گفتگو با مهسا محبعلی، درباره کتاب تازهاش
سید عادل رحمتی
از نام هایی که در سال های دهه هشتاد، از گوشه و کنار ادبیات ایران طلوع کردند و ماندند و زود راه غروب نگرفتند، یکی هم مهسا محبعلی بود. نامی معروف به نگاه اجتماعی و در عین حال با دغدغه فرم در نوشتن. به بهانه چاپ کمی نامتعارف آخرین داستان او پای صحبتهایش نوشتیم از آغازین روزهای نوشتنش تا همین امروز…
از سرآغاز نوشتنتان شروع کنیم؛ اینکه از چه زمانی مینوشتید و اساسا چه شد که نویسنده شدید؟
من کلاس اول دبستان بودم که انقلاب شد، سوم دبستان بودم جنگ شروع شد و سوم دبیرستان بودم که جنگ تمام شد؛ یعنی تقریبا تمام دوره تحصیلم در انقلاب و جنگ گذشت. آن زمان خبری از فضای مجازی، کانالهای ماهوارهای و اینترنت و سرگرمیهای متفاوت الان نبود، ساعت پنج تا شش برنامه کودک بود که از آن یک ساعت هم ۲۰ دقیقه نقاشیهای خودمان را نشان میدادند. در این فضا تنها سرگرمی من این بود که به کتاب خواندن پناه ببرم و به نظرم وقتی کسی لذت کتاب خواندن را درک کند، هرگز نمیتواند آن لذت را فراموش کند. کتاب خواندن یک جهان و فضای عجیبی به روی من باز کرد. سال دوم دبیرستان بودم که به طور اتفاقی از کارگاههای دکتر براهنی سر درآوردم و این بهترین اتفاق زندگیام بود.
شخص براهنی و درسهای ایشان تا چه اندازه بر کارهای شما تاثیرگذار بوده و هست؟
در آن دوره زمانی نویسندگان روس و فرانسوی خیلی طرفدار داشتند. من در کتابخانه پدرم با تورگینف و داستایوسکی و تولستوی و بالزاک و رومن رولان آشنا شدم. آن سالها «ژان کریستف» و «جان شیفته» خیلی طرفدار داشت. ولی آن کتابخانه فراتر از این، چیزی برای من نداشت.
وقتی به کارگاههای براهنی رفتم، میانِ ترمی بود که ایشان اگزیستانسیالیسم تدریس میکردند. رمان «تهوع» سارتر را میخواندیم و «بیگانه» کامو. کمی بعدتر رئالیسم جادویی تدریس کردند و من با مارکز و فوئنتس و بورخس آشنا شدم. بعدها با نویسندگانی چون فاکنر و جویس و ویرجیننا وولف… من حتی صادق چوبک را از طریق کارگاههای براهنی شناختم.
اصولا همه آن چیزهایی را که بعدها در دهه ۷۰ بابک احمدی در کتاب «ساختار و تاویل متن» فشرده کردند و به مخاطبین ارائه دادند، ما در دهه ۶۰، با دکتر براهنی خوانده بودیم. دکتر براهنی همیشه، همزمان با نقد ادبی زمان خودش حرکت میکرد و عقبتر نبود. همیشه متون نقد ادبیای را که به زبانهای انگلیسی و فرانسه منتشر میشد، مطالعه میکرد و تاویل و ترجمه ذهنی خودش از آنها را به ما عرضه میکرد. این امر باعث شد کسانی که شاگرد براهنی بودند، جهانبینی گستردهای پیدا کنند و از آن ذهنیت محدودی که بر فضای نقد ادبی کلاسیک آن زمان حاکم بود، کمی رهایی پیدا کنند. البته دکتر براهنی هم مثل هر آدمی نقصهایی داشت. من نمیخواهم اینجا از ایشان یک اسطوره بسازم، فقط میدانم آنجور که براهنی با شوق و شور از ادبیات حرف میزد، نمیشد در کلاسهایش نشست و عاشق ادبیات نشد.
آنقدر جهان ادبیای که براهنی برای ما ترسیم میکرد، بزرگ، عمیق و گستره بود، که من همیشه فکر میکردم باید سالهای سال بخوانم و بنویسم و تجربه کسب کنم تا شاید روزی جرئت کنم و کارهایم را منتشر کنم. آن زمان مثل این روزها نبود که کسی نیت کند کتاب چاپ کند و سه ماه بعدش کتابش روی پیشخان باشد.
