بازنشر گفتگوی نوروزی چلچراغ با عزتالله انتظامی
مرتضی قدیمی
عزت بود؛ بچه سنگلج… و بخش پررنگی از خاطرههای همه ما. چیزی بود شبیه تاریخ. از تئاتری که در محضر نوشین آموخته بود و به خاطر پیشپردهخوانیهای اعتراضآمیزش طعم زندان را چشیده بود تا نشستن در «آی باکلاه آی بیکلاه» گوهر مراد. از بازی در «گاو» و ورق زدن سینمای ایران به سمت موج نویاش تا بازی در «هامون» و پیوند خوردن به اولین فیلم کالت پس از انقلاب. از عباس آقای سوپرگوشت که اولین تصویر کمدی سالهایی بود که خنده جرم به نظر میرسید تا رضای «حکم» که در ستایش مرگ میگفت در روزگاری که دور دلقکی بود و لودگی.
او گذشته ما بود و حالا با رفتناش گذشته بیش از همیشه از دست رفته به نظر میرسد. و اگر آینده جایی است که پیشوند مرحوم میچسبد به اول نام عزت چه بهتر که او را با گذشته به یاد آوریم. با مصاحبه سالهای پیشاش. با حرفهای قدیمش. با جنگیدنش. چه بهتر که برای ما او همان چیزی باشد که همیشه بود. همان عزت، بچه سنگلج…
سنگلج تهران، حدود ۸۰ سال قبل؛ چه تصاویری از آن دوران به خاطر دارید؟
آن دوران زندگی خیلی سخت بود، چراکه هنوز خیلی از امکانات امروزی فراهم نشده بود. بهعنوان مثال آب لولهکشی نبود، برق نبود و خیلی چیزهای دیگر. توی هر محله یک آبانبار وجود داشت که باید ۲۰، ۳۰ پله میرفتیم پایین تا آب بیاوریم، آبی که از قطره قطرهاش استفاده میکردیم. برای استحمام و شستوشوی بدن خودمان به خزینه میرفتیم. مردم خیلی پول نداشتند، مثلا توی کوچه ما آقایی بود به اسم رحیم اسکناسی. یعنی اگر کسی پول اسکناس داشته داشت، خیلی پولدار بود. نه ۱۰۰ تومان یا ۲۰۰ تومان، شاید مثلا پنج تومان،که البته خیلی پول بود.
توی آن همه سختی و مشکلات هیچ بازی و تفریحی داشتید؟
بالاخره آن دوران هم بچهها بازیها و تفریحات خودشان را داشتند. مثل الان والیبال و فوتبال نبود. بازیهای آن دوران الک دولک، جفتک چارکش، خل دست، حلقه، قاپ، گرگم به هوا و ماچلوس که به صورت لیلی باید میرفتیم، بود. بعدها که دوچرخه آمد، چرخاندن طوقه دوچرخه با چوب هم یکی از بازیهای بچهها شد. ولی خود دوچرخهسواری چیز دیگری بود.
شما دوچرخه داشتید؟
آن زمان کمتر کسی بود که دوچرخه داشته باشد و دوچرخهها را به بچهها کرایه میدادند. من حتی پول کرایه دوچرخه را نداشتم و به همین دلیل به بچههایی که وضعشان خوب بود، میگفتم واسه چی اینقدر پول میدهید تا دوچرخهسواری کنید؟ آنها هم در جواب میگفتند عشقمه، عشقمه.
بچه شیطانی بودید احتمالا، همینطور است؟
نه، شیطان نبودم. اتفاقا بچه آرامی هم بودم. شاید تنها شیطنتی که به خاطر دارم، این بود که یک بار از روی پشتبام خانهها که همه به هم چسبیده بودند، رفتم و نمایش روحوضی دیدم و تحت تاثیر قرار گرفتم. بعد صورت خودم را با مرکب سیاه کردم و ادای آنها را درآوردم، که مادرم عصبانی شد.
