احمد پوری از ترجمه و رمانهای نوشته و نانوشتهاش میگوید
کامبیز حضرتی
نسل جوان و بعد از انقلاب احمد پوری را با ترجمه شعر میشناسد. کتابهایی که حتی عنوان برخی از آنها مانند «هوا را از من بگیر، خندهات را نه» و «مرغ عشق میان دندانهای تو» در محاورات بین جوانها تکرار میشود. پوری اما از ۱۸ سالگی در مجلات دهه ۵۰ داستان کوتاه مینوشته و پس از وقفهای ۳۰ ساله و ترجمههای مختلف دوباره به سراغ رمان برگشته است. اولین رمانش «دو قدم این ور خط» در آستانه چاپ نهم و رمان اخیرش «پشت درخت توت» پس از گذشت حدود یک ماه به چاپ دوم رسیده است. در رمانهای او واقعیت، خیال و تاریخ درهم آمیختهاند. با این نویسنده، مترجم و ویراستار ادبی درباره ترجمه، تاریخ و فانتزی در ادبیات به گفتوگو نشستهایم.
مترجمان ادبیات همواره اشتیاق به خلق آثار ادبی داشتهاند. نظر شما بهعنوان مترجم و نویسنده درباره این اشتیاق و علاقه دوسویه چیست؟
شاید سوال شما در مورد من زیاد مصداق نداشته باشد، چراکه من درواقع از نویسندگی به ترجمه روی آوردم. در سالهایی که سن شما قد نمیدهد، من در نشریات ادبی داستان مینوشتم. چندین داستان کوتاه چاپ کردم و حتی در سالهای بعد هم گهگداری داستان کوتاه مینوشتم. بعدها که بیشتر کار ادبی من بر ترجمه و بهطور غالب ترجمه شعر استوار بود، دوباره وسوسه داستاننویسی در جانم افتاد که شروع به نوشتن اولین رمانم کردم.
چرا این داستانهای کوتاه به شکل منسجمی انتشار پیدا نکرد؟
چون داستانهایی بودند مربوط به آن زمان و در حد خودشان. با سلیقه امروز من آثار قابل اعتنایی نیستند. همان یک بار که در مجلات ادبی آن زمان چاپ شدند، کافی است. اتفاقا چندین بار برخی از دوستان ناشرم من را وسوسه کردهاند که تن به چاپشان دهم، اما قبول نکردهام. واقعیت این است که آن داستانها من را ارضا نمیکنند. در مورد داستانهای گهگداری بعدی هم که نوشتم، بیشتر کاری تفننی حسابشان میکنم. البته از بین آنها میشود مجموعهای آماده چاپ کرد که شاید در آینده این کار را بکنم.
درواقع شما اعتقاد به رماننویسی دارید؟
وسوسه رمان همیشه با من بود. تمرکز من روی ترجمه اجازه نمیداد به آن بپردازم، سرانجام وسوسه شدیدتر شد و بر همه دشواریها غلبه کرد.
احتمالا داستانهای ۱۸ سالگی شما تحت تاثیر هدایت و چوبک بود.
بله، صادق هدایت، صادق چوبک، رسول پرویزی و… این آخری را شاید نسل امروزی کمتر بهخاطر داشته باشد.
و بزرگ علوی.
به دلیل مسائل سیاسی دسترسی زیادی به کتابهای علوی نداشتیم. اما داستاننویسی که همان اوایل کشفش کردم و با اشتیاق خواندم و محبوبترین داستاننویس من شد، احمد محمود است. نمیگویم او در من تاثیر گذاشته یا نگذاشته، اما امیدوارم در من تاثیر بگذارد. دلم میخواهد یک روز نویسندهای مثل او شوم.