بههرحال ۱۰ سال بعد از آن روزها، یعنی سال ۷۷ من جسارت این را پیدا کردم که اولین مجموعه داستانم را به نام «صدا» با هزینه شخصی و در هزار نسخه چاپ کنم. تقریبا هیچ نسخهای از آن فروش نرفت. چهار سال بعدش، یعنی سال ۸۱ کتاب «نفرین خاکستری» را با نشر افق چاپ کردم. سال ۸۳ مجموعه داستان «عاشقیت در پاورقی» را با نشر چشمه چاپ کردم که بازخورد خوبی داشت. در همان سالی که کتاب منتشر شد، سه بار تجدید چاپ شد و در همان سال هم توقیف شد و امسال چهاردهمین سالی است که این کتاب توقیف است.
کتاب نیاز به اصلاحات جدیدی دارد؟ مگر کتاب یک بار مجوز نگرفته است و سه بار هم تجدید چاپ نشده است؟
اتفاقا یکی از مسائلی که دوست داشتم امروز حتما دربارهاش صحبت کنم، همین سوال شماست. کتاب «عاشقیت در پاورقی» در سال ۸۳ منتشر شده، سه بار تجدید چاپ شده و جایزه دریافت کرده و در همان سال هم توقیف شده. از سال ۸۳ تا الان که ۹۷ است، ۱۴ سال است که من هر ساله به اداره ارشاد مراجعه کرده و دلیل توقیف این کتاب را جویا شدهام، و طی این ۱۴ سال هیچ جوابی به من ندادهاند.
میخواهم بدانم وزارت ارشاد مگر وظیفهاش این نیست که کتابهایی را که برای جامعه مضر میداند، سانسور کند و… این کتاب سه بار چاپ شده و به نظر نمیآید چندان مشکلی برای جامعه ایجاد کرده باشد. این کتاب یک بار در جمهوری اسلامی مجوز گرفته، پس محتوای خاصی نداشته که خطرناک باشد، سه بار دیگر هم تجدید چاپ شده و باز هم اتفاقی نیفتاده، پس مشکل چیست؟ آیا مشکل شخصی است؟ چرا هیچکس پاسخی به من نمیدهد؟ چرا در این ۱۴ سال هیچ جوابی به من داده نشده.
هم ناشر قبلی من، نشر چشمه، بارها تقاضای بررسی دوباره کتاب را داده بود و هم ناشر جدیدم، نیماژ، بارها و بارها از بررسها توضیح خواستهاند که مشکل این کتاب چیست؟ و پاسخ فقط سکوت است. اصلا به من بگویند مشکل این کتاب چیست؟
حتی چند ماه پیش نشر نیماژ تلاش کرده بود برای من وقت بگیرد تا با یکی از مسئولان اداره کتاب صحبت کنم، ولی ایشان صبح روز موعود، قرار را کنسل کردهاند. این حواشی چیست؟ مگر من چه کار کردهام؟ چرا مشکل این کتاب را رسما اعلام نمیکنند؟ این در حالی است که دو رمان دیگر من «نفرین خاکستری» و «نگران نباش» مدام در حال تجدید چاپ است. اگر من کاری کردهام، چرا کتابهای دیگرم تجدید چاپ میشوند؟ پس مشکل فقط با «عاشقیت در پاورقی» است؟ واقعا خوشحال میشوم اگر پاسخی به این معضل بدهند.
به سوالات اصلی برگردیم و مباحثی که باعث شناختن شما به مخاطب بیشتر نوگرای نسل امروز شد؛ از مجموعه داستان «صدا» شروع کنیم که آیا هنوز هم آن مجموعه را قابل دفاع میدانید و پشت آن ایستادهاید و از آن دفاع میکنید به عنوان یک اثر قابل توجه، یا صرفا تجربه اولیه مهسا محبعلی آن سالها بوده است؟
مجموعه «صدا» قطعا کاری نیست که الان پشت آن بایستم و از آن دفاع کنم، چون طی سالها هر آدمی تجربیاتی به دست میآورد و وقتی به گذشته نگاه میکند، شاید حتی به این نتیجه برسد که ای کاش آن کتاب را چاپ نکرده بود. اما بههرحال هرکسی نیاز دارد از یک جایی شروع کند و اگر صبر کند تا به کمال برسد و بعد کارش را منتشر کند، شاید هرگز به آن نقطه نرسد.
