مصاحبه با روبرت صافاریان
سهلا عابدینی
«میپرسد: تیراژتان چندتاست؟ میگویم: چه کار داری؟ هزاروپانصد تا… میگوید: فکر میکنی از این به قول تو هزاروپانصد شماره چندتاش واقعا خونده میشه؟ میگویم: نمیدانم. حرفت را بزن.» اینها پشت کتاب جدید روبرت صافاریان آمده به اسم «یادداشتهای سردبیر هایاتسک». یک رُمان کمحجم است. کتاب قبلی او «خانه دوطبقه خیابان سنایی»، مجموعه داستان بود. خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی نویسنده اثر که در یک خانه در خیابان سنایی گذشته است. درباره این دو کتاب با او گفتوگویی داشتهایم. صافاریان میگوید مصاحبه فرصتی است برای مصاحبهشونده که درباره اثرش توضیح بدهد؛ شاید برخی زوایای پنهان کار را برای مخاطبی که کار را خوانده، بگوید. شاید هم کسانی که کتاب را نخواندهاند، با این گفتوگو علاقهمند شوند که بروند داستانها را بخوانند.
از رمان «خانه دوطبقه خیابان سنایی» شروع کنیم، چه شد که به فکر نوشتن خاطرات زندگیتان افتادید؟
دو چیز بود که همیشه دلم میخواست دربارهشان بنویسم؛ یکی تصویرهایی که از کوچه ششمتری در خیابان ویلا تو ذهنم بود که تا شش سالگی در آن زندگی کرده بودم و دیگری حالوهوای دوروبر میدان سنایی که بعدش به آنجا نقل مکان کرده بودیم. شاید هر آدمی اگر قدری هم دست به قلم باشد، میل دارد درباره زندگی دوران کودکی خودش بنویسد. یک انگیزه دیگر هم شاید این بود که میدیدم تصویری که جامعه از زندگی ارمنیهای دارد، با واقعیت نمیخواند. مثلا یکی از دوستانم میگفت که تا خواندن این کتاب فکر نمیکرده ارمنی فقیر هم میتواند وجود داشته باشد. البته فراتر از اینها داستان زندگی هر خانوادهای، یک سرگذشت تراژدیکمیک است که ارزش نوشتن دارد.
نمیدانم این سوال را میخواهید در نقشِ نویسنده جواب بدهید که داستان یک خانه و ساکنان آن خانه را کتاب کرده، یا به عنوان روبرت صافاریان که زندگیاش را نوشته؛ بگویید چرا فقط بخش اندکی از خاطرات را گفتهاید؟ نمای کلی خانواده و دیگر هیچ.
اتفاقا من میخواستم اضافه کنم که به هر رو من خواستهام داستان بنویسم، نه خاطره. بنابراین کلی چیزهای دیگر هست که دربارهشان ننوشتهام. مثلا دوستی انتظار داشت من شکل علاقه پیدا کردنم به سینما را بنویسم که به تحصیل در رشته سینما منجر شد. خب، این موضوعی نبود که برای داستان مناسب باشد. اما رابطه دو برادر و خردهاختلافاتی که مخصوص دوران گذار از روابط روستایی به روابط شهری، از روابط خونی به روابط پولی است و این همه در کالبد و سرنوشت یک خانه دوطبقه منعکس میشود، این موضوع جان میدهد برای داستان. بله، خیلی چیزها هست که ننوشتهام. در واقع اصلا قصدم نوشتن یک زندگینامه نبوده است.
اگر منِ خواننده بگویم زندگی روبرت صافاریان و آنچه بر او گذشته، از جوانیاش، افکار و عقایدش، ازدواج و بچه،… برای من جذابتر از اتفاقات نوستالژی یک خانه در خیابان سنایی است، چه جوابی میدهید؟
خب، همانطور که گفتم، برای من اینها فقط اتفاقات نوستالژیک نبودهاند. بعد هم به نظر من اینها روح زندگی من و شکلگیری فکرهایم بوده است. البته این سرگذشت به یک جور پیش از ورود به زندگی به معنای واقعی مربوط میشود. اصلا کتاب با چنین جملهای تمام میشود که یک زندگی تمام میشود (زندگی دوستم) و من تازه به معنای واقعی وارد زندگی میشوم. تا اینجا زندگی آمیزهای از رویاها و آرزوهای دور و دراز است. این کتاب به دوره پیش از ورود به زندگی واقعبینانه و واقعیت سخت مربوط میشود. به دورانی که آدم خودش و خانوادهاش و جهان را میشناسد و با بلندپروازی میخواهد جهان بهتری بسازد… حالا طبیعتا خیلیها ممکن است به این چیزها علاقهای نداشته باشند. کاریاش نمیشود کرد.
