پروندهای برای نجات یک مفهوم
محمد علی مومنی
بعد از وقایع آبان ۹۸ و قطع شدن دو هفتهای اینترنت، یک بار دیگر زمزمهای درباره «اینترنت ملی» به گوش رسید.
زمزمه هم نبود. رئیسجمهور در یک سخنرانی اعلام کرد که «شبکه ملی اطلاعات» مورد توجه بیشتر قرار میگیرد.
حالا دیگر کلمه ملی تبدیل به کلمهای شده که معنایش برای شنونده چندان جذاب نیست.
مفهوم «ملی» که میتوانست و میتواند وقتی کنار کلمهای دیگر نشست، باعث خوشحالی، اعتمادبهنفس و غرور ایرانیان شود. اما حالا به هر چیز که میگویند «ملی» خیلیها غصهدار میشوند که قرار است چه محصولی، از سر ناچاری، به آنها تحمیل شود و چه محدودیتی وضع شود.
حالا ملی از معنا خالی شده. یک پدیده وقتی میتواند ملی باشد که همه از حاکمیت تا مردم بر آن تفاهم و توافق کرده باشند. مالکیت از مردم است و کارگزار آن دولت است.
اما حالا ملی شدن یعنی دولتی شدن.
تجربههای موفق و ناموفق در آفریدن محصولات و موقعیتها کم نداشتهایم. از کفش ملی تا خودروی ملی، مدرسه ملی، رسانه ملی، اتحاد و انسجام ملی.
کدام تجربههای ملی موفق و کدام ناموفق بودند؟
مفهوم «ملی» واژهای پرتکرار اما گنگ و مظلوم است. کوشیدیم غبار از چهره ملی کنار بزنیم.
ما شریک آرزوی همیم
گفتوگو با علیرضا بهشتی شیرازی، روزنامهنگار و ناشر در غیاب یک رسانه ملی
بارها شنیدهایم که باید پیش از رخ دادن زلزله، بستهای آماده کنیم با تجهیزات مورد نیاز. یکی از آنها یک رادیوست که در چنین وضعیتی یک رسانه ملی است.
در چند دهه پیش از این هم رادیو رسانه ملی بود. هنوز رسانهها تا این اندازه خرد نشده و مردم در این همه رسانه پخش نشده بودند.
حالا چند رسانه میشود برشمرد که جمع زیادی آن را به رسمیت بشناسند؟ اصلا چه نیاز به چنین ابررسانهای؟
با علیرضا بهشتی در اینباره گفتوگو کردهایم. او که سالهای آغاز انقلاب اسلامی ایران، در روزنامه «جمهوری اسلامی» فعالیت میکرد. دبیری هیئت دولت دوره جنگ را برعهده داشت، بعدها ناشر شد و روزنامه «کلمه سبز» را منتشر کرد.
به نظر شما وقتی صحبت از داشتههای ملی میشود، آیا اساسا ما از هر چیز باید نوع ملی آن را هم داشته باشیم؟ مثلا رسانه. آیا الزاما ما باید رسانه ملی داشته باشیم؟
در مورد کلمه ملی یک مشکل آن است که توجه دقیقی نسبت به معنای آن وجود ندارد. یک بار یکی از کارشناسان امنیتی از من پرسید: «تو اصلا معنای امنیت ملی را میدانی؟» گفتم: «بله. یعنی امنیت ملت. زیرا در زبان عربی وقتی کلمهای که به تای تانیث ختم شده است، یای نسبت میگیرد و«ت» یا دقیقتر «» میافتد. مثل تجارت و تجاری. سیاست و سیاسی، ملت و ملی. البته امکان دیدن چهرهاش را نداشتم، اما به نظرم پیشتر به معنی کلمه توجه نکرده بود. چون یکی دو دقیقه سکوت کرد.