بههرحال تجربههای مجموعه داستان «صدا» بیشتر تجربههای زبانی بودند و تمرکز اصلی بر روی فرم و زبان اثر بود و الان که به آنها نگاه میکنم، شاید بخواهم هرکدام را دوباره بازنویسی کنم، اما آن تجربه برای زمان خودش بود و به نظرم باید به همان شکل باقی بماند.
در «نفرین خاکستری» ما شاهد یک مهسا محبعلی هستیم که در سیر تکامل و پیشرفت داستاننویسیاش فرم را جدای از محتوا نمیبیند، بلکه در خدمت آن میآورد، اما در «صدا» مشخصا فرم ارجح است. در مورد این تغییر رویکرد توضیح دهید.
من هیچگاه فرم و محتوا را جدای از یکدیگر ندیدم و در «صدا» هم اینگونه نبوده است.
بگذارید سوال را اینگونه مطرح کنم که «نفرین خاکستری» آیا عینیت دادن به یک ذهنیت است؟
تنها چیز مهمی که به نظرم در «نفرین خاکستری» اتفاق افتاده، فکر میکنم همان نکتهای است که آقای میرعابدینی در نقدشان در مورد کتاب به آن اشاره کردهاند. در «نفرین خاکستری» من سعی کردهام رمانی بنویسم که به سنت رماننویسی غرب متکی نیست، بلکه فرمش را بر سنت روایی ایرانی – شرقی پایهگذاری میکند. «نفرین خاکستری» در فرم بهشدت تحت تاثیر «هزار و یک شب» است. روایتهای تودرتو و شاخه شاخه. به نظرم این مهمترین خصیصه کتاب است و البته که در نوع خود بههیچوجه کامل نیست و فقط یک تجربه است و یک پیشنهاد در سنت رماننویسی که میتوان از سنتهای داستاننویسی شرقی هم برای نوشتن رمان که اصولا یک نوع ادبی غربی است، استفاده کرد.
رویکرد شما بعد از «عاشقیت در پاورقی» که یک اثر شدیدا قابل بحث است، به سمت و سوی دیگری میرود و قله آن به «نگران نباش» ختم میشود که بعد از آن هم در ایران و هم در مقیاس جهانی نویسنده شناختهشدهای میشوید. در مورد این رویکرد برایمان بگویید.
شاید بتوان گفت که من از «عاشقیت در پاورقی» دیگر یک نویسنده تجربی نیستم، هرچند که در «عاشقیت» هم خیلی بازیهای فرمی وجود دارد، ولی بله، آن داستانها داستانهایی است که پشتشان میایستم و فکر میکنم هنوز هم بعد از ۱۴ سال مخاطب خود را دارد. خیلی دوست دارم کتاب دوباره مجوز بگیرد و باز هم میگویم، اصلا دلیلش را نمیدانم که چرا به کتاب مجوز نمیدهند.
درباره «نگران نباش» چطور؟ با «نگران نباش» شما یک نویسنده کاملا شناختهشده میشوید و برای شما از جایزه گلشیری تا خیل عظیم نقدهای خوب را بهاصطلاح به ارمغان میآورد، بعضیها به رمان میتازند و… در کل «نگران نباش» چرا آنقدر قابل بحث است و در کانون توجهات قرار میگیرد؟
هر رمان سرنوشت خاص خودش را دارد. بسته به اینکه در چه زمانی و در چه مکانی منتشر شود. سرنوشت «نگران نباش» هم این بود که با تاریخ معاصرش تلاقی پیدا کند. من سال ۸۲ بلافاصله بعد از تمام کردن «عاشقیت در پاورقی»، نوشتن «نگران نباش» را شروع کردم و اوایل سال ۸۷ به ناشر تحویل دادم و کتاب در پاییز ۸۷ منتشر شد. اینکه اتفاقاتی بعدها افتاد که شبیه به فضای رمان است، اتفاقی است که ممکن است برای هر کتابی بیفتد. برای من قضیه خیلی ساده بود. من به تهران نگاه میکردم. شب عیدها به میدانهای مختلف شهر میرفتم و فقط نگاه میکردم. به نظرم شهر لبریز از اتفاق بود. در این شرایط من تصور کردم که یک تلنگر هم به این شهرِ لبریز بزنند. این تلنگر هر چیزی میتوانست باشد. تهران همیشه لبریز و آماده انفجار است.
