نسیم بنایی
دماغش ورم کرده، پوستش ملتهب است و جوشهای ریز و درشتی همواریاش را ربوده، پشت لبش سبز شده، ابروهایش پرپشتتر شده، صدایش دورگه است و دیگر آن کودک لپکشیدنی نیست؛ او یک نوجوان است در دوره بالغ شدن و عبور از مرحله بلوغ با جوش و بینی ورمکرده و موهایی همراه است که تمام تلاششان را برای ابراز وجود میکنند. در همین مرحله است که آنها به درد «خودزشتپنداری» دچار میشوند. چلگرامیها از این درد نوشتهاند.
حماسه یک دماغ
طهورا عبدیپور/خرمآباد/۸۱
یکی از دلایل خودزشتبینی را میتوان در کلمه آخر آن، یعنی بینی مشاهده کرد. از آنجا که خداوند آدم را از گل آفرید، پس طبیعی است که برای بعضیها قوزها را در گلها ریخته تا دماغی از آن پدید آید که ملائک مقرب آسمان از سجده به سوی آن کراهت داشته باشند.
این شاهکار خلقت، دماغالدوله، بسیار تبهکار بوده و جرم آن گند زدن به رخ زیبا و زلیخاگونه نوجوانان است که گاه حجمش از حجم پولی که اختلاسگران به جیب میزنند، بیشتر است و گاه آنقدر بادش نمیخوابد که فکر میکنی با کپسول هلیُم پرش کردهاند.
شاید افرادی در پی آن باشند که با بهرهگیری از اسنپچت و تبدیل خودشان به حیوانات خانگی با خود بگویند: «واو چه دماغ خفنی.»
نمیدانم بهراستی این خرگوشها چه چیزی استعمال کردهاند که توانایی استوری کردن این عکسها را داشته و توهماتی با دوز بالا میزنند.
اما قضیه همیشه به این صورت نیست، گروهی دیگر که زیستشناسان آنها را سرسرهایسانان مینامند، حتی در دوران رقتبار بلوغ نیز اصالت خویش را حفظ کرده و وا نرفتهاند. این عجایب حتی مفتخر به کسب جوایزی همچون جایزه دماغقشنگی شدهاند و بهخاطر داشتن خواستگارهای دورقمی و سه رقمی معروفاند.
نوجوانان دماغ خود را در چیزهای متفاوتی نظاره و مورد بررسی قرار میدهند؛ از وسایل اسطورهای دماغبینی میتوان به آینه دستشویی اشاره کرد که وقتی به آن خیره میشویم، یک «بزرگ میشی عملش میکنی کوچیک میشه» خاصی در اعماق جیوه نقرهاندودش نهفته است.
اما مشکل اینجاست که با این وضع تورم چه کسی بهخاطر ۱۰ سانت دماغ پول ۲۰۰ فروند پیتزا با نوشابه را میدهد. خب البته گاهی از این جراحیها اجنهای پدید آمده که هنگام مرگ نکیر و منکر نیز ازحسابرسی از آنان اجتناب میکنند. (اشکهایش را پاک کرده و اندکی دل خود را خوش میکند…)
بههرحال چارهای نیست، باید بار این رنج را به دوش کشید و تحمل کرد. نمیدانم نوجوانی حماسهای است برای دماغ آفریدن یا دماغی است برای حماسه خلق کردن. بههرحال عصری برای مبارزه با مکتب اگزیستان دماغیسم است.
خیال خام دماغ من شبیه آنجلینا جولی شدن بود…
زیباهای قبل از تو، سوءتفاهم بودند!
سارا نجفی/سروستانِ استان فارس/۸۱
سلام! اگر این متن چاپ شود، اولین اثری خواهد بود که در چلچراغ از من میخوانید!
