مازیار درخشانی
روزهای آموزشی عجیب است. عجیب از آن جهت که همیشه یک غمی تو را دنبال میکند. حتی در روزهایی که با سایر همخدمتیهایت به چیزی از ته دل میخندید، باز آن غم سرجای خودش است. تنها در روزهایی از بین میرود که میدانی مرخصی داری. امید دیدن عزیزان است که تو را سرپا نگه میدارد. حتی در سخت-ترین روزها. از لحظهای که پایت را از دژبانی بیرون میگذاری، آن غم از بین میرود و هر چه عقربههای ساعت جلوتر میرود و به پایان مرخصی نزدیکتر میشوی، غم برمیگردد سر جای اولش. صبحها که ساعت چهار چراغ آسایشگاه را روشن میکنند و بیدارباش میدهند، در همان حالتی که خوابیدهام، به سقف آسایشگاه نگاه میکنم. انگار که روی سقف آسایشگاه یک پرده زدهاند و روی آن خاطراتم را پخش میکنند. خودم را با زیرپوش و شورت سفید میبینم که با یک لیوان شیر از آشپزخانه به راهروی اتاقم میآیم و لیوان را میگذارم روی میز و خودم را پرت میکنم روی تخت. بعد مادرم را میبینم که ایستاده است بالای تختم و میگوید: بلند شو مازیار، دیره. زمان کم است و اجازه نمیدهد تصویرسازیهای بیشتری کنم، اما تصاویر همینطور مثل ابتدای هر قسمت از سریال که خلاصههای قسمت قبل را در حد ۳۰ ثانیه نشان میدهد، از جلوی چشمم رد میشود. از تخت پایین میپرم و به سمت دستشویی میروم. هشت عدد دستشویی برای ۱۱۵ نفر که نسبت به آنچه شنیدهام، تعداد خوبی است. صفش هم مثل صف پمپ بنزین است. باید یک در را انتخاب کنی و برای در خودت منتظر بمانی. ممکن است یک نفر دیرتر از تو بیاید، اما دری که انتخاب کرده است، زودتر باز شود. متاسفانه دری که من انتخاب کردهام، در یبوستیهاست. تقریبا همه آمدهاند و رفتهاند و من هنوز منتظرم. بعدش نوبت آنکادر تخت و ملحفه میرسد که سه، چهار روزی طول کشید تا نحوه درستش را بفهمم. باید آنقدری صاف و کشیده باشد که ذرهای چروک دیده نشود. چروک ملحفه مساوی است با از دست دادن مرخصی. تقریبا در پادگان هر کاری مساوی است با از دست دادن مرخصی، و من هر کاری میکنم تا چیزی مساوی نشود با از دست دادن مرخصی. بعد تختم را شانه میکنم تا پرزهای پتویم را از بین ببرم (مشاهده پرز روی پتو هم مساوی است با از دست دادن مرخصی) و بعد هم آماده صبحانه میشوم. سینی فلزیام را برمیدارم و به سمت سلف میروم. شب قبلش نگهبان اسلحهخانه بودهام و شام نخوردهام، چراکه درست زمان توزیع شام توجیه نگهبانی بودهام. سر پست هم از گرسنگی دلم ضعف میرفت، اما شکرخدا یک نفر کیک یزدی تعارف کرد و من بدون ذرهای تعارف قبول کردم و یواشکی خوردم، چراکه در توجیهی گفتند: خوردن هنگام نگهبانی ممنوع است. با ترس بود، اما چسبید. ولی خب گرسنگی هنوز سر جایش است و خودم را به امید صبحانه سرپا نگه داشتهام. سینیام را تحویل سرباز سلف میدهم. دو تکه نان میگذارد. نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر. میگویم: «همین؟» میگوید: «پنیرش را کنار شام دیشب دادهایم.» نمیگویم من نبودم، چون فرقی نمیکند. چای را میریزم و نانم را چند بار تا میکنم و گاز میزنم. خشکِ خشک است. سرباز کناری پنیر تعارف میکند، اما قبول نمیکنم. به خودم میگویم اشکالی ندارد، اینطوری روحم بزرگ میشود. این تنها چیزی است که با آن میتوانم سختیها را پشت سر بگذارم. احساس میکنم هر چه بیشتر سختی بکشم، روحم بزرگتر میشود و هر چقدر روحم بزرگتر شود، از پس مشکلات و گرفتاریهای پیش روی زندگی راحتتر برمیآیم. اینطوری است که احساس میکنم حداقل دارم یک کاری برای خودم میکنم. به هر طرف نگاه میکنم، همه دارند پنیر را روی نان میمالند و لقمه میگیرند. نان و چای. انصافا چیز خوبی نیست، چراکه ذهنت هر لحظه منتظر است یک طعم دیگر و یک بافت دیگر