چقدر جهانبینی و اساسا نویسنده در شخصیت اصلی «نگران نباش» یا همان شادی تبلور پیدا کرده است؟
آنچه به نظرم در مناسبات شادی با دنیای پیرامونش جالب توجه است، نوعی سهلگیری خاص است. شادی نسبت به انسانها عاطفه دارد، دوستشان دارد، ولی به مدل خودش. شخصیت شادی یک شخصیت مستقل است. متاسفانه آسیبی که ادبیات زنان هنوز از آن رنج میبرد، این است که بهشدت وابسته به مردان است. اگر به ادبیات زنان قبل و بعد از انقلاب یک نگاه سرسری هم بیندازیم، میبینیم که دغدغه اکثر شخصیتها در رمانها و داستانهایی که زنان نوشتهاند، مردها هستند. یا شوهر خیانتکار زورگو، یا پدر و برادر بیعاطفه و… شاید بتوان گفت اصولا نقدی بر مردسالاری حاضر و ناظر بر جامعه است. یعنی زنهای ما همچنان دارند با خشم، با کینه و نگاه به گذشته مینویسند، که البته این اجتنابناپذیر است و برای دورهای حتی لازم. ولی من سعی کردهام که اصولا آن مردسالاری را در این کتاب نفی کنم. دغدغه شادی اصولا مردها نیستند.
شادی زن ضعیفی نیست. کسی نمیتواند به او زور بگوید. شادی جهانبینی خاص خودش را دارد. او از مناسبات روزمره احمقانه رها شده و در سطحی دیگر میاندیشد و زندگی میکند.
«وای خواهیم ساد» جلد دوم این تریلوژی است که تا الان جلد اولش، یعنی «نگران نباش»، چاپ شده است و داستانش دو هفته قبل از روز حادثه «نگران نباش» اتفاق میافتد. چه چیزی این روز را برای شما اینقدر خاص و پراهمیت میکند؟
در «نگران نباش» همان اول که شروع میشود، شادی میگوید: «با من دُرُس صحبت کنید. من دو هفته پیش بالای یه درخت پیدا شدم مث قورباغه و دکتر گفته که الان تو شرایط روحی مناسبی نیستم. باید با من مدارا کنید.» این را شادی در مونولوگهای ذهنیاش خطاب به برادرش میگوید و من آن اتفاقی را که شادی بالای درخت پیدا شده است، مرجع گرفتم و این سوال را پرسیدم که چه اتفاقی افتاده که شادی بالای درخت پیدا شده است.
یک سوال برای من اینجا شکل میگیرد و آن هم این است که شما در ابتدای «نگران نباش» این اتفاق را عامدانه گنجاندید که بعد به سراغش برای ادامه داستان بروید؟ یعنی از ابتدا میخواستید «نگران نباش» شروع یک تریلوژی باشد؟
نه، در پس ذهنم این نبود، ولی بعد که «نگران نباش» تمام شد، احساس کردم چون یک روز خاص را انتخاب کردم که در آن اتفاق ویژهای میافتد، رمان از رمان موقعیت تبدیل به رمان وضعیت شده است، یعنی رمانی که یک اتفاق خاص را روایت میکند و همه اتفاقات پیرامون آن رخ میدهد، و این وضعیت خاص باعث شده بود نتوانم خیلی به عمق ذهن راوی یا شخصیتهای دیگر نفوذ کنم. به همین خاطر فکر کردم کارم با این آدمها و شخصیتهایی که خلق کردهام، تمام نشده است. هنوز هم حرف برای گفتن دارند، هنوز با آنها درگیرم و در یک روز معمولیتر به سراغشان بروم و نگران زلزلهای نباشم که در حال آمدن است. برای همین زمان این رمان را قبل از زلزله گذاشتم که این سوال هم پیش نیاید که زلزله آمد، بعد چه شد؟ چون باید این سوال را جواب میدادم و برای خودم هم تاریخ را گذاشتم که این رمان دقیقا روزی به پایان میرسد که شادی میگوید: «اگه برم بالای اون درخت، فک میکنی بتونم پرواز کنم.»
در مورد چاپ «وای خواهیم ساد» در افغانستان و اینکه چرا اینجا چاپ نشد، یا هر مسئلهای که بود و هست، برایمان بگویید.
