چلچراغ مهمان سرزده کلاس درس محمدرضا شفیعی کدکنی در دانشگاه تهران
حامد توکلی،عکس:امید طاری فرد
همه دانشجویان دانشکده ادبیات نشانی کلاس را میدانند. میپرسم باید برای کلاس استاد کدکنی کجا بروم. از دو نفر میپرسم؛ طبقه آخر، سمت چپ. در راهروی خلوت طبقه چهارم، جلوی در کلاس را میتوان از دور دید که شلوغ است. دقیقا تا دم در روی زمین نشستهاند. از هر سن و قشری میتوان در حاضران دید. چند چهره آشنا میبینم. محمدرضا شفیعی کدکنی، پا روی پا گذاشته و با صدای آرام حرف میزند. مثل همیشه چشمانش تقریبا بسته است. تا به حال او را از نزدیک ندیده بودم. با آرامش، دارد درباره تاریخ حکمت میگوید. همه با تمام وجود تکتک کلمههایش را میبلعند.
کمکاری آرش
دارد از کتاب «الفهرست» ابن ندیم حرف میزند. این کتاب نوشته محمد ابن اسحاق ابن ندیم است که اطلاعات گستردهای درباره کتب و خطوط ساسانی ارائه میکند. در ادامه مرجع قدرتمندی نیز محسوب میشود در حوزه آیین مانی. میگوید بهترین نسخه «الفهرست» توسط یک انتشارات آلمانی چاپ شده و حتیالمقدور بهتر است به نسخ مصری آن مراجعه نشود. بخش اعظم کلاس را مشتاقانی تشکیل میدهند که هیچ واحد درسی با کدکنی ندارند و صرفا آمدهاند تا حرف زدنش را ببینند. هر دو پنجره بزرگ کلاس بازند و همین باعث میشود صدای استاد بهخوبی در ریکوردر ضبط نشود. این را میدانم و نگرانم. کلاس آنقدر شلوغ است که نمیتوانم به هیچ طریقی خودم را به نزدیکش برسانم و ریکوردر را روی میزش بگذارم. هیچکس زیر خود چیزی پهن نکرده است. زنی حدودا ۴۰ ساله گوشه کلاس نشسته و بیتوجه به کثیف شدن لباسش چهارزانو به صحبتها گوش میدهد. کدکنی از ترجمه رضا تجدد میگوید. میگوید نهال تجدد آخرین فرزند رضا تجدد بزرگ است و اینکه ترجمه تجدد از «الفهرست» در سال ۵۱ یا ۵۲ چاپ شد و ترجمه بسیار قابل تکیه و ارزشمندی هم هست. صدای خیابان از بیرون میآید. ادامه میدهد که اما یک محقق جوان مصری از «الفهرست» ترجمهای کار کرد که بهترین کار انجامشده در مورد «الفهرست» محسوب میشود. صدای خیابان از بیرون میآید و سکوت استاد را سنگینتر به نمایش میگذارد. دارد فکر میکند تا اسم محقق مصری را بهخاطر بیاورد. دست روی پیشانی گذاشته و پلکهایش را به هم فشار میدهد تا به یاد بیاورد. یکی از دانشجویان دکترای او که روی زمین نشسته، میگوید: «ایمن فؤاد استاد». به او اشاره میکند و میگوید آفرین، آفرین، ایمن فؤاد.
او را بسیار محقق برجستهای میداند و میگوید که پدرش نیز استاد بزرگی بوده. میان کلمههایش گاهی مکثهای چند ثانیهای دارد. میان حرفهایش از ایمن فؤاد ناگهان میگوید آرش به کلاس آمده؟ بچهها میگویند بله استاد. آرش دستش را بالا میگیرد و خود را به استاد نشان میدهد. کدکنی میگوید آرش من یادم هست، تو قرار بود روی آن کتاب کار کنی، فکر نکن من فراموش کردهام، من تو را ولت نمیکنم، تو باید به کارت ادامه دهی. همه حاضران در کلاس به این نشاط استاد و پیگیری فراوانش برای کار یکی از دانشجوها عکسالعمل نشان میدهند و میخندند. استاد ادامه میدهد و به آرش میگوید من به تو گفته بودم که نقاط ضعف کتاب ایمن فؤاد را پیدا کن، اگر همان موقع فقط دو تا مقاله کوچک در اینباره مینوشتی، الان حتما شهرت جهانی داشتی.