اگر خودزشتپنداری بین بزرگترها یک سندرُم باشد، بین نوجوانها احساسی است که اگر ادامه پیدا نکند، طبیعی است. میگویم احساسی طبیعی چون قیافهی آدم در نوجوانیاش واقعا یک جوری است! (بهخاطر همین است که خیلی از بزرگترها حاضر نیستند عکس شناسنامه یا کارت ملیشان را به بقیه نشان دهند!) اما بعد از مدتی کمکم شکل طبیعی پیدا میکند و عوض میشود.
اما خودزشتپنداری اگر بخواهد همیشه توی آینه کنارمان بایستد و بهمان پوزخند بزند و خندههایمان را کمرنگتر کند، بااااید نابود شود!
***
این موضوع اول از همه من را یاد آنشرلی انداخت. اولش همه میگفتند آنی زشت است و آنی بهخاطر زیبا شدن همه تلاشش را کرد. برای عوض شدن موهای قرمزش به آنها رنگ مشکی زد (که حتما در جریان هستید بعدا سبز شد!) و به ککمکهایش آبلیمو میزد، اما دیدیم که چند سال بعد خیلی هم زیبا شد و با اینکه موهایش به مرور حتی تهرنگ قهوهای هم پیدا نکرد، همه معتقد بودند که زیباست!
بعد از این، یاد کارتون مری و مکس افتادم. میدانید، هر آدمی عیبی توی ظاهرش دارد که از نظر خودش خیلی زشت است، اما ممکن است از نظر اطرافیانش زیاد به چشم نیاید! مثلا وقتی مری لکه روی پیشانیاش را برداشت، من حسابی ناامید شدم! لکه روی پیشانیاش چیزی بود که او را خاص میکرد، اما او دوستش نداشت، چون عادی و معمول نبود!
من از دنیایی که آدمها هر روز به هم شبیه و شبیهتر میشوند و از شبیه خودشان بودن و قضاوت شدن میترسند، خیلی میترسم!
***
یک ضربالمثل انگلیسی هست که میگوید:
«زیبایی در چشمهای بیننده است.» (Beauty is in the eye of the beholder)
راستش این ضربالمثل خیلی بامعنایی است. فرض کنید یکی را توی خیابان میبینید و به دوستتان میگویید: چقدر قشنگه! و او جواب میدهد: واقعا به نظرت قشنگ میاد؟!
واقعا زیبایی و زشتی یک آدم را چه چیزی تعیین میکند؟ یعنی برای اینکه چهرهای به دل آدم بنشیند، ملاک خاصی وجود دارد؟ کسی که اولین بار گفته بینی سربالا و گونههای برجسته و چشمهای درشت جذاب است، فرقی با ما داشته؟ نع!
با این حساب ما میتوانیم به هر چیزی بگوییم زیبا! مثل دنیا را وارونه دیدن است، اما کسی چه میداند، شاید دنیای وارونه منظره جالبتری داشته باشد!
تا ظرفیت کلمهها کامل نشده، میخواهم یک کتاب معرفی کنم؛ «شگفتی» آر.جی.پالاسیو. این کتاب رمان نوجوان است، اما به بزرگترها هم توصیه میکنم بخوانندش، چون میشود در ۱۲۰ سالگی هم تعریفمان را از زیبایی تغییر دهیم. مگر نه؟
به خودتان در آینه نگاه کنید. شما زیبایید. فقط زیبایی را اشتباه به شما شناسانده بودند!
آی قصه قصه قصه، جوش و سبیل و پسته
ساناز حیدری،خرم آباد،۸۱
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه دماغ گنده بود. یک روز صبح که هابیل و قابیل و خواهرهاشون رفته بودن لب چشمه دست و صورتشون رو بشورن، همین که خم شدن و قیافه خودشون رو تو آب دیدن، جا خوردن، فهمیدن دماغشون اورست رو از رو برده، سلسله جبال جوشهاشون هیمالیا رو با خاک یکسان کرده و تراکم موهای صورتشون با تراکم سبزههای زیر پاشون برابری میکنه.