آقای صافاریان عزیز، شاید هم بخشی از این سوالات از سر این است که شما و اصولا دیگر نویسندگان ارمنیتبار کم مینویسید، یا کم نوشتهاید.
من البته زیاد هم نوشتهام. ولی یک چیزی را به شما بگویم. اقلیتها ــ نگویید اقلیت و غیراقلیت نداریم، اقلیت بودن یک فاکت است ــ یک حالت دفاعی دارند و حاضر نیستند همه چیز را راجع به خودشان عمومی کنند. برای همین هم به فارسی، راجع به ارمنیها نوشتن تقریبا وجود ندارد، یا اگر وجود دارد، نوشتههای رسمی هستند که تصویری کلیشهای از زندگی ارمنیها ترسیم میکنند. به جرئت میتوانم بگویم این چند کتابی که در سالهای اخیر درباره ارمنیها نوشتهام، تنها کتابهایی هستند که به دور از گفتمان عمومی ارائه تصویری ساختگی از زندگی درونی ارمنیها به فارسی نوشته شدهاند.
به نظر میآید شما در این دو کتاب، «خانه دوطبقه خیابان سنایی» و «یادداشتهای سردبیر هایاتسک»، سوژه را کمی سینمایی دیدهاید. در ادبیات معمولا کلمات یک تصویر را میسازند و قدرت بالایی در این کار دارند. در سینما برعکس تصاویر جای کلمات را میگیرند. اینجا شما در هر دو کتاب یک معرفی سینماییوار دارید و بعد میروید سر اصل مطلب.
ممکن است. بههرحال من روی ساختار روایی دهها فیلم دقت و تمرکز کردهام، برای اینکه دربارهشان بنویسم. اما یک نکته دیگر هم وجود دارد. من اعتقادی به داستان زبانمحور ندارم. برای من واحد روایت، رویدادها هستند. زبان در خدمت توصیف رویدادهاست. این ممکن هم هست از این بیاید که زبان مادری من فارسی نیست. در اینباره مقالهای نوشتهام. به طور جدی معتقدم که باید روی زبان نویسندگان ایرانی که زبان مادریشان فارسی نیست، مطالعه شود.
در مورد ساختار «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» این سینمایی بودن را بیشتر میپذیرم. اصلا تمرکز همه چیز روی یک ساختمان و استفاده از زاویهدیدی که از همه جای این ساختمان به بیرون داریم، یک جور انسجام به روایت میدهد. در مورد ساختمان به طور خاص دو تا از فیلمهای مورد علاقه من بر یک ساختمان استوارند، ساختمان یکی از شخصیتهاست. منظورم یکی «اجارهنشینها»ی مهرجویی است و دیگری فیلمی گرجی به نام «کوهستان آبی» که بارها از تلویزیون ما هم پخش شده و در آنجا ساختمان یک بنگاه انتشاراتی جایی است که همه رویدادها در آن میگذرند. در هر دوتای اینها هم تخریب ساختمان داریم.
اتفاقا یکی از سوالهایم همین بود که چه شد به فکر نوشتن «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» افتادید؟ تجربهاش از کجا آمده؟ الهامبخش آن همین دو فیلمی است که گفتید؟
نه، الهامبخشش این دو فیلم نیستند. الهامبخشش زندگی مطبوعاتی من است. این مجله یک مجله ارمنی است با ویژگیهای خاص خودش، اما شباهت زیادی هم هست بین دفتر این نشریه و دفتر نشریات دیگر. آدمهایی که انگار دارند یک کار بیهودهای میکنند که برای هیچکس اهمیتی ندارد، اما در این کار با یکدیگر وارد روابط انسانی و صمیمانهای میشوند که جزو خاطرات خوب زندگیشان میشود. یکی از اهداف، ترسیم یک موقعیت آبزورد بود که گمانم ویژگی کار مطبوعاتی، دستکم در ایران است و روزبهروز هم بیشتر اینچنین میشود. بیشتر مطبوعات ما مثل همین «هایاتسکِ» کتاب، خواننده اندکی دارند، یا گاهی اصلا خواننده ندارند. بیشتر وسواس و دقتی که ما صرف ویراستاری و نگارش میکنیم، عملا هرگز از سوی کسی دیده نمیشود. فقط حرص میزنیم و حرص میخوریم. کاری بیمعنی. اما در این کار بیمعنی یواشیواش معنایی پیدا میشود. با زندگی آدمهای مختلف و دغدغهها و شادیها و غمهاشان آشنا میشوی و… خود شما هم در مطبوعات دارید کار میکنید. اینطور نیست؟
بله، من خودم احساس میکردم همین سناریو را میتوانم با کمی تغییر درباره دفتر مجله خودمان بنویسم. یعنی با مختصات شادی و غم و اضطراب و هیجان و دلخوشی و دوستی و هزار جور چیزهای نگفتنی دیگر، چنان که افتد و دانی…
عالی! چون من یک کم هم نگران بودم که موضوع به خاطر ارمنی بودنش وجه عمومی و انسانیاش را از دست بدهد. البته وجه ارمنی ماجرا هم برای من خیلی مهم بوده. به نظرم رسید این ساختمان که همه جوره تلاش میشود از بیرون چیزی درش نفوذ نکند و باز نمیشود، یک جورهایی بیشباهت هم نیست به زندگی اقلیتهای قومی و مذهبی که برای حفظ هویتشان سعی میکنند راه ورود زندگی پیرامون را به زندگی درونیشان ببندند و عوارض آن هم جداافتادگی و بستن جامعه بزرگتر به روی خود است.