وقتی میگوییم «ملی»، یعنی متعلق به ملت. متاسفانه ملی در حال حاضر به عنوان وصف هر امتیازی تعبیر میشود که تعلق به فرادستان و گروههای خاص داشته باشد. مثلا رسانه ملی که وضعیتش اظهر من الشمس به نظر میآید.
چنانچه در استفاده از تعبیر ملی به عمق معنای آن توجه داشته باشیم و صادقانه از این عنوان استفاده کنیم، بله، به نظرم ما به نسخه ملی خیلی از چیزها نیاز داریم، و این البته بدان معنا نیست که در عین حال محتاج نسخه اختصاصی یا محدودتر آنها نیستیم.
علت این نیاز کارکردهای بسیار مهمی است که ملیت در سعادت جوامع دارد. حال چه در شکل جعلی آن باشد، مثل اکثر کشورها، مثلا ملیت اندونزیایی یا تانزانیایی، و چه در شکل تاریخی آن مثل ملیت ایرانی یا یونانی.
اگر بخواهیم به نمونههایی از مواهب ناشی از ملیت توجه پیدا کنیم، میتوانیم یکی از شهرهای شرق کشور در نزدیکی افغانستان، مثلا نهبندان را در نظر بگیریم. جادهای را که به سمت این شهر کشیده شده است، مدنظر قرار دهید. چه چیز موجب کشیدن آن شده است؟ ملیت. و الّا اگر ملیتی در کار نبود، خودخواهی و کوتهفکری هر کدام از ما این سوال را پیش میکشید که مگر چه سودی از کل نهبندان به ما میرسد که باید اینقدر خرجش کنیم؟ و این همه ماجرا نیست. به موازات این جاده تیرهای چراغ برق دارند روشنایی به سمت این شهر میبرند. در زیر زمین جادههایی دیگر در قالب لولههای آب و گاز و… دارند و مواهبی دیگر را به سوی آن هدایت میکنند. در فضایی دیگر امنیت به سوی این شهر جریان مییابد. در فضایی دیگر آموزش، در فضایی دیگر مشتری برای تولیدات، در فضایی دیگر محصولات برای مشتریان و… اگر بیشتر به سمت شرق برویم، باز این مواهب کمابیش ادامه پیدا میکنند و اگر ادامه نداشته باشد، انتقاد میکنیم که «این وضع اداره کشور نیست» و حق هم داریم.
تا آنکه به مرز میرسیم. اگر روستایی که ۵۰۰ متر آن طرف مرز است، بگوید لطفا این علامت قراردادی را یک مقدار این طرفتر بگذارید تا ما هم از این مزایا بهرهمند شویم، احساس فرصتطلبی خواهیم کرد و حاضر به قبول این درخواست نیستیم. معلوم میشود این ملیت است که تمامی آن فواید را کول میکند و تا آنجا میبرد. البته این رابطهای یکطرفه نیست. به عنوان مثال همین نهبندان در امنیت کشور نقش دارد، به صورتی که وقتی بر اثر خشک شدن هامون ۱۵۰۰ روستای زابل تخلیه شد، این به عنوان یک بحران امنیتی برای مرزهای شرقی تلقی شد. یا در تحلیل جنگ عراق علیه ایران متخصصان گفتهاند صدام بزرگی ایران را در محاسباتش در نظر نگرفته بود. به صورتی که در اوج جنگ در سال ۶۷ مردم نیمی از کشور زندگی عادی خودشان را داشتند. بنابراین جامعه به زانو درنمیآمد و در عقبه خود دست به تجدید قوا میزد و هر شکست مقطعی را جبران میکرد. البته منافع به این مقدار محدود نمیشود و اگر علاقه داشتید در مورد نقش ملیت در بهروزی یک جامعه بیشتر بدانید، میتوانید به کتاب «نظم و زوال سیاسی» اثر فوکویاما مراجعه کنید.
