم من در فیلمهای قبلیام؛ در فیلمهایی که بد بودم، در فیلمهایی که متوسط بودم. من همیشه از فیلمها جلوتر بودم، برتر از فیلمها بودم. چند تا دلیل وجود دارد؛ ممکن است سیاستگذاری من در انتخاب فیلم نهچندان خوب بوده، ولی کار را انجام دادم. بهعنوان ایجاد یک احساس، حتی نامرئی. وقتی تینا پاکروان فیلم «نیمه شب اتفاق افتاد» را میسازد، من کارم را معرکه انجام میدهم و جریانی را که تولید میکنم، تایید بر یک ارتباط ممنوعه است. اینکه چرا یک زن نمیتواند بعد از مرگ شوهرش، وقتی بیوه میشود، حتی اگر بچهای دارد، عاشق شود و چرا نمیتواند یک پسر کوچکتر از خودش را دوست داشته باشد؟ من این فیلم را کار کردم و جهانی را ساختم و آدمهای خیلی زیادی الان میفهمند که فیلم «ممنوعه» برای چی ممنوع است. کارهای زیادی هستند که ما از آنها آمار درستی نداریم، چون جمعیتی که به سینما میآیند، فکر نکنم بیشتر از هفت، هشت میلیون نفر باشد، خیلی کمتر است. در همین جامعه اندک و معدود، احتمالا ۸۰۰-۷۰۰ هزار نفر این فیلم را دیدهاند و بین این ۸۰۰-۷۰۰ هزار نفر حتما ۸۰-۷۰ زن بیوه وجود دارند که مرگ را دارند تجربه میکنند؛ بعد از مرگ همسرشان، بعد از جدایی، حتما دارند تجربه میکنند، در صورتی که در فترت آدمیزاد، عشق نهادینه است. یک کاری باید انجام دهند، باید سکانسهایش را ببینید. این جامعه نسبت به کاری که من انجام دادم، این جامعه خیلی خیلی کوچک نسبت به کار من دچار فراموشی شده؛ احتمالا همکارهای دیگر من هم همین احساس را دارند. یعنی این بساطی را که میبینید، من بنیانش را گذاشتم، این تقلب را من رساندم به بازیگرهای دیگر، من به آنها یاد دادم که یک طور دیگری هم میشود بازی کرد. من عمل کردم.
اما این اثر هم در کارنامه میرکریمی به عنوان کارگردان و هم در کارنامه حامد بهداد به عنوان بازیگر متفاوت است.
جهان میرکریمی در دکوپاژ و در زبان سینما همان زبان است، همان دکوپاژ است. آدمهایی که انتخاب میکند برای آن جهان، چون جهان لطیفی دارد. اما توزیع این جهان لطیف بین آدمهای لطیف است، استثنائا جز این یک بار. ایندفعه آدم عجیب و غریبی است.
انگار یک نفر از دل غبار پیش می اید. مانند فیلم های وسترن.
بله؛ ایندفعه آدم نامتناسبی نسبت به این جهان قرار گرفته در این قصه و در این جهان. حتی برای عشق ورزیدن یک آدم عاشق از پیش را نمی بینیم. تو برای جاری و ساریشدن، یک آدم منعطف و از پیش تعیینشده و عاشق را نیاورده ای، تو یک سنگواره آورده ای که راه هر حس و عشقی را از قبل به خودش بسته و مسدود کرده است. این یک کنتراست است که یک همچنین آدم نتراشیده و نخراشیدهای را از جهانی که معلوم نیست کجاست، بیاوری در وضعیتی که مهتوم به عاطفی شدن است، مهتوم به وضعیتپذیری؛ این اولین بار است که میرکریمی یک چنین آدمی را در جهان خودش راه میدهد. یک مقدار دیر کرده، ولی خوب کرده است. اگر لطف میکند و این را به من میگوید، از بزرگواریاش است، ولی من از زاویه حامد حرف نمیزنم، از زاویه یک سینماگر حرف میزنم، من از زاویه یک منتقد حرف میزنم. من فیلمسازم، سینماگرم، در سمت بازیگر.