درباره محمود بگویید. او هم در رماننویسی برجسته است و هم داستانهای کوتاه موفقی نوشته، اما جهان او دور از ذهنیت شما به نظر میرسد. اهمیت این نویسنده برای شما در چیست؟
نمیدانم واقعا دنیای او دور از ذهنیت من است یا نه، اما احمد محمود بیشتر بهخاطر داستاننویسی اصیلش برای من مهم است. داستاننویسی که چشم به مد رایج ندوخته و بهخاطر خوشایند عدهای خاص نمینویسد و همیشه کار خودش را میکند. او دارای تخیلی بسیار قوی است. شناخت عمیقی از انسانهای دوروبر و جامعهاش دارد. از تاریخی که بر او گذشته، آگاه است و نویسندهای باوجدان، باشعور و بسیار خلاق است. احمد محمود قصهگو است و این یکی از بزرگترین شناسههای یک رمان خوب است. نویسنده بسیار بااستعدادی است، بدون اینکه از کسی الگو گرفته باشد. البته این را بگویم که الگو گرفتن هیچ چیز بدی نیست و بسیار هم خوب است. تا جایی که من میدانم، احمد محمود دسترسی زیادی به ادبیات غرب نداشت و اگر داشت، از طریق ترجمهها بود.
با زبان عربی آشنا بود و کتابی را هم از آن زبان ترجمه کرد.
البته آن کتاب هم ماجرایی دارد. او به شوخی گفته که آن را از عربی ترجمه کردم و درواقع نوشته خودش بود. چون دقیقا این داستان در یادم نیست، نمیخواهم در این مورد حرف بدون پایه بزنم.
از صحبتهای شما اینطور فهمیدم که رمانهای امروز قصهگو نیستند. درست متوجه شدم؟
رمانهای امروز را چرا با این کلیگویی با یک چوب برانیم. قطعا برخی از رمانهای امروز قصهگو هستند و خوب، اما میشود چنین گفت که در اغلب آنها قصه چندان اهمیت ندارد. در این نوع رمانها تجربه دست اول زندگی کمتر دیده میشود و بیشتر محدود به زندگی شخصیت اول در چهارچوبی محدود و روشنفکرانه است. این رمانها عمری دو سه ساله پیدا میکنند و از خاطر میروند. برای اینکه از زندگی نمیگویند و واگویههای یک نوع محدود از زندگی یک نفرند، یا حداکثر دو نفر… در رمانهای احمد محمود مثلا «همسایهها» تمام کاراکترها را لمس میکنیم. آدمها تکتک سرجای خودشان قرار گرفتهاند. دیالوگهایشان طبیعی است و هیچکس از کره ماه نیامده. من در این سالها رمانهای ظاهرا واقعگرایانهای خواندهام که همیشه میپرسم این آدمها اهل کجا هستند؟ این کاراکترها از کجا آمدهاند که من مصداقشان را نمیبینم. انگار نویسنده در کارگاه خودش نشسته و با تخیل خودش آدمکهایی را تراشیده.
به رمان «همسایهها» اشاره کردید که داستان آن در فضای سال ۳۲ میگذرد. یعنی همان سال تولد شما. نسبت شما با این سال تاریخی چیست؟
درواقع من نسبت فیزیکی با آن سال ندارم و درست در زمان کودتا به دنیا آمدم. کودتای مصدق هفت ماه بعد از تولد من بود. برای همین از طریق خانواده و نوشتهها با آن وقایع آشنا شدم.
در رمانهای شما فانتزی و تاریخ به هم آمیختهاند. رگههایی از این جهانبینی مربوط به تصور شما از سال تولدتان نیست؟
من در داستانهایم و در این دو رمان اتفاقا به آن سال نپرداختم. به قبل از آن یعنی سال ۱۳۲۴ پرداختم.
این نپرداختن تعمدی بوده است؟
نه اصلا. من چون در آذربایجان بودم، برای من از فرقه دموکرات داستانها و قصههایی گفته میشد که همیشه برایم خیالانگیز بود. مادربزرگم از رژه رفتن ارتش فرقه داستان میگفت یا پدرم میگفت کارنامه آن سالش ترکی بود. این خاطرات من را به خواندن تاریخ کنجکاو کرد.