البته که ما ارمنیهای دوستداشتنی (و دیگر ادیان و مذاهب و قومیت و ملیت و…) را دوست داریم، ولی شاید یکی از دلایل این نوع اندیشه نگرانی، کم حرف زدن باشد. به قول اخوان زیرا که یکی از دریچهها بسته است. به نظر میآید خودشان کمی دوری میکنند.
خب من هم میگویم خودشان، خودشان را میبندند. البته این امر دلایل تاریخی دارد که من در کتاب دیگرم «ساکن دو فرهنگ» به وجوهی از آن پرداختهام. اما عوارضی هم دارد. بههرحال چیزی نیست که من موافقش باشم.
خب، برگردیم سر کتاب و اینکه میتوانیم رابطهای بین کتاب «خانه دوطبقه خیابان سنایی» و «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» متصور شویم؟ اولی داستان یک خانه و محله و مدرسه تقریبا ارمنینشین و دومی داستان یک شغل با مخاطب ارمنی.
از نظر قصهنویسی و روایت یکی از ارتباطها همین اهمیت و شخصیت داشتن یک ساختمان در این دو است. از نظر تماتیک هم هر دو به موضوع زندگی یک اقلیت در یک جامعه بزرگ میپردازند. در واقع هم این سردبیری که در داستان دومی مدام حرص میخورد، کمابیش همان کودک و نوجوانی است که بزرگ شده و روزنامهنگار شده است. اصلا در «ساختمان دو طبقه خیابان سنایی» شاهد شروع کار روزنامهنگاری او هستیم. اما خب نمیخواستم هم، این «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» تکرار خاطرات باشد. راستش آن کتاب به عنوان خاطرات کودکی بیشتر تلقی شد ــ که هست هم ــ اما برای من مجموعه داستانهای بههمپیوسته بود. اینجا عمد داشتم یک داستانِ کوتاهِ بلند یا یک رمانِ کوتاه بنویسم که دیگر به چنان بلاتکلیفیهایی راه ندهد.
در هر دو کتاب شما، با نوشتهای ساده و قلمی روان روبهرو هستیم. ولی شاید مخاطب توقع کمی لایههای عمیقتر و مسائل پیچیدهتر را داشته باشد، مثلا دفتر مجله اینقدر مختصر و کمتعداد و کمحاشیه نباشد، یا آن خانه خیابان سنایی اینقدر کمحادثه و کمماجرا نباشد…
این دیگر سلیقه شخصی هم هست. خودم همینطوری دوست دارم که توصیف میکنید؛ ساده و نه خیلی مفصل و کمحاشیه. البته به گمانم این امر منافاتی با داشتن لایههای عمیقتر ندارد. حالا در کارهای من این لایههای عمیقتر چقدر درآمدهاند، دیگر قضاوت با خواننده است. اما من همیشه موقعیتهایی را دوست دارم که راه میدهند به تفسیرهای مختلف. برایم موقعیتِ این دفتر روزنامه این ویژگی را دارد؛ هم یک دفتر روزنامه است، هم یک نمونهای از موقعیت آبزورد کار روزنامهنگاریِ این روزها و هم امکانی برای گفتوگو درباره موقعیت یک اقلیت دینی و خیلی چیزهای دیگر. در ضمن یکی دو نفر دیگر هم به من گفتهاند که «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» کمحادثه است. برای من موقع نوشتن پر از حادثه بود. خب، برداشت نویسنده با برداشت خواننده و برداشت خوانندههای مختلف با هم فرق میکند.
در «یادداشتهای سردبیر هایاتسک»، خواننده با نشانههای زیادی مواجه است؛ از ساختمان قدیمی مجله تا شلوغی توی خیابان، مهاجرت و تنهایی و گربهدوستی و اقلیت و مسائل دیگر. ولی در «خانه دوطبقه سنایی» این مورد بهنسبت کمتر است. در اینباره بفرمایید.