شما بر خلاف آنچه که به نظر می رسد خیلی ترجیح نمی دهید در مورد جزئیات بازیتان صحبت کنید.
مردم اصلا دوست ندارند بازیگرهایشان دست باز کنند و حرف بزنند. بازیگر که نباید حرف بزند، بازیگر باید دیالوگش را بگوید و قایم شود که در تخیل مردم بماند، ولی من که از آنها نیستم. از طرفی این جامعه ساقط از زیبایی، این جامعه ۴۰ ساله که هیچ اساطیری را زنده نگذاشته که جا به من خارج از محدوده رسیده؛ نگاه کن، دیگر هیچ اساطیری بین ما زنده نیست، دیگر هیچ سوپر استاری با آن وجنات سینمای بین ما راه نمیرود. این ۴۰ ساله جای بازیگرانی است که فقط به درد نمایشنامه «در انتظار بکت» میخورند. تو دیگر بازیگری در شأن نقش هملت جایی پیدا نمیکنی. همه اینها شبیه استراگون هستند، همه اینها شبیه دلقکهایی هستند که منتظر یک فرصت هستند، منتظر یک اتفاق، یک ماشینی رد شود و فقط برایشان حتی بوق بزند یا بادش آن آدم را بگیرد. این جامعه، جامعه منتظر است. مسلم است که من در وضعیت معلقی دارم بازیگری میکنم. سینمای معلقی است، سینما نیست. اگر ۲۰ سال طول کشیده که این کنتراست بین من رضا میرکریمی به وجود آمده؛ دکوپاژ معروف او، جهان لطیف او و منِ یاغی. ۲۰ سال طول کشیده، وگرنه دیوانهتر از مسعود در «آرایش غلیظ» دیدی؟ در تاریخ سینما کسی به این دیوانگی وجود دارد؟
کل آن فیلم، یک مجموعه دیوانهوار است.
اصلا کسی به آن جنون، کسی تا آن حد دیوانه، تا به آن حد روانی وجود دارد؟ من یک کجا گم شدم. مطبوعاتیها به من فحش دادند. یکدفعه از یک جایی دستورالعمل رسید این را بزنید. مگر کسی میتواند من را بزند؟ حضور من را نادیده گرفتند، وگرنه اینکه من بودم که همه از روی دستم کپی کردند. من چه کسانی را کپی کردم؟
ما کارگردانهایی که جایزه خارجی گرفتند، زیاد داریم. در فجر خودمان جایزه گرفتن خیلی خوب است، ولی خیلی موقعها، خیلی جایزهها هم میشود از این گرفت داد به آن یکی. اینجا یک مقدار مدل جایزه دادن فرق میکند ولی وقتی در یک جشنواره بین المللی که بازیگران مختلف در آن حضور دارند و مخاطبان ممکن است اصلا بازیگر را نشناسند. وقتی روی بازیگری دست میگذارد، آن انتخاب بسیار ارزشمند است. این جایزه برای شما چگونه است؟
جایزههای محدوده مشرق زمین مثل چین و ژاپن و کره خیلی در مقایسه با جایزههای مغرب زمین مثل ایتالیا، فرانسه، آلمان و آمریکا جایزههای چندان جذابی نیستند. یک نوشتهای خواندم از محمد اطبایی که جایزه شانگهای را فاقد اعتبار میدانست. نقدش را خواندم و تفسیرش را خیلی قضاوت نمیکنم، ولی این نگاه احتمالا وجود دارد. چون وقتی یک فیلم دیگر به یک بخش فرعی یکی از این جشنواره های غربی می رسد همه نوشتند پایان یک سال ناکامی سینمای ایران. یعنی جایزه بهترین فیلم و بهترین بازیگری جشنواره شانگهای را هیچ دانستند. نمی دانم شاید از خود من هم سوال کنند که حامد آنجا جذابتر است یا اینور؟ بگویم آن طرفی که برای شما جذابتر است، برای من هم جذابتر است.