همبازیها و دوستان آن دورانتان را به خاطر دارید؟
قدیمیترین دوستانی را که به خاطر دارم، همکلاسیهای دوران دبستانم بودند. یکی از آنها پسری بود که فکر میکنم خانوادهاش از مهاجران روسیه بودند و ترکزبان. اسمش را یادم نیست. نان خوراکی آنها بربری بود و من هم عاشق نان بربری. همیشه این دوست من که همکلاس هم بودیم، برای من بربری میآورد.
یعنی بهخاطر نان بربری با او دوست بودید؟
علاوه بر همکلاسی، بچه یک محل بودیم و خانه همدیگر رفتوآمد میکردیم. خیلی هم اهل کتابهای پلیسی بود و کتابهایش را میداد تا من هم بخوانم.
دوستان دیگری نداشتید؟
چرا، خاطرم هست همان دوران دبستان کنار من بچهای مینشست به نام مجدالدوله که نوه یا از بستگان مجدالدوله معروفی بود که هنوز مسجدی به همین اسم نزدیک میدان حسنآباد قرار دارد. وضع مالی خوبی داشت که با نوکر میآمد و میرفت. یک نفر دیگر هم بود که اسمش مجید هنگآفرین بود.
با مجدالدوله که اسم کوچکش یادم نیست، آنقدر رفیق بودیم که همه پاکنویسهایش را من انجام میدادم. البته او هم مرا خیلی دوست داشت و حتی کمک مالی میکرد و اگر هم خوراکی میخرید، با هم میخوردیم. رفاقت من با مجدالدوله تا چندین سال ادامه داشت و اتفاقا اولین بار سینما را با او رفتم. رفتیم سینما البرز در لالهزار، فیلمی را دیدیم به اسم «۱۵ سال گمنام».
تا قبل از آن سینما نرفته بودید؟
نه، تا آن موقع سینما نرفته بودم و آن فیلم برای من خیلی جذاب بود.
رفاقت شما با او تا کی ادامه داشت؟
تا آخر دوره دبستان در مدرسه عنصری که تو محله دباغخانه بود. چون که محله سنگلج را خراب کردند برای پارک شهر. من هم رفتم هنرستان صنعتی تهران و بعد دیگر همدیگر را ندیدیم.
از مجید هنگآفرین نگفتید.
خب مجید هم از دوستان دوران دبستان بود و سلاموعلیک داشتیم. از نام خانوادگی او خیلی خوشم میآمد و احتمالا خیلی با هم دوست بودیم که اسم پسرم را گذاشتم مجید.
دوران دبستان خیلی اهل رفیقبازی نبودید؟
نه زیاد. ببینید در مدرسه به واسطه کنار هم نشستن دوستی ایجاد میشود. خب من هم با مجدالدوله توی یک نیمکت مینشستیم و بیشتر با او دوست بودم.
ولی فکر کنم تو هنرستان کلی دوست و رفیق پیدا کردید؟
نه اتفاقا. آنجا هم فقط با دو نفر که کنار هم مینشستیم، دوست بودم. ابراهیم تحصیلی و جواد موفقیان که هر دوی آنها در کانادا زندگی میکنند.
چه جالب. مگر از آنها خبر دارید؟
تا پارسال یعنی سال۱۳۸۹ خبر نداشتم، تا اینکه در ونکوور برایم مراسم تجلیل گرفته بودند و ما هم رفتیم کانادا.
تو خیابانی بودم که آقایی از رستورانی سراسیمه آمد بیرون و مرا بغل کرد و شروع کرد به روبوسی و گفت من ابراهیم هستم. من هم گفتم تحصیلی تو هستی؟ باورش عجیب بود که بعد از این همه سال چنین دیداری صورت گرفت. بعد سراغ جواد را گرفتم که متاسفانه سکته کرده بود و در بیمارستان بود. رفتیم جواد را دیدیم که برایم جالب بود و کلی هم خوشحال شدیم. این دو با هم کار میکنند و با هم قوموخویش شدهاند. خوشبختانه حال آقای موفقیان هم خوب شده و با هم ارتباط داریم. شاید جالب است که بدانید آقای موفقیان چندین مدرسه برای نابینایان و ناشنوایان در تهران ساخته است.