خانمی از کارمندان دانشگاه در میزند و استاد را فرا میخواند. میگوید فلانی با شما کار دارد. کدکنی از جایش بلند میشود و عذرخواهی میکند و میگوید چند دقیقه دیگر برمیگردد. از کلاس خارج میشود. با قدمهای آرام و شمرده. تا میرود، تمام کلاس به سبک دبستان شلوغ میشود. انگار هر چقدر که استاد بزرگتر باشد، شاگردان بیشتر شبیه شاگردان دبستانی میشوند.
زنگ تفریح
همان خانمی که استاد را فرا خوانده بود، برمیگردد و بلند میگوید که دانشجویان دکترای استاد تحت هیچ شرایطی نروند، چون اگر موقع حضور و غیاب استاد در کلاس نباشند و برایشان غیبت ثبت شود، قطعا استاد پایان ترم از آنها امتحان نمیگیرد و درسشان را میافتند. مستمعینی که دانشجویش نیستند، میخندند، اما از جدیت دانشجوهایش اینطور به نظر میآید که نه، انگار استاد در این زمینه جدی است. فرصت خوبی است که کمی با شاگردهایش صحبت کنم. از دختر جوان که دارد هنوز از نکتههای کدکنی یادداشت برمیدارد، میپرسم ویژگی اصلی کلاسهایش چیست. خیره نگاهم میکند و بعد از چند ثانیه پاسخ میدهد: «آنقدر چیزهای زیاد و بزرگ در هر جملهاش میگوید که آدم انگار چند سال در تحقیقها و پژوهشهایش جلو میافتد.» رفتارش چطور است؟ «بزرگوارانه، بزرگوارانه و درست شبیه کسی که به توجه و تملق هیچکس نیازی ندارد و آنقدر از خودش مطمئن است که هیچ کار حاشیهای جز درس دادن به معنای واقعی انجام نمیدهد.» استاد برمیگردد.
خاطرات
تا مینشیند روی صندلی، دوباره از همان دانشجویش آرش میگوید. میگوید آرش یکی از بهترین دانشجوهای ماست و قرار بود روی این کتاب کار کند. میگوید درست است که آرش کارهای ارزشمند دیگری کرده، اما لطفا به خواهش من توجه کند و روی این کتاب کار کند، چون همین الان هم دیر نیست، این کتاب پر است از اشتباه، محال است یک صفحه از وجه ایرانیات «الفهرست» ابن ندیم از چاپ ایمن فؤاد بخوانید و با اندک اطلاعات از فرهنگ ایرانی میتوانید خطاهای ایمن فؤاد سید را در تصحیح این کتاب بیمانند و عظیمالشان پیدا کنید، حالا بگذارید برای شما یک خاطره تعریف کنم:
«ایرج افشار بود که خبر تصحیح روی «الفهرست» توسط ایمن فؤاد را به من داد. ایرج که با وجه فرهنگی الفرقان رابطه خوبی داشت، از این مسائل خبر داشت، برای همین به من گفت افشار در آخرین روزهای حیاتش بود. یادم هست رفتم به بیمارستان جم به دیدنش. برای اینکه کمی حواسش را از مرض و بیماری پرت کنم، گفتم که ایرج فهرست چاپ ایمن فؤاد به ایران آمده. با یک شوق عجیبی گفت عه! حداکثر سه روز بعد آن ایرج فوت شد. گفت برایم بیاور. من کتاب را برایش بردم بیمارستان…
صدای اتومبیلها از خیابان به گوش میرسد. هق هق میزند زیر گریه. با تمام وجود برای ایرج افشار گریه میکند. یکی دو دقیقه سکوت مطلق بر فضای کلاس حاکم است. کمی آرام میشود. یک بزرگ دارد از بزرگ دیگری میگوید. کمی آرام میشود و ادامه میدهد:
…من کتاب را برایش بردم بیمارستان. بعد که کتاب را به من برگرداندند، دیدم یک جاهایی از کتاب را با مداد یادداشت نوشته. یکی دو روز پیش از مرگش. یکی دو روز…
از فرط بغض حتی نمیتواند بهراحتی حرف بزند.
…بگذریم.»