یکی از موضوعاتی که این فیلم به آن اشاره می کند، مسئولیتپذیری است. این مسئولیتپذی از کجا نشات می گیرد؟
دقیقا همین است. میگویند خدایان وقتی که انسان را آفریدند در قالب مرد. انسان داشت در جاودانگی به پای خدایان میرسید. خدایانی مثل زیوس، حادث و هفایستوس و دیازینوس. وقتی انسان با خدایان حشر و نشر داشت، بضاعت جاودانگیاش انقدر بالا رفت که دیگر داشت به این مرز میرسید، خدایان با خود گفتند چه کنیم که انسان جاودانه نشود و حادث و هفایستوس زن را طراحی کردند و هفایستوس که عاشق آفرودیت است در اساطیر، آن هم جزو ایزد بانوان جاوید است، به اتفاق حادث؛ که خدای مرگ است هفایستوس زن را خلق میکند. در زیباترین شکل ممکن خلق میکند و از آن به بعد مرد و انسان جاودانگیاش را به خاطر عشق ورزیدن به این موجود از دست میدهد. این فیلم، فیلمی است علیه جاودانگی. اگر تو بهعنوان یک سرمایه، بچههایی را تولید کردی و جایی کاشتی و مثل سرمایهگذاری به این موضوع نگاه کردی و مطمئن بودی از اینکه جاودانه شدی و حالا میخواهی بروی، این قانون در جهان و در روی زمین وضع نشده است؛ اینجا همه چیز بر علیه جاودانگی آدمها طراحی شده و علیالخصوص مرد. باید برگردی و مسئولیت زندگی خودت را بپذیری، باید برگردی و روی همین خاک زندگی کنی. جاودانگی روی این زمین نیست، باید مسئولانه با عملی که کاشتی، مواجه شوی، باید مسئولیتپذیر باشی. جهانی را که به خاطر مسئولیتناپذیری از آن گریختی و حالا میخواهی بروی به یک جهان رهاتری که فارغ از هرگونه تقبل مسئولیت است، حالا که میخواهی بروی آنجا، این قوانین روی زمین، اینجا یقه تو را میگیرد و تو را به جبر برمیگرداند؛ جهانی که به غلط اسمش را عشق و عاطفه گذاشتهاند، اما همینی که هست. این عمل تو است، این ماحصل نقطه کاشت تو در چند وقت پیش است، در چند سال پیش است. این جهان تو است، باید به خاطرش پیاده شوی، باید به خاطرش بایستی و مسئولانه عمل خودت را در آغوش بگیری و به پردازش او بپردازی. این فیلم دقیقا یکی از سویههایش همین است. مسئولیتپذیر باشیم در جهانی که جاودانگی از ما ربوده شده؛ جاودانگی از انسان ربوده شده است. این فیلم دشمن جاودانگی است و دوست مسئولیتپذیری است.
این دقیقا نکته ایست که دیدن این فیلم را برای جامعه ایرانی ضروری می داند.
فهمیدنش ضروریتر است.
به نظر می رسد هر چه به سالهای اخیر نزدیک می شویم، شخصیت هایی که حامد بهداد بازی می کند، انتخاب های هوشمندانه تری دارند.
فقط این را میدانم که همطراز رشد تو بازیگر، پیشنهاد برایت میآید. وقتی رشد کردی، وقتی فهم در تو کامل شد، متناسب با آن اندازه از شعور و فهم، متناسب نقش میآید. وقتی دریافتی از آنالایز و تفسیر داری و تشریح یک موضوع داری بهعنوان یک بازیگر و انرژیاش در تو کامل شده، متناسب با آن به تو فیلمنامه پیشنهاد میشود.