را روی زبان حس کند. اما تا پایان همین است. سینی سلف را داخل کمد میگذارم و راهی مسجد میشوم. هوا هنوز روشن نشده است. از مسجد تا آسایشگاه ما تقریبا پنج دقیقه راه است. هوا هر روز سردتر میشود و قسمتهایی از کف پادگان یخ زده است. نماز صبح را همیشه دوست داشتهام، چراکه زود تمام میشود، اما اینجا دلم میخواهد به این زودیها تمام نشود تا کمی بیشتر از گرمای مسجد استفاده کنم. ای کاش نماز صبح هم مثل مابقی نمازها چهار رکعت بود. نماز در کسری از ثانیه تمام میشود. دمپاییهایم را میپوشم و به آسایشگاه برمیگردم و وضعیتم را کامل میکنم. پوتین میپوشیم و جلوی یگان به خط میشویم تا حضور و غیاب کنند. هوا کمکم روشن میشود. افسر میگوید: سمت میدان. ورزش دارید. روزهای زوج ورزش صبحگاهی داریم که میتوانم بگویم صددرصد سربازان و صددرصدر کارکنان ارتش هم از آن بیزارند. حتی خود کسی که ورزش میدهد هم معلوم است که دلش نمیخواهد در سرمای دیماه، ساعت هفت صبح کشش دهد. سختی کار وقتی است که میگویند فقط باید با پلیور باشید و حق استفاده از گرمکن و کاپشن هم ندارید. کلاه و دستکش هم فقط باید کلاه و دستکش مخصوص ارتش باشد، که در حال حاضر ما به شما ندادهایم، چون انبارمان خالی است. پس حالا بیایید و به خودتان تلقین کنید که یک صبح خنک بهاری است. بدتر از خود ورزش، سخنرانی طولانی فرمانده است بعد از اتمام ورزش، و ما همه با بدنی خیس از عرق باید در سرما گوش به فرمان فرمایشات فرمانده باشیم و همین باعث شده است دوسوم یگانها سرما بخورند و با سرماخوردگی و ویروس دوره آموزشی را سر کنند. اما بدتر از همه این بود که وقتی به تقویم نگاه میکردی، میدانستی که هر روز قرار است سردتر از روز قبل شود. روزهای زوج است که لیست اعزامیها به بهداری زیاد میشود، چراکه همه میخواهند هر جوری که شده است، ورزش را دور بزنند.
در بدنم احساس لرزش میکنم. گرسنهام. یاد حرف مادرم افتادهام که میگفت: بذار برات آجیل شیرین بذارم ببری. که ای کاش گوش میکردم. به میدان رسیدهایم. به خودم میگویم: مگه میتونی اونو تموم کنی. یک دور، دو دور، سه دور و بعد نوبت به کشش میرسد. صورتم خیس عرق شده است و رنگم، رنگِ گچ دیوار. البته که آینه ندارم و خودم را ندیدهام که بفهمم چه رنگی شدهام. اما اصولا وقتی خیس عرق میشوم، صورتم هم رنگ گچ دیوار میشود. حتی یک شکلات هم میتواند نجاتم دهد، اما جیبهایم خالیتر از این حرفهاست. ورزش تمام میشود. به جلوی یگان میرویم که به خط شویم تا اسلحههایمان را بگیریم. دیگر نمیکشم. میروم سمت اتاق فرمانده. در میزنم و وارد میشوم. احترام میگذارم و سلام میکنم. میگوید: چیه درخشانی؟ میگویم: «جناب سروان، اگه اجازه بدید، من چند دقیقه جدا بشم و برم تا بوفه، یه چیزی بخورم. خیلی حالم بده.» و برایش توضیح میدهم داستان شب قبل و صبحانه امروز را. میگوید: «همینه دیگه، باید بدنت رو آماده کنی برا روزی که جنگ میشه. اونجا که بوفه نیست.» تمام حرفش را با لبخند میزند. میگویم: «میفهمم جناب، ولی حالا که جنگ نیست. لطف کنید اجازه بدید من سریع برمیگردم.» میگوید: «باشه پس، برو، اما فردا دوباره نگهبان وایسا.» میگویم: «امروز بودم. خودتون گفتید یه نفر نمیتونه دو روز پشت سر هم نگهبان وایسه. لوح عدالت گفته.» میگوید: «یا نرو بوفه، یا برو ولی فردا هم نگهبان وایسا.» دیگر نمیکشم. میگویم: «باشه، فردا هم وایمیستم.» و بدون اینکه احترامی بگذارم، از اتاقش بیرون میروم و راهی بوفه میشوم. داخل بوفه دیگر نمیفهمم چه میشود، فقط میدانم دو نفر نشستهاند کنارم و من در حال خوردن آبقند هستم.
یک روز دیگر میایستم نگهبانی، اما نه برای رفتن به بوفه، برای غش کردن با لباس نظامی.