مریم عربی
مامان موهایم را آرام جمع میکند پشت گردنم و گوشوارههای مروارید را میاندازد توی گوشم. پف آستینهایم را میخواباند و ابروهای پرپشتم را با نوک انگشتهای اشارهاش مرتب میکند. بعد یک جوری با وسواس سر تا پایم را ورانداز میکند که خندهام میگیرد، اما نگاهم که به صورت جمعشدهاش میافتد، خندهام را میخورم. همیشه وقتی بغض دارد و میخواهد جلوی گریهاش را بگیرد، چشمهایش را تنگ میکند و لبهایش را روی هم فشار میدهد. فکر که میکنم، میبینم حق دارد بغض کند. هنوز ۴۰ سالش نشده و دارد دختر ۱۸ سالهاش را شوهر میدهد.
برمیگردم و توی آینه قدی اتاق خوابِ مامان و بابا خودم را تماشا میکنم. با لباس سفید و براق نامزدی از همیشه سیاهسوختهتر شدهام. من میگویم سیاهسوخته، اما بابا به من و مامان میگوید سبزه نمکی. از مامان سیاهسوختگیاش را گرفتهام و از بابا موهای پرپشت وزوزی را. یک خروار کرمپودرِ روشنِ ماسیده روی صورتم هم نتوانسته رنگ پوستم را به سفیدی لباس نامزدیام نزدیک کند. مامان همیشه میگوید مردها از دخترهای سبزه بیشتر خوششان میآید، ولی من که برعکسش را شنیدهام. شنیدهام که دخترهای سیاهسوخته لاغرمردنی روی دست پدر و مادرهایشان میمانند. از بچگی دلم میخواست پوستم مثل پوست عمههایم سفید و گلانداخته بود و یک هوا چاقتر بودم که روی دست مامان و بابا نمانم.
جلوی آینه راه میروم و از صدای تقتق کفشهای پاشنهبلند سفید کیف میکنم. مامان پشت سرم ایستاده و بروبر نگاهم میکند. هنوز دارد لبهایش را روی هم فشار میدهد. میدانم توی سرش چه میگذرد. خودش ۱۸ سالگی ازدواج کرده و ۲۰ سالگی بچهدار شده و حالا انگار گذشته دارد پیش چشمش تکرار میشود. زل میزند به چشمهایم و لبهایش تکان میخورد. حرفی نمیزند؛ به جایش موهایم را حلقه میکند پشت گوشم و میگوید قشنگ شدی.
دوتایی مینشینیم روی تخت دونفره و توی آینه به هم نگاه میکنیم. مامان موهایش را فر کرده و یک رژ لب صورتی کمرنگ روی لبهایش برق میزند. از همیشه بیشتر شبیه هم شدهایم. لاغر و سیاهسوخته با موهای پفپفی. زل میزنم به چشمهای درشت و خیس و سرخ مامان. فکر میکنم شاید ۲۰ سال دیگر من هم کنار یک دختر سبزه نمکی بنشینم و گوشواره مروارید را با لباس سفید نامزدیاش ست کنم. یک دنیا حرف توی سرم باشد، اما مثل مامان چشمهایم را تنگ کنم و فقط بگویم قشنگ شدی.
مامان دست میکشد روی پیراهنم و چین دامنم را صاف میکند. یکدفعه دلم میخواهد بغلش کنم. سرم را میگذارم روی شانهاش و موهایش را بو میکشم. بوی شیرین نارگیل دماغم را پر میکند. مامان پشتم را نوازش میکند و میگوید: «بریم؟ منتظرن.» دست میاندازم دور بازویش و از روی تخت بلند میشویم. به تصویر دونفرهمان توی آینه نگاه میکنم. با کفشهای پاشنهبلند، درست همقد مامان شدهام.