بله، درست است. این شاید برگردد به همان شیوه متفاوت شکلگیری این دو کتاب. اولی ساختارش مجموعهای از داستانهای بههمپیوسته است. یعنی هر داستان برای خودش ساختاری جدا هم دارد و آنچه همه را به هم میپیوندد، راوی مشترکشان و شخصیتهای مشترکشان است. عامل وحدت آن داستانها روح کلی آنهاست. اما ساختار «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» فکرشدهتر است و همانطور که گفتم، بر موقعیتی استوار است که راه به تعبیرهای گوناگون میدهد و مسائل مختلفی را طرح میکند.
شخصیت اصلی کتاب، ژرژ هایراپتیان، با اینکه مشکلات را خوب میبیند، ولی تحمل میکند. او فقط یک بار عصبانی میشود. این نشانه برای نشان دادنِ«در اقلیت بودن» عامدانه بود، یا به شخصیتپردازی داستانی برمیگردد؟
برای من سردبیر بودن یعنی همین که میگویید. یعنی تحمل خیلی چیزها و درآوردن ایده و موضوع از همه چیز. اما دیگر گاهی تحمل آدم تمام میشود. نه، این وجه از شخصیت ژرژ بیش از آنکه به اقلیت بودن ربط داشته باشد، به سردبیر بودن او ربط دارد.
به عنوان یک نویسنده و نویسنده ارمنی، بفرمایید آیا نوشتن از «اقلیت» دشوار است؟
بله، نوشتن درباره اقلیت دشوار است. از یک طرف اعضای اقلیت ازت ناراضی میشوند که چرا اینها را نوشتی و اسرار درونی را فاش کردی، و از طرف دیگر، هر کاری میکنی، اکثریت متوجه موضوع نمیشود و میل دارد به همان تصور کلیشهای خود از ارامنه بچسبد. در اینجا هم میرسی به آن احساس پوچی که هر کاری میکنی، باورهای جاافتاده از جاشان تکان نمیخورند. اما هویت ارمنی، بخشی از هویت ارمنی- ایرانی من است و قابل کنار گذاشتن نیست. دشوار یا آسان، همین است که هست.
آقای روبرت صافاریان، در پروسه این مصاحبه متوجه شدم شما خیلی شبیه ژرژ هایراپتیان هستید، خیلی چیزها را توی خودتان ریختید و قصد عصبانی شدن هم ندارید.
بله، شبیهش که هستم، اما مگر چیزی گفتید که باید عصبانی میشدم؟
نه، ولی صبوری و حوصلهتان قابل تحسین است.
مرسی. بههرحال من هنوز هم خودم با دیگران مصاحبه میکنم. هنوز هم در تحریریه سایت «وینش» کار میکنم. ویژگی این گفتوگو هم شاید این بود که گفتوگوی دو همکار بود.
درباره موضوع داستان بعدیتان بگویید. آیا در حال نگارش طرح جدیدی هستید؟
بله، روی یک داستانی کار میکنم که تفاوتش با این دو تا این است که مدل مشخصی ندارد، یعنی به اندازه این دو تا بر اساس رویدادها و آدمهای واقعی نیست و در یک ساختمان هم نمیگذرد. طول میکشد تا تمام شود. هر چند زیاد بلند هم نیست. به اندازه همین «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» است. موضوعش تاثیر زندگی دوران کودکی روی زندگی دوران بزرگسالی آدمهاست و شخصیتهایش البته باز ارمنی هستند.
چه خوب که هم داستان دیگری از شما در راه است، هم از زندگی ارامنه مینویسید، هم مصاحبه میکنید. ما که با دیگر عزیزان ارامنه مثل خانم زویا پیرزاد و… نتوانستیم برای گفتوگو راهی پیدا کنیم.
خب بعضی نویسندهها بیشتر دوست دارند با داستانهاشان حرفشان را بزنند. زویا پیرزاد را میگویم.
البته که احترام به عقاید و خواستههای دیگران واجب است و برای ما مطبوعاتیها قابل درک. ولی مگر دیگران که مصاحبه میکنند، یعنی همه حرفهایشان را در داستانشان نگفتهاند؟
بعضیها مثل من حرف زیاد دارند. هم تو داستانشان میگویند، هم در مصاحبهها. بعضی وقتها هم فکر میکنند شاید این مصاحبهها کمک کنند که آدمهای بیشتری کنجکاو شوند و آن داستانها را که اصل کار هستند، بخوانند.
سوال آخری که باید اول میکردم، اینکه این روزها برایتان در قرنطینه و کرونا چطور میگذرد؟
سخت مشغولم. از یک طرف سرگرم سردبیری سایت «وینش» هستم که با همان شتاب پیش از کرونا کارش ادامه دارد. در کنار آن چیزهایی هم مینویسم و ترجمه میکنم. بیرون نمیروم، مگر برای خرید. اما راستش من یک مقدار هم تجربه دارم در گذران زندگی در فضاهای سربسته و هنوز زیاد احساس افسردگی نمیکنم.