اینجا بود که مشکلات تینیجرها با قیافهشان شروع شد و این معضل بهطبع برای ما دهه هشتادیها که با چیزی به اسم اینستاگرام که در آن همهی عالم مدل هستند و بینی قلمی و لبهای قلوهای دارند و یک لک یا موی اضافه رو پوستشان پیدا نمیشود، بغرنجتر هم شده.
شما را به یک لحظه تصور آن موقعیت چندشآور دعوت میکنم: تصور کنید با خرج چند مگابایت از حجم اینترنتتان درحال تماشای یک ویدیو از یک شخص فعال در اینستا هستید (اینکه چه کسی است و چه میگوید اصلا اهمیت ندارد)، به خود میگویید: «من چیم از این کمتره» و با اعتمادبهنفس جلوی آینه میروید…
حالا شما به من بگویید که آیا یک نوجوان در این موقعیت حق ندارد خود را زشت بپندارد؟
البته اینکه شما در چه دورهای از تاریخ به بلوغ برسید هم در میزان خودزشتپنداریتان بیتاثیر نیست. مثلا در برههای از زمان پرحجم بودن سبیل و اضافه وزن و چیزهایی از این قبیل از معیارهای زیبایی دختران به حساب میرفت. (فکر میکنم همه شما با این برهه زمانی آشنایی کافی را داشته باشید.)
اما این پایان کار نیست. مسئله اینجاست که هنگامی که شما بهعنوان یک نوجوان دهه هشتادی با این واقعیت کنار میآیید که اندکی زشت هستید، یا دستکم آن قیافه دلخواهتان را ندارید و خود را به در و دیوار میکوبید که بهتر به نظر بیایید، با واکنشهای متفاوتی مواجه خواهید شد. عدهای قصد دلداری دارند و میگویند: «این بهخاطر سن بلوغه و همه زمانی این مشکلات رو داشتن و خودش درست میشه.» اما برعکس عدهای با چهرهای فیک به چشمانتان زل میزنند و میگویند: «قیافهات مگه چشه به این خوبی؟» و درست همانجاست که میل عجیبی پیدا میکنید به اینکه آن چهار استخوان را در دهان آن فرد خرد کنید.
اما درنهایت خود را کنترل کرده، به خود امید میدهید که پایان شب سیه سپید است و یک زمانی این رسوایی تمام میشود و برای حل مشکل تا فرا رسیدن این زمان دست به کار میشوید. بهطور مثال از عکسهای نیمرخ اجتناب میکنید، سعی میکنید نحوه کار کردن با انواع نرمافزار فتوشاپ را بیاموزید، با مقایسه قیافه خود با قیافه دوستانتان سعی میکنید اعتمادبهنفستان را که در جورابتان به سر میبرد، بالاتر بکشید و هرگونه عکس روتوش و ویرایشنشده را از حافظه پاک کنید.
و درنهایت تنها میتوانم بگویم لعنت به بزرگ شدن و مثل بزرگترها شدن. اگر میدانستم اینقدر دردسر دارد، لابهلای خالهبازیهایم دعا نمیکردم که زودتر بزرگ شوم و هیچوقت لباس و کفشهای مادرم را به تن نمیکردم.
از لارژ به ایکسلارژ
نگین سردارنژاد/تهران/۸۰
راستش را بخواهید، این مقوله زشت شدن در سنین نوجوانی آنقدر مسئله حیاتی است که حداقل دوسوم نوجوانان این مرز و بوم را درگیر خودش کرده. یعنی خب شما خودتان حساب کنید دیگر، یک روز صبح از خواب پا میشید و میبینید ای دل غافل! دماغی که تا دیروز مرلین مونرویی بوده، حالا شده اندازه شست پای خواهر ناتنی سیندرلا، یعنی یکی نیست بگوید آخر پدر صلواتی(!) تو که میخواستی یک شبه از سایز s بپری به xL حداقل یک هفته صبر میکردی، میگذاشتی بعد عروسی دخترخاله کوچیکه، چه عجلهای بود حالا؟ یا مثلا یکهو میروی جلو آینه و میبینی اِوا! دوتا جوش برآمده از روی پیشانی دارند باهات بایبای میکنند، بعد میای به روی خودت نیاری و سوتزنان از کنار قضیه رد بشوی که اَد همان روز پسر همسایه جدیده را تو کوچه میبینی و بگذریم که او هم متقابلا شما را میبیند، البته بعد از اینکه چشم از روی جوشهایت برداشت.