تفریح دورانی که هنرستان میرفتید با جواد و ابراهیم چه بود؟ با هم بیرون هم میرفتید؟
نه خیلی زیاد، ولی گاهی کارهای عجیب و غریبی هم میکردیم.
مثلا چه کارهایی؟
دم در هنرستان صنعتی آقایی بود به اسم عشقی که یک جور نان خامهای میفروخت که بهش میگفتیم پونچیک. داخل پونچیک علاوه بر خامه، بستنی هم میریخت. بچه پولدارها پنج زار میخریدند و میخوردند، بعد دل ما پر میزد و دیوانه شده بودیم که آیا میشود ما هم یک بار از اینها بخوریم. این آقای عشقی یک مدل نوشیدنی هم میفروخت به اسم «ادوفو» که خیلی متنوع بود و بسیار خوشمزه. ادوفوی پرتقال، ادوفوی تمشک.
با هر بدبختی و سختی بود، بالاخره پونچیک خریدیم و خوردیم، بعد دیگر کلی حظ کردیم. گاهی وقتها هم بچهها را به خط میکردم و میگفتم من شاه هستم و آنها جلوی من رژه میرفتند. از این کارها…
دوستان صمیمی دورانی که وارد تئاتر شدید، چه کسانی بودند؟
بین هنرمندان دوست خیلی صمیمی نداشتم. البته زمانی با آقای مرتضی احمدی که هر دو پیشپرده میخواندیم، خیلی دوست صمیمی بودم و قبل از آن با علی تابش که رفاقتمان ادامه داشت. بعد که تئاتر سنگلج باز شد، با آقای نصیریان، آقای مشایخی و آقای کشاورز که با هم کار میکردیم، دوست بودیم و اتفاقا خیلی هم صمیمی و نزدیک بودیم. منزل هم میرفتیم و با هم زندگی میکردیم. اما پایمان که به سینما باز شد، جدایی ایجاد شد. چون در سینما دیگر زیاد همدیگر را نمیبینیم. البته من خیلی اشتیاق دارم تماس بگیرم، زنگ بزنم، حال و احوال کنم. ولی بعضیها دوست ندارند و این را حس میکنم. البته زمانی که سینما هم شروع شد، با آقای مهرجویی و مرحوم غلامحسین ساعدی دوست بودیم و رفتوآمد هم میکردیم.
دوستان چه جایگاهی در زندگی شما دارند؟
چیزهایی که از دوست به آدم میرسد، با قوم و خویش فرق میکند. خویش، خویش آدم است، مثل در مسجد میماند که نمیتوانی از بین ببری، ولی دوست را انتخاب میکنی و نخواستی و خوشت نیامد، از او جدا میشوی، ولی من دوستانی نداشتم که آنها را ول کنم.
من دوستانی ۶۰، ۷۰ ساله دارم که با آنها رفتوآمد خانوادگی داریم و نسبت به هم علاقه داریم. گاهی وقتها دوستانی پیدا میشوند که از نزدیکترین کس برای آدم عزیزتر هستند.
مثل چه کسانی؟
اسم نمیآورم، چون آدمهای سرشناسی هستند. اینها در زندگی من افرادی اساسی و اثرگذار بودند. بهعنوان مثال یکی از افراد عزیزی که بسیار او را دوست میداشتم، سرکار خانم دکتر مهین تجدد، همسر رضا تجدد، است که نهال تجدد دختر آنهاست و همسر ژان کلود کریر.
به قدری من با این خانواده صمیمی بودم که هر جمعه به دیدنشان میرفتم و چقدر به من کمک فکری کردند. بهعنوان مثال زمانی که من از آلمان برگشتم، به خانم تجدد و آقای تجدد گفتم میخواهم بروم دانشگاه. مهین گفت میخواهی بروی؟ من گفتم آره. مهین گفت دیر داری میری، الان برو. آقای تجدد هم گفت معطل نکن. و در ۴۷ سالگی با سه تا بچه رفتم دانشگاه نشستم و درس خواندم.