یک بار با شما گفتوگو میکردم، پرسیدید در نبود رسانه ملی، تکلیف هویت ملی چه میشود؟! ربط هویت ملی با رسانه ملی چیست؟
یکی از نیازهای مهمی که ملیت برای یک جامعه تامین میکند، «هویت» است، که خودش بحث بسیار پراهمیتی است و اتفاقا همین فوکویاما آخرین کتابش را به این امر اختصاص داده است، که آن هم اثری واقعا خواندنی است.
منتها گاهی به منظور تامین نیازهای هویتی، ملیت شکل شووینستی و اغراقآمیز پیدا میکند و این امر موجب بیاعتمادی نسبت به کل موضوع ملیت میشود. در جامعه فعلی ما این بیاعتمادی تا حدودی وجود دارد. به صورتی که از یک طرف ما از تبلیغاتی که ملیت و اسلام را روبهروی هم میگذارد، زده هستیم و از طرف دیگر، باور نداریم که ما گل سرسبد جهان و ناف زمین و اولین در همه چیز و… هستیم. استقبالی که از کتاب «چقدر خوبیم ما» اثر ابراهیم رها شد، بهروشنی این روحیه را نشان میدهد. گاهی توجه به ملیت با افتادن در دام چنین افراطهایی اشتباه گرفته میشود. مخصوصا در میان نسل جوان تمایلی به شهروند جهان شدن وجود دارد که این اشتباه را تقویت میکند و موجب میشود نسبت به بحثهای مرتبط با ملیت با تردید برخورد کنند.
برای این تردید شاهدی هم دارید؟
شاید این تردیدی که میگویم، بحثی رایج در فضای عمومی نباشد. اما به نظرم در فضاهای خصوصی و بلکه حتی یک مرحله عمیقتر از آن، در جان جوانان ما کاملا جریان دارد. البته خبر دادن در مورد آنچه در جان دیگران میگذرد، ادعای بزرگ و خطرناکی است. من برای این منظور به رفتارها و آرزوهای این نسل استناد میکنم. ضمن آنکه میپذیرم این یک گمان است. دوست دارم با طرح این گمان صحتش را در معرض نقد قرار دهم، تا اگر اشتباه میکنم، از خطا درآیم و اگر صائب هستم، با شواهد دیگران آشنا شوم.
قبل از انقلاب یک آگهی مربوط به تلویزیون «شاوب لورنس» وجود داشت که در آن زن خانه به شوهرش میگفت: «مگر تو نگفتی که من را اینجا و آنجا میبری، کنار دریا میبری؟» شوهر جواب میداد: «زنی که بچه دارد، شوهر دارد، اینجا و آنجا نمیرود. کنار دریا نمیرود. یک کمی صبر کن الان دریا را میآورم توی خانه.» بعد یک تلویزیون میخرید و تلویزیون برای اهل خانه فیلم دریا را نشان میداد. به نظرم وضعیت بخش قابل توجهی از جوانان ما بیشباهت به این شوهر نیست.
تا کی باید مشروطه راه بیندازیم، نهضت ملی راه بیندازیم، انقلاب راه بیندازیم، کتک بخوریم، شکست بخوریم، زندانی شویم، تحقیر شویم؟ به من چه ربطی دارد که باید بار ۸۰ میلیون نفر را بر دوشم حمل کنم و آنها را دنبال خود یدک بکشم تا کشوری مثل آلمان درست شود؟ آرزویی نشدنی. یک ویزای مهاجرت (یک تلویزیون شاوب لورنس) میگیرم، کمی روی لهجهام کار میکنم، یک کمی سختتر میکوشم، ۱۰ سال بعد از این قایق شکسته پیاده شدهام و سوار یک کشتی سالم و مدرن هستم.