یا مثلا یک روز به خودتان میآیید و میبینید شلوار جین خودتان که هیچ، شلوار جین بابایتان هم برایتان تنگ شده و هیچ لباسی اندازهتان نیست و اگر هم باشد، شما را شبیه گلدان میکند. حالا همه این موارد را جمع بزنید با میل عجیب و سرکش نوجوان برای دیده شدن و درخشش که میکند به عبارتی یک افسردگی کوتاهمدت به اضافه فکر خودکشی بعد از مواجهه با پسر همسایه در کوچه و جریان جوش و اینها.
البته ناگفته نماند متخصصان برای اینکه آدم را از این احساسات مزخرف برهانند، راهکارهای شایان توجهی ارائه دادند که با هزینه نسبتا پایین میتوانید کمی از این به اصطلاح زشتی خاص دوران نوجوانی بکاهید. مثلا یکی از بهترین روشها این است که بروید از داروخانه سر کوچهتان یک بسته کرمپودر بخرید و بعد از اوس ممد کارگر ساختمان روبهرویی یک ماله قرض کنید و سپس با کمک آن ماله و کرم پودر پستی بلندیهای صورتتان را بپوشانید.
یا راه دیگر آن است که به پلیاستور مراجعه کنید و انواع برنامههای عکاسی از قبیل snapchat و مشتقاتش را روی گوشی موبایلتان نصب کنید، اینطوری دیگر نور علی نور است! چراکه این برنامهها قابلیت این را دارند که طی یک حرکت معجزهآسا شما را از یک لولوی تمامعیار به هولویی نوبرانه با چشمانی درشت و مظلوم و پوستی شفاف بدل کنند، فقط حواستان باشد بعد از پست کردن چنین عکسهایی با کسی در دنیای واقعی قرار نگذارید، چون آن وقت دیگر خرج کفنودفن آن مرحوم گردن شما میافتد، از ما گفتن بود.
اما بهترین و در عین حال عذابآورترین راهکار این است که همه چیز را دست حلال مشکلات یعنی زمان بسپارید، بیخیال جوشها و موی کمپشت و اضافهوزن شوید، به همه زباندرازی کنید و شکلات بخورید و بگذارید دماغتان رشد صعودی خودش را ادامه بدهد، لوازم آرایشی را کنار بگذارید، ماله را به صاحبش پس دهید و برنامههای عکاسی را از روی گوشیتان پاک کنید و شانه بالا بیندازید، چون اول و آخر هیچچیز در این دنیا زیباتر از طبیعی بودن نیست، حتی اگر یک دماغ پفکرده باشد!
امان از دماغ
ساینا محمدیان/خرمآباد/۸۲
در روزگاران جدید، میل به زیبایی در میان همگان [چه ساکنان بینالبحرین (دو دریای خزر و پرژن گالف) و چه دیگر سرزمینها] بسیار معمول بودی. چونان که در روزگاران قدیم و روزگاران قدیمتر و روزگاران قدیمترتر و بدینگونه الیاول که زمان حضرت آدم بودی.