چطور شد رفتید آلمان؟
بعد از اتفاقات سال ۱۳۳۲ تئاترها را آتش زدند و هنرمندها را گرفتند. من هم چند وقتی بود که فکر میکردم حرکتی انجام دهم و تغییری در زندگی خودم ایجاد کنم. بعد به صورت زمینی و با قطار و اتوبوس در سال ۱۳۳۲ رفتم ترکیه و از ترکیه هم رفتم آلمان که کلی طول کشید و بسیار هم سخت بود.
برای این تغییر و تحول چرا آلمان را انتخاب کردید؟
دوستی داشتم در آلمان که همسر آلمانی داشت و خود من هم که تا حدودی آلمانی بلد بودم. هنرستان صنعتی تهران را آلمانیها اداره میکردند. البته کلی هم به صورت خصوصی آلمانی خواندم.
زندگی در آنجا چگونه شروع شد؟
توی شهری در فاصله ۳۰ کیلومتری هانوفر شروع کردم به کار و زندگی. خانواده و پدر همسر دوستم خیلی کمک کردند تا کاری در یک کارخانه ریختهگری بهعنوان یک کارگر ساده پیدا کردم. همان موقع یک افسر آلمانی که پاهایش را در جنگ از دست داده بود، پیدا کردم. هفتهای دو جلسه میرفتم پیش او آلمانی یاد بگیرم و هر جلسه هم یک مارک به او میدادم.
کار در کارخانه ریختهگری؟ فکر کنم خیلی سخت بود.
خیلی سخت بود. کار با ماسههایی بود که نوک انگشتهایم تمام ترک ترک شده بود. شب اول بعد از کار از درد مُردم، ولی مقاومت کردم. آن روزها مسئلهام خوراک نبود تا حقوقم درست شد و ساعتی یک مارک میگرفتم.
دورانی که آلمان بودید، فقط با این سختی کار کردید، یا اینکه…
مدتی به همین صورت بود تا اینکه کریسمس شد. ایام کریسمس رئیس کارخانه مهمانی گرفت و همه را دعوت کرده بود. آنجا من را به رئیس کارخانه معرفی کردند و به او گفتند من هنرپیشه هستم و دلم میخواهد بروم مدرسه هنرپیشگی.
رئیس من را صدا کرد و گفت امشب جشن است، چه کار بلدی بکنی؟ من هم گفتم برایتان میخوانم و این شعر«گل گندم شکفته گل گندم یار» را خواندم و ارکستر هم همراه من شروع کرد به نواختن.
رئیس کارخانه خیلی خوشش آمد و گفت فردا بروم دفترش. وقتی متوجه نوع زندگی من و فعالیتهای من شد، حقوق من را به ۷۵\۲ مارک رساند و زندگیام خیلی بهتر شد. ولی باز هم هزینههای زندگی بالا بود. مثلا برای گرم کردن اتاق باید زغالسنگ میخریدم، یا از الکتریسیته استفاده میکردم که من اصلا بخاری روشن نمیکردم. به قدری هوا سرد بود که وقتی شب میرسیدیم به خانه، با کت و لباس میرفتم توی رختخواب. اما درکل، وضعیتم بهتر شد و بعد از ساعت کار میرفتم به یک مدرسه سینما تئاتر.
بعد از کار سخت کارخانه و کلاسهای تئاتر. این همه انرژی را از کجا میآوردید؟
من با این هدف رفته بودم آلمان و باید مقاومت میکردم. هر روز پنج صبح بیدار میشدم و شش باید سر کار بودم و بعد کار میرفتم کلاس. کلاس ۱۱ شب تمام میشد و دیگر قطار سریعالسیر نبود و با قطارهای معمولی که برمیگشتم، ساعت یک میرسیدم خانه.
یعنی روزی چهار ساعت میخوابیدید؟
الان هم همینطور است، هر روز پنج بیدار میشوم.
زندگی در آلمان چه تاثیری روی شما گذاشت؟
علاوه بر آموزشهایی که دیدم، احساس میکنم پختهتر شدم، چراکه کوشش مردم برای بازسازی کشور بعد از جنگ جهانی را دیدم و نظم را در زندگی من جا انداخت و همین خصوصیات آلمانی است که باعث شده این همه تغییر و ساختوساز انجام دهند. جای تاسف است که شهر بم بعد از زلزله هنوز مشکلاتی دارد.