کتاب که تمام شد و برای ناشرم فرستادم، به من گفت که فعلا صبر کنم و از آن تاریخ سه سال گذشت! و من هم در آن مدت کتاب را بازنویسی میکردم! تا اینکه ناشرم را عوض کردم، باز هم به من گفتند که صبر کنم! آدم چقدر میتواند صبر کند؟ کتاب باید به دست مخاطب برسد. نویسنده باید بازخورد مخاطبانش را ببیند و بشنود تا بتواند به کارش ادامه دهد. این یک رابطه دو طرفه میان نویسنده و مخاطبانش است. من ناچار بودم کتابم را به دست مخاطبانش برسانم تا بتوانم به نوشتن ادامه دهم. مثل یک دیالوگ. اگر کتاب به دست مخاطب نرسد و نویسنده صدایش را نشنود، مثل این است که فقط با خودش دارد حرف میزند و صدایش فقط در کله خودش میپیچد. کتاب باید در زمان خودش به دست مخاطب برسد.
من نویسنده یا هر هنرمند دیگری این حق را دارم که اثری را که تولید کردهام، به دست وزارت ارشاد برسانم و آن کسی که مسئول است، کتاب من را بخواند و به من اعلام کند که مثلا کدام مسائل خط قرمز است. ولی هنگامی که این خط قرمز یک چیز شناوری است که کسی نمیداند این خط قرمز دقیقا کجاست، سلیقهای میشود. من هم انتظار ندارم ناشری که هزینه و اعتبارش را میگذارد، چون بههرحال حوزه نشر یک حوزه اقتصادی فرهنگی است، به خاطر کتاب منِ نوعی که به ارشاد میفرستد، به مشکل بربخورد و تنبیه شود. وزارت ارشاد مستقیما باید با نویسنده در ارتباط باشد و ناشرین باید این حق را داشته باشند که بدون اینکه تنبیه شوند، کتابها را بفرستند برای ارشاد. هیچ ناشری حاضر نشد حتی کتاب من را برای ارشاد بفرستد. من خواهشی که از ارشاد دارم، این است که یک بار کتاب را درست، از اول تا آخر و توسط یک شخص متخصص بخوانند و با من بحث کنند که من در این کتاب چه خط قرمزی را رعایت نکردم که حداقل بدانم برای کتابهای بعدیام باید چه کار کنم.
برایمان بگویید چه سازوکارهایی در افغانستان برای چاپ کتاب وجود دارد؟
ببینید. وقتی ما داریم در مورد ادبیات فارسی صحبت میکنیم، ادبیات فارسی به هر جایی که به زبان فارسی صحبت میشود، تعلق دارد؛ به همان اندازه که به ما، به افغانها و به تاجیکها هم تعلق دارد. این مسئله به عملکرد ضعیف وزارت ارشاد برمیگردد که نویسنده را در بنبست قرار میدهد و راهی جز اینکه کتابش را در کشور دیگری چاپ کند، باقی نمیگذارد. ولی من هم برای تجدید چاپ و رفع توقیف «عاشقیت در پاورقی» و هم برای چاپ «وای خواهیم ساد» در ایران همچنان تلاش میکنم و خواهم کرد.
عملکرد و رویکرد شخصیتها در «وای خواهیم ساد» به چه شکل است و داستان در چه فضایی میگذرد؟
یکی از چیزهایی که خیلی برای من در این کتاب مهم است، این است که راوی این کتاب یک دختری است که در دهه ۶۰ بچه بوده و الان میخواهد تکلیف خودش را با گذشته مشخص کند و آن اتفاقاتی را که فقط دیده و درک نکرده، حالا درک کند و به نوعی از دوران بچگیاش سوال دارد. به امثال من که در دهه ۶۰ بچه بودیم، به نوعی ظلم شده است، چون چیزهایی دیدیم و درک نکردیم و هیچکس هم در مورد آن زمان کنکاشی نمیکند و دهه ۶۰ به این بدل شده است که همه میخواهند صرفا از ذهنشان بیرونش کنند و اگر کسی حتی ناخنکی هم بزند، همه اذیت میشوند. جالب است که حتی سیاسیونی را هم که بعضا مخالف سیستم موجود بودند، عصبانی میکند و انگار هیچکس نباید در مورد آن روزها فضولی کند. درحالیکه این حق ماست که سوال بپرسیم؛ مایی که الان آدمهای عجیب و غریب، دکوراژه و خل و چلی شدیم، تحت تاثیر آن کودکی عجیب و غریب قرار داشتیم.
در واقع کاری که شما انجام دادید، یک پرسش از تاریخ، مشخصا دهه ۶۰، داشتید. این آیا درست است؟
بله، همینطور است. یک پرسش از انسانهایی که در آن دوره بودهاند، پرسشی از زبان یک کودک که راوی قصه است.