فرزندان آدم بنده خدا، هنگامی که وارث دلتنگی پدر و مادرشان برای بهشت گشتندی، مخشان تاب بربداشت و سیمهای سرشان ببرید چونان که به فراموشی بسپردند معنی زیبایی را. پس برای زیبایی معیار و استاندارد میزان نمودندی و هر نسل معیارهای خود بداشت و بشر از هیچ تلاشی برای زیبایی دریغ ننمودی و همیشه در متصوره و مخلیه خویش، خویشتن را زشت همیپنداشتی و برای توصیف حال خود، واژهی خودزشتپنداری را ابداع نمود.
بحث که به نوجوانان برسد، اندکی پیچ بخورد، چراکه یک موجود ۱۲ تا ۱۸ ساله، نه چهره ناز و دلبر یک کودک را داراست و نه سیمای تکاملیافته بزرگسالها را و از آنجا که تیپ و قیافهاش با هیچکدام از معیارهای ساخته انسان همخوان نباشد، وی را زیبا نتوان گفتن.
در روزگاران جدید، کنار آمدن با آن قیافه فضایی سختتر از روزگاران قبلی بودی. روایت داریم که تغییرات دوره نوجوانی حال تکتک فرزندان آدم را بگرفت. پسران که بباید با هیکل مارمولکیشان کنار آمدن و با کرکهایی که اندک اندک در صورتشان ظهور نمودندی و با جوشهایی که بعد از اصلاح صورت پیدا همیگشتند و دختران نیز بباید با چاقی ناگهانیشان کنار آمدن و با سبیلهای گربهوار و ابروهایی که عموما به مزارع آفتزده مانند و جوشهایی که در سراسر پوستشان لم داده و غول مرحله آخر هر نوجوانی، دماغی باشد که آهنگ تسخیر کل صورت را در سر دارد. و امان از دماغ!
وای دماغ…
دماغ…
دماغ…
هنگامی که ایشان برای ترمیم ظاهرشان [نه با تیغ جراحی که با رژلب و اینها] به تکاپو افتادند، همگان به همه مدل لحن و کلمهای از بهر منصرف کردن ایشان بسیج بشدند. گاه بگفتندی: «واا. مگه قیافهت چشه؟ نگران نباش بهخاطر سنته درست میشه.» و گاه: «وا! این چه مدلشه که نصف موهاتو رنگ کنی نصفش نه؟ چقدر زشته! اصلا بچه به سن تو رو چه به مو رنگ کردن.» یا بگفتند:
«موقعی که ما همسن شما بودیم، اینطوری نبود که بخوایم ابروهامونو برداریم و این مسخرهبازیا. بچههای این دوره زمونه چقدر پررو شدن آخه!» و در مواردی نیز به فحش و ناسزا متوسل بگشتندی.
آوردهاند روزی فسیلی دهه پنجاهی، دختری از دهه هشتاد را بهر خلاص گشتن از سبیلهایش مورد مذمت قرار دادی و قصد قبولاندن به وی که: «صورت بکر و دستنخورده چیزی بس زیباست.» داشت و منتظر موثر واقع گشتن حرفش بود، حال آنکه خویشتن از دماغعملیها بودی.
و اگرچه نه در روایات آمده و نه سندی برایش موجود است، ولی شاید روزی یکی از آن هشتادیها، جلوی آینه به خودش گفته باشد: «این ابروهای درهم برهمم اونقدری که بقیه میگن بد نیستناا.» یا: «خب حالا درسته دماغم اندازه خرطوم فیله، ولی خب دیگه کارمونو راه میندازه.» و شگفتانگیزانه با خویشتن کنار بیامد و بیخیال یکی کردن خودش با معیارهای متغیر زیبایی گشتی و به بقیه زندگیاش برسید.
بههرحال همان بهتر که آدم بندهخدا، مُرد و ندید روزی را که دخترانش یکریز جلوی آینه لب غنچه همیکنند و پسرانش جلوی همان آینه لعنتی بازو همیگیرند و خواهان تطبیق خودشان با معیارهایی عجیب باشند که دقیقا نتوان تعریف نمودن.