پس تاریخ بهعمد وارد رمانهای شما میشود؟
اتفاقا برعکس. خیلیها فکر میکنند من بهعمد میخواهم رمان تاریخی بنویسم. تاریخ بهطور طبیعی وارد رمان من میشود. شما اگر رمان را در برههای بنویسید که در آن وقت اتفاقات مهمی رخ داده و رمان هم رئالیستی باشد، ناگزیرید از این وقایع حرف بزنید. شما اگر درباره تهران سال ۶۵ بنویسید، موشکباران را میخواهید چه کار کنید؟ اگر تحولات سیاسی پیرامون آن زمان را بنویسید، رمان شما تاریخی نمیشود. اگر آنها را نگویید، به شما خرده میگیرند که چطور از کنار این وقایع مهم گذشتید. قهرمان داستان من بنا به تمهیداتی گذارش به تبریز سال ۲۶ میافتد؛ تبریزی که چند ماه قبلش فرقه از آنجا گریخته بود. خونریزیها شروع شده بود و ارتش شاه فرقهچیها را قلع و قمح میکرد. خفقان موقت به وجود آمده بود. اگر قهرمان من در این سال بخواهد سه ماه در تبریز بماند، چه کار باید بکند؟ وقتی دیدم قهرمان داستانم سه ماه در تبریز گیر افتاده، جنبههای تاریخی این مسئله را بیشتر شکافتم. اما در آن رمان کار من جهتگیری نبود تا با این و آن موافقت یا مخالفت کنم. من از زبان افراد زیادی این وقایع را شنیدهام و آن را منتقل کردم. بهطور طبیعی وقتی شما از مکان و زمان معلومی مینویسید، مجبورید وقایع تاریخی مربوط به آن را هم بگویید.
با این وجود در رمانهای شما گسستهای زمانی فراوانی است. با این مسئله چطور کنار میآیید؟
اصل قصد من در «دو قدم این ور خط» فانتزی بود. فانتزی حکم میکرد اگر یک نفر که به آنا آخماتوا علاقه دارد، بخواهد یک نامه را به دست او برساند، باید از قالبهای منطق زمان رد شود. باید بازگشت به گذشته کند و سوار بر ماشین زمان شود. اما این مسئله خیلی کلیشه بود و بارها و بارها در داستانهای مختلف تخیلی یا طنزآمیز اتفاق افتاده است. از یک طرف نمیخواستم مسئله را هالیوودی کنم، از طرف دیگر هم نمیخواستم خیلی کلیشه شود. خیلی نگران بودم. اما فکر میکنم توانستم از این نخ نازک به سلامتی عبور کنم و در دام کلیشه نیفتم. البته این را خوانندگان و منتقدان کتابم گفتند و من از این مسئله بسیار خوشحالم. در اصل قصد من در شکستن منطق زمانی فانتزی بود. من معتقدم یکی از بزرگترین عوامل لذت از رمان فانتزی است که متاسفانه مدتی است ما آن را فراموش کردهایم. مدتی است که رمان ما آنقدر چهره عبوس و عصا قورتدادهای دارد که اگر به سراغ فانتزی برویم، از طرف عدهای متهم به نوشتن داستان نوجوانان مانند هری پاتر میشویم.
منظور از این فانتزی که شبیه هری پاتر هم نباشد، چیست؟
فانتزی یعنی پرش از روی واقعیتهای تثبیتشده و معقول به سوی واقعیتهای مجازی که میشود شاید روزی غیرمجازی شود، ولی اکنون ما را حداقل در رویا لذت و قدرت میبخشد. اولین کسی که در داستانش حضرت سلیمان را روی قالی نشاند و او را در فانتزی بر فراز سر شهر و دیگران به پرواز در آورد، اولین مخترع هواپیما بود. این است که فانتزی حوزهای گستردهتر از جادوی هری پاتری دارد.