آیا به آینده امیدوارید؟ این تریلوژی و چاپش چطور؟
ادبیات چیزی نیست که فرد از آن دلسرد شود، مد نیست، فشن نیست، موسیقی پاپ نیست! چیزی نیست که کسی امروز آن را دوست داشته باشد و فردا نه، انسان یا عاشق ادبیات است یا نیست و تو نمیتوانی دست از این عشق برداری، هرچقدر هم که سنگ جلوی پایت بیندازند. من متاسفم که فضای ادبیات و هنرهای دیگر مثل سینما و تئاتر آنقدر در واقع مصرفی شده است. در حال حاضر بخشی از تولیدات بهاصطلاح ادبی عملا دارد کاری را که مجلههای زرد قبل از انقلاب مانند زن روز انجام میدادند، برای ما انجام میدهند. آقای امیر احمدی آریان در کتاب «شعارنویسی بر دیوار کاغذی» این مسئله را خیلی زیبا شرح دادهاند. در حال حاضر همه یک دفترچه یادداشت دارند که در آن خاطرات بامزهشان را یادداشت کردهاند و میتوانند دفترچه را به یک کارگاه داستاننویسی ببرند و استادی که آنجاست، آن دفترچه را برایشان در چهارچوب یک داستان بلند یا رمان تبدیلش کند به کتاب. انگار که کتاب تبدیل به کارت ویزیت شده است و افرادی اینگونه هم هرگز ادامه نمیدهند و کتاب دوم یا سومی چاپ نمیکنند و دنبال فشن یا تئاتر میروند. چند وقت پیش با یکی از دوستانم صحبت میکردم که گویا به یکی از شاگردانش گفته بود که چرا این داستانهایت را چاپ کردی؟ این داستانها که خیلی بد بودند! و شاگرد در جوابش گفته بود که حداقل برای بستن دهان مادر شوهر، یا خواهر شوهر که کفایت میکند! و این وحشتناک است! و آن کاری را که قبلا کلاسهای آشپزی و گلدوزی میکرد، الان کتاب میکند و این تکثرگرایی نویسندگان مبتذل قرار است به کجا برسد؟ ناشرین هم که الان به جای کیفیت تاکیدشان بر کمیت است که مثلا در سال ۲۰۰۰ عنوان کتاب چاپ کردیم! خب کجاست؟ کو کتابهایتان؟ کی خوانده است؟ برخی از نویسندگان امروزی به جز کتاب خودشان یا کسانی که در کارگاهها همکلاسشان بودهاند، کتاب دیگری نخواندهاند، یا اگر هم کتاب خوانده باشند، یک جلد از کتابهای موراکامی را خواندهاند، آن هم کدام کتابش! «وقتی از دویدن حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم»! و با آن نویسنده شدهاند! این بهاصطلاح نویسندهها اصلا نه کلاسیکهای خودمان را خواندهاند و نه حتی کلاسیکهای غربی را. ولی در کل پاسخم به این سوال همین است که ادبیات چیزی نیست که بتوان از آن دلسرد شد.
اما این همه آزار و اذیت و این همه مشکلات انرژی زیادی از آدم میگیرد و اصلا دلیلش را نمیفهم. با این دنیای مجازی و اینترنت سانسور دیگر معنایی ندارد. «وای خواهیم ساد» در افغانستان چاپ شده است، در ایتالیا در حال ترجمه است و به انگلیسی هم در حال چاپ است و تنها اتفاق این است که نویسنده را از حق و حقوقش محروم میکنند. اما در هر صورت ادبیات راه خودش را ادامه میدهد و کاری که ارزش خواندن داشته باشد، راه خود را باز میکند. من نمیتوانم بگویم که ناامیدم، یا ناامیدتر شدم. فقط میتوانم بگویم خیلی خستهام و خیلی عصبانی، از اینکه یک اتفاقی را که میشود خیلی راحتتر با آن برخورد کرد، این همه سخت میکنیم و سنگ جلوی پای شخص میاندازیم. بههرحال من مینویسم و نهایتش این است که در کشوی میزم میگذارم. اگر ارزش داشته باشد، ۱۰ سال دیگر هم چاپ بشود، باز هم خوانده میشود، و اگر هم ارزش نداشته باشد، سروکارش به کاغدخردکن میافتد. و این را تاریخ تعیین میکند.