وقتی از بین فیلم نامه ها و پیشنهاد های موجود می خواهید پیشنهادی را قبول کنید، به جز مسائل فنی به چه مسئله ای می اندیشید؟
ما در جامعهای زندگی میکنیم که دوست داشتن و عشق و فداکاری در مضیقه افتاده است. زنبودن در مخاطره افتاده، سرکوبش میکنند و چون سنبل و کد عشق محسوب میشود و چون خود عشق محسوب میشود، چون او زاینده است، در این سرکوبی و در این زنسوزی و ویرانی او، من سر راه یکدفعه خوردم به پست فیلم تینا پاکروان در «نیمه شب اتفاق افتاد»؛ دیدم الان وقتش است، قبلا هر فیلمی را بازی میکردم برای اینکه شلیک کنم، کتک بزنم، موتورسواری کنم، فریاد بکشم، برای عربدهجویی، ولی بعدا فکر کردم میتوانم کار دیگری هم با آن بکنم. می توانم آواز بخوانم یا موسیقی را تقدیس کنم. این برای آوازخواندن نبود، برای تقدیس موسیقی بود. بهعنوان مثال سریال «دندان طلا». «دندان طلا» تقدیس مطربی است، مقام بلندی که به سخره گرفته میشود و در جامعه سنتی ما مسخرهاش میکنند، «دندان طلا» مدحی است بر موسیقی، بر تخته حوضی، بر موسیقی سنتی، بر نمایش سنتی. مرثیهای است برای از بین رفتنش، عزایی است برای نابودی لالهزار و نمایشهای روحوضی سنتی. «دندان طلا» تقدیس موسیقی و رقص و آواز است، برای همین انتخابش میکنند، آن هم من را انتخاب میکند. «نیمه شب اتفاق افتاد» را انتخابش میکنم، چون میبینم چه بلایی سر زنان جامعه من آمده و یک ذره موسیقی شاید. بیشتر این است که فرصت عاشقی را از زنان جامعه من میگیرد، فرصت دوست داشتن را و چشیدن دوست داشتهشدن را از زنان جامعه من میگیرد. همین جامعه، همین تاریخ؛ و این فیلم این فرصت را برمیگرداند و به زنان جامعه من. میگوید تو حقت است که دوست بداری و دوست داشته شوی. همین قدر از دستم برمیآید
اسم فیلم «قصر شیرین» است، اما اگر بپرسم قصر حامد کجاست چه پاسخی دارید؟
دوست میداشتم که قصرم در لحظه حال اتفاق بیفتد، اما قصرم کجاست؟ رضایت من از خویش و خویش از من، قصر من است. توفیق در کارم و توفیق در توسعه خودم. من تمام بدبختیهایم همه به خاطر نارضایتی حاصل از نفس و ایگوی وجودم است، به خاطر لغزشهایم. من تمام مصیبتی که میکشم، به خاطر این است که نمیتوانم عواطف و احساساتم را مدیریت کنم. ما مردم متمدنی هستیم یا بهتر است بگویم مردم متمدنی بودیم، آره، اینطوری بهتر است، ما مردم متمدنی بودیم. ما همین چند وقت پیش در یک فرهنگی که اسمش را عرفان معرفت میگذارند، بایزید بسطامی داشتیم، عطار داشتیم، خرقانی داشتیم. کافی بود این گفتوگوی متمدن سرایت پیدا کند به جمعیت ما و تکثیر شود و از ما یک جمعیت شاد و خوشبخت بسازد. قصر من همین جا است، در همین لحظه. دلم میخواهد دوش به دوش مردم و دوش به دوش تمام کسانی که مادر ایران زاییده که به سبب این اشتراک همه هم هستیم. دلم میخواهد یک نقطهای را هر چقدر کوچک، آباد کنم؛ قصر من آنجاست. گل بکارم، گیاهی بکارم، تالابی را که لجن گرفته، تمیز کنم. دلم میخواهد از حیاط و زندگیاش محافظت کنم، دلم میخواهد هوایش را پاک و آبی و تمیز ببینم. دلم میخواهد میزانی از سوداگری جوامع فاسد، دلم میخواهد این جوامع فاسد را ناموفق ببینم، دستشان نرسد به موقعیتی برای کلاهبرداری و فریب دادن مردم سادهدل. قصر من آن جایی است که موسیقی آزاد است و همینطور شعر با شاعرش. قصر من آن جایی است که کودکان کشورم میتوانند در مدرسه رایگان درس بخوانند، دختر و پسرهای کوچک بروند در کنار هم و همدیگر را به شکل دیو نبینند. قصر من آن جایی است که این دو جنس تعامل و تفسیرشان از هم انسانی باشد. قصر من آن جایی است که گیاه سبز میشود، آن جایی که عشق ورزیده میشود. قصر من آنجاست، قصر من ایران است.