منظور وجه هزارویک شبی آنهاست؟
بله، هزارویک شبی یا فراتراز آن. حتی در داستانهای صمد بهرنگی که سعی میکرد یک چهره سیاسی هم داشته باشد، داستانهایی چون «اولدوز و عروسک سخنگو» یا «اولدوز و کلاغها» با فانتزی اولدوز را به سرزمینی دیگر میبرد. این فانتزی است که به داستان زیبایی میدهد. هیچ عیبی ندارد که فانتزی در داستان بزرگسالها هم باشد. اگر میبینیم بشر از این فانتزی لذت برده، نباید این را از او دریغ کنیم. چرا ما اساطیر داستانگونه یونان یا قصص کتابهای مقدس را دوست داریم؟ چون اینها اکثرا پر از فانتزی هستند. احساس میکنم یکی از چیزهایی که رمان ما را عبوس، ناخوشخوان و کمخواننده کرده، فقدان فانتزی است. رمانهای ما دیگر از قصه گفتن و تعلیق داستانی که شما را تا به آخر بکشند، دست کشیدند. به همین دلیل است که من روی احمد محمود تاکید دارم. البته او کاری با فانتزی ندارد، اما روی خوشخوانی و هیجان و تعلیق کار بیشتری میکند تا به خواننده لذت دهد. شما اصلا دلتان نمیآید رمان «همسایهها» را زمین بگذارید. بیشترین خواسته من در رمان این بود که رمان را خوشخوان کنم. فانتزی یک عامل خوشخوان بودن رمان است.
شما با این کار با خواننده فرضی خودتان مصالحه کردهاید؟
دقیقا مصالحه شده. میدانید چرا؟ چون خواننده در همان ابتدا با یک چیز عجیب روبهرو میشود. احمد رمان مترجمی مثل من بود در تهران سال ۶۷. خب حالا قرار است وارد یک فضای دیگری شود. من با خواننده مصالحه کردم تا او را به جایی ببرم که منطق آن واقعی نیست و خواننده هم این را میداند. اینجا کار من سخت میشود که چطور خواننده را متقاعد کنم با من همراه شود، و الا حوصلهاش سرمیرود و کتاب را به گوشهای پرت میکند و میگوید من بچه نیستم که داری منو گول میزنی. مگر اینکه من بتوانم تمهیداتی به کار بگیرم که دست خواننده را بگیرم و به آنجا که میخواهم، برسانم.
شما رگ خواب مخاطب را پیدا کردهاید. رمانهایتان قصه، فانتزی و سادهگویی دارد، اما اگر به خیلی از رماننویسها بگوییم چرا رمان شما تلخ و عبوس است، میگویند به جامعه خشن، سرعتی و… اطرافت نگاه کن، دلیلش را میفهمی. این خشونت جامعه مدرن در رمانهای شما هم وجود دارد، منتها در عین حال که فضای کلی خشن است، خشونت نمود کلامی ندارد. منبع این لذت دادن به مخاطب از کجا میآید؟
همه اینها عامدانه بوده و از علاقه من به آن نوع رمان سرچشمه میگیرد. من وقتی رمان مینویسم، به الگوی رماننویسی مورد پسندم توجه دارم. مخاطب را در نظر داشتن در کارهای من از یک جای دیگر هم سرچشمه میگیرد. معتقدم ادبیات نه باید موعظه کند و نه مسائل فلسفی بیان کند و نه راه رستگاری به ما نشان بدهد. وظیفه اول ادبیات این است که ما را به صورت بسیار فرهیخته سرگرم کند و لذت بدهد. عامل لذت و سرگرمی را اگر از رمان بگیرید، رمان را خراب کردهاید. شما وقتی خسته میآیید خانه و رمانی را میخوانید، نمیخواهید فلسفه بخوانید. اگر این لذت را از شما بگیرند، برای چه باید رمان بخوانید؟ معتقدم که باید در خواندن رمان حتما به مخاطب لذت بدهیم تا خستگی روزانه کار و مصیبتهایی که بر سرش میآید، برود.