این کار اگر بهراستی مشکل را، ولو در سطح فردی، حل میکرد، حرفی نبود. ولی حل نمیکند. نشانهاش اینکه وقتی مسابقه تیم ملی باشد، همین فرد از قایق پیادهشده، دوست دارد ما ببریم. هموطن سابق، بیدار شو. تو الان یک آلمانی هستی، و اگر تماشاچی فوتبال باشد، ترجیح میدهد بازی تیم ملی ایران را ببیند. حتی اگر در همان زمان الکلاسیکو یا مسابقه تیم ملی آلمان برگزار شود. زلزله هم که بیاید، همینطور. و زمانی که خیابانها شلوغ میشود. یا ترامپ راه غذا و دارو را میبندد. یا چهره محبوبی پیام میدهد. یا…
آقای محترم، اینها را ول کن. تو دیگر یک آلمانی هستی. اما نه. همین که در پاسپورتت نوشتهاند «متولد تهران» موجب میشود یک جور دیگر با تو برخورد کنند. آن هم نباشد، چشم و ابروی مشکیات اذیتشان میکند. آن هم نباشد، نامت تو را لو میدهد. آن هم اگر نبود، یک مشکل دیگر وجود داشت. اصلا این آلمانیها همه احمقاند. دانمارکیها که اصلا شعور ندارند. استرالیاییها جان به جانشان کنی، نژادپرستاند.
نخیر، مشکل اینها نیست. مشکل این است که تلویزیون «شاوب لورنس» نمیتواند بهراستی دریا را توی خانه بیاورد. هر کاری که بکنی، هر قدر که دربیاوری، به هر مقام علمی که برسی، باز آنجا شهروند درجه دومی.
اصلا سوال مهم این است که تو چرا باید مجبور باشی خودت را به دیگران اثبات کنی و دیگران نباید خودشان را به تو اثبات کنند؟ وقتی کسی که ۴۰ سال در خارج زندگی کرده است، داوریاش را بازگو میکند که «اهل فلان کشور احمقاند»، او خلاصه تجربیات طولانیاش را با شما در میان نمیگذارد، مگر آنکه معتقد باشید نژادپرستی بهرهای بهراستی از حقیقت دارد. او دارد خلاصه تجربیات طولانیاش را با شما در میان میگذارد که خسته شدم از بس خودم را به دیگران ثابت کردم. نخیر این آنها هستند که باید خودشان را به من ثابت کنند. کما اینکه ثابت کردند احمقاند. یک رنج، یک کمبود در زندگی او هست که نمیتواند منکرش شود.
ایوان کلیما چقدر لطیف این رنج را توصیف میکند: «آیا بشنوی! ناتوان از گوش سپردن به زبان مادریات، به کلماتی که جهان را از عمق اولین تاریکی بیرون کشیدند؟
البته میتوانی به هر زبانی سخن بگویی، میتوانی دستور شام بدهی و از سیاست حرف بزنی، یا از شلوغ شدن بیش از حد شهرها در انگلستان یا اسپانیا، ولی آیا عشقت را هم میتوانی بیان کنی؟ آیا میتوانی این کار را به زبانی که مال تو نیست، انجام دهی؟
و با خود گفتم: دلبندم، جوجه اردکم، آهوی نازکم، بره غزالم، عزیز دلم، طلوع چونان برف بهارم، کوهپایه کوتاه لطیفم، شاهزاده خانم بیداریام، کبوتر خوشباور نازارم، الهه مهربانم، عشقم، آیا ممکن است تو دیگر از آن من نباشی؟ آیا ممکن است تو را بگذارم و بگذرم، که تو را ترک کنم، تنها موجودی را که میتواند با لطافت به هیجانم آورد؟
سپس فهمیدم: چه جهان پروحشتی است جایی که در آن تنها میتوانی میان میهنی که قول رنج میدهد و رنجی که ترک آن به همراه میآورد، برگزینی.»