دوست نداشتید آنجا بمانید؟
اتفاقا وقتی میخواستم برگردم، رئیس کارخانه پیشنهاد کرد که خانوادهام را هم ببرم آلمان و آنجا زندگی کنم. وقتی برگشتم ایران، به برگشت فکر میکردم، اما نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاد. ته دلم هم راضی نبودم که برگردم. حتی ریچارد هریسون زمان ساخت فیلم «حاجی واشنگتن» در ایتالیا هم به من پیشنهاد کرد ایتالیا بمانم و امکان بازی هم برایم ایجاد میکند. ولی جواب من این بود که شما به من با موهای مشکی و قد کوتاه نقشهای هواپیمادزدی و آدمکشی خواهید داد و برعکس من در کشور خودم کارهای بیشتری میکنم و دوست ندارم از ایران جدا شوم.
این روزها دلتان برای چه کسانی تنگ میشود؟
گاهی دلم برای بعضی از دوستان تنگ میشود و تلفن را برمیدارم و زنگ میزنم. ولی قدیم با همانها رفتوآمد خانوادگی میکردیم، ولی الان دیگر نه.
به نظر، همنسلان شما و حتی نسل بعد از شما دوران گذشته را بیشتر دوست دارند.
همانطور که گفتم، زندگی در گذشته سختیهایی داشت، ولی بین مردم مهر و محبت بود. به نظرم تربیت، محبت و ارادتی که باید بین افراد و انسانها وجود داشته باشد، از بین رفته است. الان سوار اتوبوس و مترو میشوی، میبینی همه دخترها و پسرها نشستهاند و پیرمردها و پیرزنها ایستادهاند و دارند تکان میخورند.
این رفتار بهشدت در بین افراد جامعه ما گسترش پیدا کرده است. البته خوشبختانه بین جوامع روستایی هنوز آن اصالت و محبت وجود دارد.
در شهرهای بزرگ دیگر آن عاطفه وجود ندارد که یا به علت ترافیک است، یا هر درد دیگری که اصلا نمیتوانند بروند همدیگر را ببینند و دوست هم ندارند. اگر دوست داشتند، میرفتند. پدر من قیاسی زندگی میکرد و خانه من قیطریه بود. همه جمعهها با فولکس قراضهای که داشتم، سر راه چیزی میخریدم و میرفتم و تا ظهر پیش آنها بودم. جمعهای نبود که نروم پیش آنها. نسل جدید اصلا چنین ارادتی ندارد. اصلا چنین فکری را ندارد که به دیدن پدرش برود. اصلا پدرش یک آدم جانی، چاقوکش بالفطره، دزد درجه یک، اما پدر اوست.
به نظر شما چه اتفاقی افتاده که اینطور شده؟
از یک سفر داخلی برمیگشتم، از هواپیما سوار اتوبوس شدم. انتهای اتوبوس جوانی ردیف آخر نشسته بود و من هم دستم را به میله گرفته بودم و بهسختی ایستاده بودم.
جوان گفت سلام آقای انتظامی. من هم گفتم سلام قربونت برم، حالت چطوره؟ او هم گفت خوبم، شما چطوری؟ جواب دادم من هم خوبم، البته دارم میافتم.
آن جوان عقلش نمیرسید که این نیمکت مال او نیست و برای افراد مسن است.
من که پسری ۱۴، ۱۵ساله بودم، اگر سوار اتوبوس بودم و فرد مسنی وارد اتوبوس میشد، بدون اینکه کسی به من بگوید، خودم پا میشدم، این را به من آموزش نداده بودند. خودم فکر میکردم باید این کار را انجام دهم.