شما در نوشتن به خستگی مخاطب فکر کردید، اما در عین حال، وجه هنری کار را فدا نمیکنید. نمیگویید چون توی مخاطب خستهای، من از بازیهای زبانی دست میکشم. چرا این وجه هنری مصالحه نمیشود؟
احتمالا من این حرف را بهعنوان تعریف از خودم حساب میکنم. امیدوار اینطور شده باشد، چون قصد اصلی من همین است. موی باریکی بین ابتذال و پایین بودن سطح هنری و خوشخوان بودن وجود دارد. وقتی میگوییم رمان باید خوشخوان باشد، خودمان را در معرض خطر بزرگی میاندازیم تا به تفریح و لذت بیشتر از بخشهای هنری که ژرفای بیشتری دارند، فکر کنیم. این همان کار هولناکی است که نویسندهها کردهاند و هرکدام که بهدرستی از پس آن برآمدند، ماندگار شدهاند. چارلز دیکنز هنوز که هنوز است، محبوبترین رماننویس کل تاریخ انگلیس در نظرخواهیهای اخیر بریتانیاست. دیکنز دل همه آدمها را بهخاطر خوشخوان بودن تسخیر کرده بود. «همسایهها»ی احمد محمود هم همین کار را کرده است و یک ذره اینور نیفتاده و بهخاطر لذت مخاطب سطح رمانش را پایین نیاورده است. مارکز هم همین کار را کرده. مردم مثل نان سنگک میروند و کتابهای او را میخرند. این همان ورطه خطرناکی است که اگر هنرمند به سلامت از آن عبور کند، ماندگار میشود، اما اگر نتواند، سقوط میکند.
این کار برای شما که ویراستار نیز هستید، سختتر است. چطور این ویراستار ذهنی به شما اجازه خلق رمان میدهد؟
این پروسه در طول زمان در ذهن شما شکل میگیرد و مرکز خودش را ایجاد میکند. من بارها در این دو رمان فصلی را شروع کردم، اما یک چیزی پس ذهنم میگفت همه چیز سرجای خودش نیست و مجبور میشدم ۲۰ صفحه را دور بریزم. من این ویراست را در همان حال نوشتن انجام میدهم.
یعنی رمان دوباره ویراست نمیشود؟
ادیت بعدی را من انجام نمیدهم. نشر چشمه ادیتورهای خودش را دارد که آنها این کار را میکنند. اتفاقا در مورد «دو قدم این ور خط» ادیتور خوبی داشتم و از پیشنهادهای او بسیار راضی هستم. اما این ادیت بیشتر زبانی است و ادیت محتوایی با تجربه و در طول زمان در ذهن ساخته میشود. فکر میکنم زبان من در ترجمه شعر پختهتر شده و میزان اشتباهات من کمتر هستند. عامیانهاش این است که کمتر سوتی میدهم.
شما در ترجمه سراغ شعر و در تالیف به سراغ رمان میروید. این کار چگونه اتفاق میافتد و تا چه حدی تصمیمگیری شده است؟
کاملا منظور شما را میفهمم، ولی باور کنید نمیشود این چیزها را دانست. من بعضی مثالها را میزنم، اما بعدا میترسم که اینها دور شدن از فروتنی باشد، اما در مثل مناقشه نیست. هنرمند معمولا چندان آگاه به کارش و مکانیسم آن نیست. همیشه این مثال را زدهام که به قول مولوی کبیر «چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نیست» و… پروسه شکلگیری کار هنری در تمام نویسندگان بسیار ناخودآگاه است. دقت نویسنده در این روند مخل آفرینش است. در رمان دومم ناخودآگاه به این مسئله پرداختم که اصلا رمان چطور شکل میگیرد. نویسنده اصلا خودش نمینویسد. کاراکترها میآیند و دست نویسنده را میگیرند که ما را بنویس. تو ۳۰ سال است ما را معطلل گذاشتهای و نمیتوانی بنویسی. الان بنشین تا ما بگوییم چطور باید بنویسی. همه دست به دست هم میدهند و یک رمان نوشته میشود. این همان پروسه رمان نوشتن است که غالبا موضوع بر شما مسلط میشود.