مهاجران معمولا میگویند این رنج را برای تامین آینده فرزندانشان تحمل میکنند. چندی پیش یک ایرانی نوکیش مسیحی نسل دومی کتابی نوشته بود با عنوان «مهاجر ناسپاس» که به تشریح رنجهای مهاجر بودن میپرداخت. خانم امانپور با او در شبکه سیانان مصاحبهای داشت و ضمن آن تایید کرد که خودش هم رنج مهاجر بودن را چشیده است. منظور اینکه منت سر بچههایتان نگذارید. آنها اگر ۶۰ سال زندگی موفقیتآمیز را پشت سر بگذارند و طی آن پنج رئیسجمهور قدرتمندترین کشور جهان را به صلابه بکشند، باز احتمالا رنج بیملیتی آزارشان خواهد داد. هر کار که کنی، آنجا شهروند درجه دومی. منتها این را وقتی میفهمی که ۷۰ ساله شدهای. یعنی زودتر هم میفهمی. اما از بس خاله و عمو و خواهرزاده و دوست و آشنا به تو میگویند «خوش به حالت» و ظاهر زندگی چنان میدرخشد، به فهم خودت شک میکنی. دلت برای چهارراه استانبول یک ذره میشود، اما فقط وقتی یک هموطن یهودی ۸۰ ساله همین جمله را میگوید، به این احساس خود ایمان میآوری.
البته نمیگویم این رنج فلجکننده است. منظورم از همه اینها آن است که ملیت در سطح خرد و فرد هم کارکردهای مهم دارد.
حالا این ملیتی که این همه در موردش حرف میزنیم، چیست؟
در این مورد بسیار گفتهاند. در گذشته حتی در کتاب تعلیمات اجتماعی مدارس این پرسش مطرح و سعی در پاسخ گفتن به آن میشد. در مورد حال حاضر اطلاعی ندارم. به نظرم اگر بخواهیم آن پاسخ را تا جایی که میشود خلاصه کنیم، مقومهای ملیت عبارتاند از «برخی وجوه مشترک در میان یک جمعیت بشری»، مثلا تاریخ مشترک، جغرافیای مشترک، زبان مشترک، فرهنگ مشترک و…
چه بسا همه این وجوه مشترک در نزد همه ملل حاضر نباشند، اما حداقلی از آنها حاضرند. چیزی شبیه به نمره قبولی در یک درس. بهندرت پیش میآید دانشجویی به همه سوالات امتحان پاسخ درست بدهد. اما اگر جواب حداقلی از آنها را هم بداند، کافی است.
این تکافوی حداقلی مهم است. زیرا نشان میدهد جای پیشرفت وجود دارد. اما چگونه؟ ملتی برساخته مثل اندونزی که تاریخ مشترک درخوری ندارد، چگونه میتواند آن را به دست آورد؟ آیا با جعل تاریخ؟ این اتفاقا کاری است که انجام میگیرد. اگر به جمهوری آذربایجان بروید، متوجه میشوید «ایران زمانی یکی از استانهای آن کشور بوده است». منتها ساختمانی که روی چنین روایتهایی بنا شود، چقدر قوام خواهد داشت؟ دیدیم که حتی در کشوری مثل ایران که نیاز به تاریخسازی ندارد، به صرف مقداری اغراق، نسل جدید با کل موضوع تردیدآمیز برخورد میکند.
بنابراین میخواهم یک قدم جلوتر بگذارم و مدعی شوم آنچه در بحث از ملیت به کار میآید، تعریف مقومات آن به عنوان تعدادی «آرزوهای مشترک» است. زیرا ما تاریخ و جغرافیا را نمیتوانیم تحت تاثیر کنشهای خود قرار دهیم. ولی آرزوها را میتوانیم. در عین حال میتوانیم همان تاریخ و جغرافیا و فرهنگ را در قالب آرزو بریزیم؛ «آرزوی تداوم یک تاریخ، آرزوی تمامیت و امنیت و بهروزی یک جغرافیا». هر کس، به صورتی مداوم، در حداقلی از آرزوهای ملت ایران اشتراک داشته باشد، ایرانی است، و هر قدر این آرزوها بیشتر و عمیقتر شوند، ملیت فربهتر و تاثیرگذارتر خواهد بود. بدین ترتیب، نقشه راهی برای تقویت ملیت پیش رویمان گشوده میشود.