این روزهایتان را چگونه میگذرانید؟
وقتی سن بالا میرود، آدم ایزوله میشود. حتی در مهمانیها هم باید گوشهای نشست و تنها ماند. سن که بالا میرود، حالت تنهایی خودبهخود شروع میشود. وقتی سن بالا میرود، تعداد علاقهمندان به آدم کم میشود. حتی بچهها هم فرصت نمیکنند. البته دخترها چرا، پسر زیاد حالش را ندارد پدرش را ببیند، چون با همسرش است. اینها واقعیت دارد. اگر هم بیایند، رفع مسئولیت است. سلام علیکم… حال شما… خوبی انشاءالله… خدا را شکر… ما امشب خانه فلانی مهمان هستیم، باید برویم… یا علی… خداحافظ…
این تنهایی را میتوان دوست داشت؟
تنهایی را نمیتوان دوست داشت و ناچاری با آن کنار بیایی. مگر اینکه برایش برنامه داشته باشی. من در تنهاییهایم خیلی کتاب میخوانم. راه رفتن هم خیلی خوب است. پیشتر خیلی پیادهروی میکردم. از خانهام که در قیطریه بود، تا تئاتر سنگلج پیاده میرفتم. سه ساعت. ولی کتاب چیزی دیگر است. پارسال عید نوروز که همسرم آلمان بود، تلفن را قطع کردم و فقط کتاب خواندم.
نزدیک شدن به نوروز برای شما چه حالوهوایی دارد؟
نمیدانم چرا آن نوروزها دیگر تکرار نمیشود. خوب یادم است همه کسانی که توی فامیل یا حتی غیرفامیل یا دوستانی که با هم زندگی میکردند، اگر اختلافاتی داشتند، نوروز بدون اینکه کسی آنها را تحریک و ترغیب کند، باعث میشد تا بروند و روی همدیگر را ببوسند و سال نو را باشکوه آغاز کنند. الان چنین اتفاقی نمیافتد.الان آنهایی که قهر هستند، همچنان قهر میمانند. سالهاست قهرند و فقط منتظرند یارو بمیرد و ناچارا سر خاکش بروند. نمیدانم چرا اینطوری شده است. در آن دوران همه خانوادهها کوشش میکردند نوروز همراه با نونواری صورت گیرد و سبزیپلو با ماهی هم که به راه بود. الان دیگر معلوم نیست عید وجود دارد یا نه. عدهای امکانات دارند و با تور میروند خارج، عدهای هم میروند شمال و معمولا هم دوستانشان هستند، نه با قوم و خویش. چرا؟ چون با قوم و خویش قهر هستند. الان آن گرما، محبت و صداقت و دوستی و تازگی نوروز را آدم نمیبیند. این مهر و محبت ایرانی از بین رفته و بیشتر مردم با دوستانشان زندگی میکنند. من آشنایانی دارم که هر پنج سال یک بار هم آنها را نمیبینم؛ نه میتوانم بروم آنها را ببینم، نه آنها دوست دارند بیایند مرا ببینند. این ماجرا اثرش را روی عیدهای ما هم گذاشته تا دیگر نوروز مثل گذشته نباشد.
چه چیزهایی شما را خوشحال میکند؟
خب اگر فیلم خوبی بازی کنم که مردم دوست داشته باشند. یک وقتهایی هم عاشق کتاب بودم. الان سالهاست که دیگر کتاب خوب وجود ندارد. آن وقتها کتاب خوب که میخواندم، آنقدر خوشم میآمد که دائم با آن زندگی میکردم و خیلی در تنهایی به درد میخورد. مثلا کتاب «زمستان۶۲» را آقای نصیریان به من داد. همین که کتاب به دستم رسید، فردا صبح تمامش کردم و اصلا نخوابیدم.
چه چیزهایی شما را ناراحت میکند؟
خب وقتی به کسی ظلم میکنند و کاری هم نمیتوانی بکنی، ناراحت میشوی. و دیگر اینکه من مردی بودم که هیچوقت اجازه نمیدادم کسی کوچکترین کمکی به من کند. هنوز هم دلم نمیخواهد کسی کمکم کند، ولی به جایی میرسی که دیگر نمیتوانی. گاهی کارهایی هست که نمیتوانی و نمیخواهی بگویی، آنها اذیتکننده است.