ناخودآگاه منطقه ممنوعالورودی برای مخاطب است. مثلا زمان شروع «زیر درخت توت» چه فضاهایی ذهن شما را تحریک میکرد؟
سالها پیش من کتاب «ده گفتوگو» را ترجمه کردم. این کتاب ۱۰ گفتوگو با نویسندگان مطرح دنیاست که چطور مینویسند. الان که نگاه میکنم، همه آنها تقریبا حس مشابهی داشتند و رمان را در ابتدا مهندسی نمیکردند. اول میگویید رمانی درباره موضوعی میخواهم بنویسم. آن را شروع میکنید با کمترین اطلاع از حوادثی که پیش خواهد آمد و بعد دیگر رمانتان راه میافتد. و چهبسا بعضی از شخصیتها که فکر میکردید حتما در رمانتان خواهند آمد، حذف میشوند و برخی بهطور غیرمنتظره وارد رمان میشوند.
چه عادتهایی در رماننویسی دارید؟ نویسندهها معمولا دچار وسواسهای نوشتن میشوند.
بهخاطر اینکه من در یک خانواده متوسط و رو به پایین شروع به نوشتن کردم و همه در یک اتاق شلوغ زندگی میکردیم، مجبور بودم توی سروصدا بنویسم و از اول هم با قلم و کاغذ مینوشتم. الان طبیعتا دفتر خودم را دارم و میتوانم توی خلوت بنویسم. عادتی که در این دو رمان به آن پی بردم و به آن رسیدم، این است که نظمی داشته باشم که بدانم هر روز حداقل سه ساعت خواهم نوشت. بیشتر از این هم نمیتوانم. چون من درواقع نان را از منبعی غیر از ادبیات درمیآورم. تدریس میکنم. عادتهای خاصی ندارم، فقط گوش کردن به موسیقی میتواند عادت اصلیام باشد، آن هم بیشتر وقتی ترجمه میکنم. در داستان نوشتن گاه همان موسیقی مخل میشود. نوشتن مقاله و گاه ترجمه شعر را میتوانم تایپ کنم، اما رمان را حتما باید با دست بنویسم.
با وجود یک خانواده متوسط رو به پایین چطور توانستید برای تحصیل به اسکاتلند بروید؟
در آن زمان تقریبا همه میتوانستند این کار را بهراحتی انجام دهند. من بعد از فوق دیپلم در شورای فرهنگی بریتانیا انگلیسی تدریس میکردم و پول خیلی خوبی میگرفتم. پولم را پسانداز کردم و نزدیک ۱۰۰ هزار تومان شد. با آن پول شما میتوانستید دو سال تحصیل کنید.
از ابتدا هدفتان برگشت به ایران بود؟ فرصت ماندن پیش نیامد؟
فرصت ماندن که بود و هنوز هم این فرصت هست. زمانی که داشتم فوق لیسانسم را میگرفتم، در ایران انقلاب شد. من حتی نمیخواستم امتحاناتم را بدهم و دلم میخواست برگردم. همسرم مانعم شد. دانشگاه آنجا به من بورس دکترا داد، ولی نماندم و دکترا را نگرفتم. دلم میخواست مملکتی را که میخواستیم دگرگون شود، از نزدیک ببینم و به آن خدمت کنم. با این شور من برگشتم.
احتمالا با شرایط انقلابی و عوض شدن فضای کشور پیدا کردن خودتان سخت بود.
بله، اینجور انقلابها بغرنجیهای خودش را دارد. وقتی برگشتم، رمانتیسم و ایدهآل ما با واقعیت فاصله داشت. در نبود این شرایط است که اختلالی در نوشتن من به وجود آمد و دنبال داستان را نگرفتم و پناه آوردم به ترجمه شعر. چون از نظر زمانی ترجمه شعر آسانتر است. من میتوانم بین دو تا کلاسم دوتا شعر ترجمه کنم. اما نمیتوانم در این فاصله رمان بنویسم.