اما در عمل آرزوهای هیچ دو نفری عین هم نیست. همانگونه که اثر انگشتشان عین هم نیست. یا قدشان عینا مثل هم نیست، بلکه در حوالی یک میانگینی تجمع یافته است. در میان یک جمعیت بزرگ احتمالا کسی با قد دو متر و ۲۰ سانت خواهیم داشت، با قد ۸۰ سانت هم خواهیم داشت. اما اکثریت حول میانگینی تمرکز میکنند و کل آن جمعیت بزرگ به قول آماردانها یک منحنی نرمال ناقوسی شکل را به وجود میآورند. حال اگر با جمعیتی مواجه شدیم که منحنی توزیع قدشان دوقلهای بود، دنبال علت میگردیم. زیرا این امری عادی یا بههنجار یا نرمال نیست. همین وضعیت را میتوان در مورد آرزوهای یک جمعیت نسبت به موضوعی خاص مدنظر گرفت. اگر توزیع این آرزو، مثلا در مورد تمامیت ارضی، دوقلهای باشد، یعنی یک عده قابل توجهی خواستار حفظ بریتانیای کبیر و یک عده قابل توجهی خواستار جدایی اسکاتلند از آن باشند، ملیت لطمه میخورد و اگر این دوقلهای بودن به سمت قطبش گرایش بیابد، نزاع درمیگیرد.
برگردیم به موضوع مهم رسانه. تعریف یک رسانه ملی چیست؟ چه کارکردی دارد؟
هر بار که در جامعه درگیری پیش میآید، متصدیان حرف از توطئه بیگانه و اجتماع و تبانی و نیات شوم افرادی مزدور به میان میآورند. ما چه میدانیم؟ شاید راست بگویند! بالاخره کشور همیشه دشمنانی دارد. اما اگر آرزوهای یک جمعیت در موضوعی خاص توزیع بههنجار داشته باشد، آن دشمنیها نگرانی ایجاد نمیکند. و اگر توزیع قطبی داشته باشد، حتی بدون توطئه بیگانگان هم جای نگرانی هست. در صورت دوم برخوردهای امنیتی اثر نمیگذارد. ۱۰۰هزار داعشی هم که کشته شوند، باز دوباره شیشانیهای جدیدی متولد خواهند شد. مشکلات امنیتی به اژدهایی تبدیل میشوند که یک سرشان را بزنی، سه سر جدید درمیآورند.
به جامعه خود بازگردیم. اگر مشکل هنوز چهره آن اژدها را به خود نگرفته است. علتش آن است که ملیت هنوز در بین ما وجود دارد.
اما کسانی سعی در تضعیف آن میکنند. کسانی میکوشند به این منحنی توزیع آرزوها شکل قطبی دهند و در رأس آنهاست رسانه ملی کنونی ما. وظیفه مسئولان صداوسیما بههنجار کردن این منحنی توزیع آرزوهاست، نه قطبی کردن آن. ولو آنکه این امر مستلزم پا گذاشتن روی آرزوهای خودشان باشد. این مبارزه با نفس که اینقدر حرفش را میزنند، یک موردش یعنی همین کار. اگر امنیت ملی بهراستی آنقدر اهمیت دارد که در مقابلش ریخته شدن خون صدها نفر اهمیتی پیدا نمیکند، ذبح امیال نفسانی یک گروه قلیل که اصلا نباید اهمیت داشته باشد. آن گوسفندی که باید قربانی شود تا خون انسانی- در این مورد انسانهای بسیاری- بر زمین نریزد، همین نفس اماره ماست. نفس فرمانفرما، نفس خودرأی، نفس خودخواه، نفسی که به بدیها امر میکند.
البته این حرفها به شرطی درستاند که اولین مخاطبشان خودمان باشیم. حال آنکه به نظرم ما در این مورد کمبود داریم.