بدرقه طولانی
میپرسد ساعت چند است. یکی از بچهها از گوشه کلاس میگوید دوازده و ربع. بهآرامی از جایش بلند میشود، همه از جلوی پایش بلند میشوند و راه باز میکنند. از همین لحظه بدرقه انبوه و شلوغ استاد شروع میشود. از دم در کلاس دقیقا همان جمعیت که به حرفهایش گوش میدادند، تا پایین همراهیاش کردند. هر کس میآمد جلو و درخواستی داشت و آشناییای میداد. یک خانم میانسال خود را به نزدیک استاد رساند و گفت استاد شما وقتی ۱۸ سالتان بود، روزی چند ساعت مطالعه میکردید، این را دارم برای بچهام میپرسم. کدکنی به او چند ثانیه خیره شد و لبخندی زد و هیچ نگفت. مرد مسن حدودا ۵۰ سالهای گفت استاد کدکنی یک سوال دارم، یک سوال خیلی مهم دارم. آنقدر با هیجان و شتاب نزدیک شد که کدکنی صحبتش را با جوانی دیگر قطع کرد و گفت بگو پسرم بگو. مرد گفت من میخواهم درباره ادبیات عرفانی یک تحقیق انجام بدهم، لطفا راهنماییام کنید. درخواستش به قدری عجیب بود که تقریبا تمام هیجانات حول کدکنی آرام گرفت و همه منتظر بودند جواب را بشنوند. خنده ریزی کرد و گفت پسرم حرفت دقیقا مثل این است که از من بخواهی درباره تاریخ بشریت با تو حرف بزنم. درست انگار بمب میان جمعیت منفجر شده باشد. یکی دو دقیقه همه داشتند میخندیدند. من دقت داشتم ببینم آیا استاد درخواست مرد را بیجواب میگذارد یا نه. وقتی خندهها کمی آرام شد و خود درخواستکننده هم به بانمکی خواستهاش خندید، استاد گفت پسرم تو سرفصلهای موردنظرت را به زبان انگلیسی بنویس و برایم بیاور. مرد متعجب دلیلش را پرسید. استاد گفت: «آخر در زبان فارسی میشود مخاطب را گول زد، اما در انگلیسی نمیتوانی با کلمات مخاطبت را فریب بدهی، تو سرفصلهایت را بنویس و برایم بیاور تا ببینیم چه کار باید کرد.»
دعوت به جشن
بالاخره فرصت میشود صدایش کنم. میگویم استاد حرف ما را گوش نمیدهید؟ با لبخند من و عکاس را نگاه کرد و گفت بگو عزیز دلم بگو جانم. از تکتک کلماتش به معنای واقعی انرژی به اطراف پخش میشد. میگویم استاد ما بچههای چلچراغ تصمیم داریم برای شما جشن تولد بگیریم، میدانیم زحمتتان میشود، برای همین جسارت نمیکنیم که دعوت کنیم بیایید، اما دستکم یک پیغام بدهید برای این جشن. میخندد و میگوید مگر من چه کسی هستم که میخواهید برایم جشن بگیرید. از این جملهاش هیچ بویی از تظاهر به فروتنی به مشام نمیرسد. با وجود آنچه برخی از بزرگنماها در این شرایط میگویند، اما او در این جمله با تمام وجود صداقت داشت و این صداقت را نیز با تمام وجود رساند. وسط آن بلبشو میگوید بچهها، عزیزانم من خستهام، باید بروم استراحت کنم. سوار ماشین میشود و کنار راننده که یکی از شاگردانش است، مینشیند. دوباره صدایش میکنم. نگاهم میکند. میگویم استاد دستکم یک پیام بدهید برای بچهها ببرم. گفت «قد افلح المومنون، والذین هم عن اللغو معرضون.»
«همانا مومنان رستگار میشوند، و نیز آنها که از بیهوده رویگردانند.»
اتومبیلش راه میافتد. عکاس دنبال ماشین میدود. بالاخره ماشین حدود ۱۰۰ متر پایینتر میایستد و استاد خودش از ماشین پیاده میشود. در کمال تواضع یکی دو دقیقه برای عکاس ژست میگیرد تا عکاس به بهترین نمایش برسد. عکاس با خوشحالی در دوربینش به قابهایی نگاه میکند که از استاد بسته است. استاد در ماشین دارد از کوی خارج میشود. من ایستاده جلوی ساختمان دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، و دارم به این فکر میکنم که چطور باید قدرش را بدانیم. فکر میکنم چطور باید قدر استاد بینظیر و بیهمتایی را بدانیم که وسط جمعیتی از جوانان خود را کمترین میداند.
کاش این «کمترین»ها همیشه بمانند.
شماره ۶۸۱
تهیه نسخه الکترونیک