با وجود این اتفاقات تلخ و مشکلات، خودتان را یک رماننویس ناکام میدانید؟
نه. اتفاقا الان باکام میدانم! احیانا به این علت خودم را رماننویس ناکام خواهم دانست که فرصت کمتری دارم که تمام رمانهایی را که در ذهنم دارم، بنویسم. شاید اگر این پروسه از ۲۰ سالگی دنبال شده بود، تا امروز در حدود ۱۰ رمان مینوشتم، اما امروز دو تا رمان دارم.
و رمان سومی که احتمالا تمام شده است.
نه، هنوز تمام نشده و درحال نوشتنش هستم. کلمه ناکام را دوست ندارم، اما تا حدی حسرت به دل هستم که ای کاش وقت بیشتری باشد، ولی بههرحال باید واقعیتها را هم پذیرفت. من الان ۶۴ ساله هستم.
به نظر من شما با ظرافت از توضیح دادن دلیل اشتیاق مترجمان به نویسندگی در رفتید. به نظر من چون مترجمها جلودار فرهنگ ما با مدرنیته هستند هم ادبیات را منتقل میکنند و هم از مدتی به بعد ادبیات مدرن را خلق میکنند. در دنیا منتقدها در حسرت نوشتن هستند، اما در اینجا مترجمها کار خلاقه میکنند.
فکر نمیکنم از پاسخ به شما طفره رفتهام. پیش از این هم گفتم این برای فرد من صادق نبود، چون من اول نویسنده بودم و بعد مترجم. اما اینکه مترجمین وسوسه میشوند به رمان نوشتن روی آورند، به نظرم توجیه دارد، چراکه آنها با آثار جهانی آشنا میشوند و جهانبینی ادبی و هنریشان گستردهتر میشود و بیشتر علاقه پیدا میکنند خود نیز آفرینش ادبی داشته باشند.
دو رمان شما هم پرمخاطب است و هم مشکلات ممیزی پیدا کرد. رمان اول دو سال در انتظار مجوز بود و رمان اخیر هم زمانی غیرقابل چاپ دانسته شد. این کلیشهها چرا در مورد نوشتههای شما تکرار میشود؟
امیدوارم دیگر نشود. رمان اولم در آستانه چاپ نهم است و رمان دوم بعد از یک ماه و نیم به چاپ دوم رسیده. نگران مخاطبش نیستم. بههرحال یک پیوندی با مخاطبانم پیدا کردهام. بد یا خوب آنها من را قبول کردند و من هم مخلص همهشان هستم. در اصل من نگران این وقتها و سروکله زدنها هستم. امیدوارم دوستان اجازه بدهند آثار به دست مخاطب برسد و یک مقدار از سختگیریهای غیرلازم خودشان دست بکشند. چرا ما باید مدام رمانهای خارجی را بخوانیم؟ بگذاریم خودمان هم با فرهنگ خودمان اثری را تولید کنیم.
این ممیزیها چه تاثیر منفی در کار شما گذاشته؟ منظورم درباره خودسانسوری است.
اگر بگویم اصلا تاثیر نگذاشته، شعار دادهام. این اتفاق باعث شده وقتی قلمتان به یک سمتی میرود، ناخودآگاه میلرزید که من این را بنویسم یا ننویسم. این دودلی خیلی بد است دیگر. خیلی غمانگیز است که جلوی خلاقیت شما گرفته میشود. اما چه کار میشود کرد. فعلا با واقعیت جلو میرویم.
نویسندگان تبریزی از براهنی، ساعدی، بهرنگی و… متوجه مسئله زبان هستند. این توجه به زبان از کجا ناشی میشود؟ بماند اینکه رمانهای شما تاحدی لهجهدار است.
همه آذربایجانیها مسئله زبان دارند. از براهنی گرفته تا ساعدی و دیگران. بعضی مواقع زبان ما در نوشتن لهجه دارد و نمونههایی از آن را دیگران به من یادآوری کردهاند. در مواردی احساس کردم اصلا ترکی را ترجمه کردم به فارسی. چون بههرحال فارسی زبان دوم ماست. ما زبانی داریم که از نظر ریشه هم با فارسی فرق میکند. فارسی جزو زبانهای هند و اروپایی است و زبان ترکی جزو شاخه اورال آلتایی است. و فاصله آنها از هم دور است. اما من از این بابت نگران نیستم و تا آخر عمر هم اگر بنویسم، لهجهای در نوشتنم خواهد بود. در تمام دنیا هم این پدیده را داریم.
