نگاهی به فیلم «زغال»
شکیب شیخی
«زغال» فیلمی بود که گوشهای از بخش هنر و تجربه را گرفت و توانست موفقیتی نسبی از لحاظ جذب مخاطب به دست آورد. اینکه چرا فیلمی با ساختار کاملا جاافتاده یک فیلم «تجربی» تلقی میشود، پرسشی است که هنوز خیلیها نتوانستهاند پاسخی به آن بدهند و به احتمال زیاد تفاوت فیلمهای هنر و تجربه و جریان اصلی تنها در شکل قراردادهای تامین سرمایه و پخش باشد و سازوکاری جز مسائل اقتصادی برای آنها وجود نداشته باشد.
جدای از مسائل مربوط به پخش فیلم، خود «زغال» داستان یک مسخ تدریجی را تعریف میکند که در آن ترکیبی از یک هدف و یک سرخوردگی، انسانی را به جایی میکشاند که دیگر هیچ شباهتی با انسان ابتدای فیلم نداشته باشد. اینکه این مسئله چقدر در فیلم درست از آب درآمده، پرسشی است که شاید لازم باشد به آن نگاهی انداخته شود.
سکوت کممعنا
پدری به دلیل اینکه تنگدست است، دچار مشکلی میشود و نمیتواند بدون کمک دیگران فرزند خود را نجات دهد. این پدر از یک سو باید بابت این ناتوانی خود سرخورده شود و از سوی دیگر، میتواند «پولدار شدن» را به عنوان هدفی برای خود انتخاب کند. ابتدا پازل این فیلم را بررسی کنیم: پسرِ دزد که از کشور فرار کرده و تاوان کارش را در قالب شکلی از تبعید میبیند، دایی ثروتمند هم که آنقدر طعنه زد و فخر فروخت، در جریان بوده که این دزدی به پیشنهاد دختر خودش صورت گرفته، طلافروش هم که نهتنها طلاهای خود را پس گرفته، بلکه پول بهدستآمده از خانه دایی را هم به جیب زده است. تا اینجای کار همه یا برنده هستند، یا دستکم تاوانی معادل با ندانمکاری یا بدیهای خود را میدهند، اما پدر داستان، که نامش غیرت است، اینطور نیست. پدر صدسره باخته. تنها گناه او این است که پول نداشته به پسرش بدهد تا پسرش مجبور به دزدی نشود و پول نداشته تا پسر دزدش را آزاد کند و مجبور شده سرافکنده غریبهها شود.
این پدر از یک سو باید تحت فشار روانی ناشی از بیپولی باشد و بگوید «خاک بر سر من که هرچی میکشم، از نداریه» و از سوی دیگر هم رویای «پولدار شدن» و «بینیاز شدن از کمک دیگران» را در سر میپروراند. همه این چیزها تا پایانبندی فیلم منطقی و درست به نظر میرسند، اما این چند خط را میتوان در عرض کمتر از یک دقیقه خواند و دیگر نیازی نیست فیلمی بلند برایش ساخته شود. وظیفه فیلم تنها نشان دادن این «نقطه»های منطقی داستان نیست، بلکه باید رشتههای حسی را هم که این نقاط را به هم متصل میکنند، بیان کند و این دقیقا نقطهای است که فیلم بهشدت میلنگد. در طول تمام این خطوطی که بالاتر دیدیم، پدر یا در حال زغال درست کردن است، یا از این مکان به مکان دیگر میرود، یا مشغول قاچاق است. قاچاق کردن کارکرد دراماتیک دارد و به فیلم میخورد، اما جابهجایی شخصیتها در دل کوه و جنگل تنها هدفش مرعوب کردن مخاطب از طریق جذابیت بصری لوکیشن است که نهتنها درست کار نمیکند، بلکه از یک جایی به بعد حوصلهسربر هم میشود. لحظههای زغال درست کردن و تنهایی ساکت پدر که ابدا معنایی ندارند، بلکه تنها کارکردشان این است که به مخاطب فرصت کافی را بدهند که خودش رشتههای حسی را در ذهنش بسازد. این مسئله خود را در دکوپاژ هم بهخوبی نشان میدهد. پدر در پایگاه زغالسازی خود دائما در نمای مدیوم قرار دارد. اینکه اندازه نماها هیچ تغییری نمیکند، بهشدت ناسازگار با منطق «مسخ» است. چطور وقتی یک شخصیت اینقدر تغییر میکند تا در انتها کارش به قتل کسی برسد، نباید معادل تصویری مناسبی هم داشته باشد.
همین مسئله تغییر نکردن بزرگترین مشکل فیلم بود. جدای از آن هم اگر تصویری تغییر نکند، دستکم یک چیز ثابت دارد که میتوان به آن پرداخت. آن چیز ثابت در نماهای زغالپزی چه بود؟ نمای مدیوم شات که احتمالا باید نسبت این پدر با آن شغل و آن محیط را مشخص میکرد، اما مخاطب به هیچیک از این انبوهه پرسشهایش نمیرسید: این شغل دشوار است؟ پول خوبی از این کار میتوان به دست آورد؟ آیا این مرد از کارش لذت میبرد؟ چه گزینههای دیگری داشته، اما این شغل را انتخاب کرده؟ آیا پدر او هم همین کار را میکرده؟ اگر ما هم روزی به جنگل و کوه برویم، اینچنین کاری برایمان تفریح حساب نمیشود؟ اگر تفریح حساب شود، آیا توانایی تکرار مداوم آن به عنوان یک شغل را هم داریم؟ هیچیک از این سوالها به پاسخی نمیرسیدند، بلکه مخاطب تنها همین نکات را برداشت میکرد: این مرد دست تنها زغال درست میکند، اما بعضی اوقات دخترش هم کمکش میکند و بعضی آدمها با موتور و ماشین به ملاقاتش میآیند. مشکل قضیه اینجاست که جنس سینما هم ابدا سینمای کُندی نبود که برخی کارگردانها – که مناسبترین نمونهاش برای این مقایسه نوری بیلگه جیلان است- به تصویر میکشند. در جنس سینمای کُند به واسطه گذر زمان مسائلی برجسته میشوند و خودشان را هویت میکنند و اتفاقا هدف اصلی این سینما هم عمدتا نشان دادن ثبات و رخوت است که میتوان آن را در «خواب زمستانی» بیلگه جیلان دید.
به طور کلی «زغال» فیلمی بود که قطعا ارزش دیدن داشت و از آن دست فیلمهایی نبود که دیدنش وقت تلف کردن حساب شود، اما این نکته قطعا مانع دیدن عیبهای آن هم نمیتواند شود.