درباره حساسیت به زبان چه فکر میکنید؟
یک فارس وقتی مینویسد، با وسیلهای که برایش طبیعیتر از هواست، کار میکند. اما یک ترک وقتی مینویسد، آگاه به زبانی است که مینویسد. این آگاهی گاه تبدیل به یکسری مهارتهای زبانی هم میشود. از یاد نبریم که نخستین گرامر جامع و امروزی زبان فارسی را دکتر خیام پور آذربایجانی نوشت. که نوعی گرامر مرجع به حساب میآید. این کاملا طبیعی است، چون او از دور به زبان نگاه میکرد. وقتی زبان را از مادر یاد میگیرید، حساسیتی به آن ندارید، چون درواقع استاد آن زبان هستید؛ بی اینکه خود بدانید. برای درست و غلط بودن زبان شما مرجعید و اگر عبارتی را قبول کنید، یعنی آن عبارت درست فارسی است. بنابراین نیازی به دقت در زبان خودتان ندارید. البته این یک بحث گسترده زبانشناسی است که به شکل ناقصی که من دارم مطرح میکنم، ممکن است سوالهای بسیاری برانگیزد. اما بگذارید فعلا این اصل را قبول کنیم که انسان زبان دوم را با آگاهی به کار میبرد، اما زبان خود را ناآگاه…
آقای پوری امکان دارد به سال ۳۲ برگردید و درباره وقایع سال تولدتان رمانی بنویسید؟
این وسوسهها وجود دارد، اما من از تکرار و کلیشه شدن وحشت دارم. شکل رمان دومم و مسائلش با اولی فرق دارد. شما اصلا فکر نمیکنید نویسنده «دو قدم این ور خط» نویسنده «پشت درخت توت» است. هیچ تشابهی بین آنها نمیبینید؛ مگر یک مقدار فانتزی. از اینکه برگردم و یکسری کارهای تاریخی انجام دهم، ترس درونی دارم، مگر اینکه آن موضوع تحمیل شود. دوم اینکه نمیخواهم اصلا یک رماننویس تاریخی باشم. رمان تاریخی برای خودش ژانر معتبری است، اما اگر به دلیل بستر رمان باشد، به سروقت تاریخ میروم. امیدوارم فرصتی شود که دو سه رمان دیگر را که اذیتم میکنند تا به دنیا بیایند، بنویسم. دعا کنید من غم نان را کمتر کنم تا فرصت کنم برسم و آنها را بنویسم. و طبیعی است که اگر بپرسید این رمانها درباره چه هستند، پاسخ نخواهم داد!
شماره ۶۹۷
[…] هفته نامه چلچراغ – کامبیز حضرتی: نسل جوان و بعد از انقلاب احمد پوری را با ترجمه شعر میشناسد. کتابهایی که حتی عنوان برخی از آنها مانند «هوا را از من بگیر، خندهات را نه» و «مرغ عشق میان دندانهای تو» در محاورات بین جوانها تکرار میشود. پوری اما از ۱۸ سالگی در مجلات دهه ۵۰ داستان کوتاه مینوشته و پس از وقفهای ۳۰ ساله و ترجمههای مختلف دوباره به سراغ رمان برگشته است. اولین رمانش «دو قدم این ور خط» در آستانه چاپ نهم و رمان اخیرش «پشت درخت توت» پس از گذشت حدود یک ماه به چاپ دوم رسیده است. در رمانهای او واقعیت، خیال و تاریخ درهم آمیختهاند. با این نویسنده، مترجم و ویراستار ادبی درباره ترجمه، تاریخ و فانتزی در ادبیات به گفتوگو نشستهایم. […]
[…] – توسط admin هفته نامه چلچراغ – کامبیز حضرتی: نسل جوان و بعد از انقلاب احمد پوری را […]