علی باطنی
یه روز جای شما خالی، با بچههای محل عشق و حالی به پا بود، شوخی و خنده به راه بود که خبر رسید بهمون، شلوغ شده محلهتون. ریخته بودن توی محل، با پیرهنای بیرنگْ توی هیکلای چاق و تنگ. موها افشون یا ژل زده رو به عقب، یکی سلام میکرد یکیام نگم برات، بیادب. گفتن اومدیم جمع کنیم، اینجا رو قلع و قمع کنیم.
گفتن دستور رسیده! اصغر آقا ریش سفید اومد واسه وساطت کنه: دستورو کی دیده کی شنیده؟ گفتن حاجی مام ناموساً ماموریم، واسه خاطرِ کارمون پیشاپیش عذر میخوایم معذوریم. برو عقبتر یه وقت نفتی نشی، خدای ناکرده از ما دلگیر میشی. اصغر آقا، دست به کمر زد کنار. یکیشون از توی مغازه، شاکیطور داد میزد: جمع کن بابا بهونه نیار…
آقا ما و باقی بچههای محل، دلمون واسه سیا سوخت. گردنشو کج کرده بود، نگاه از اهلِ محل بُرده بود. یه غمی تهِ نیگاش بود یه بغضی داشت توو گلوش، مام که بارونی شد چشامون، دیگه نیاوردیم به روش.
دل توو دل بچهها نبود. همین یه دونه کاسب، توی محل مونده بود. اون مغازه لعنتی مدتها خاک خورده بود. قبلشم هر کی میومد اونجا، زودی کارو وا داده بود. یکی اومد سلمونی زد، یکی کاسه بشقاب میفروخت. یه بار شد کیش هشت و هشت یه بارم تعمیراتِ شلوارو، دامنو پیرهن میدوخت.
مغازه طلسم بود انگار. واسه شکستنِ این جادو، یکی یه وِردی میخوند. یکی دیگه کتاب وا میکرد. یکیشون دعا مینوشت، توی مغازه هر روز اسپند بر پا میکرد. بلکه کاسبیشون بگیره، اما بعضیها ترس به دلِ ملت مینداختن که: پای از ما بهترون در میونه.
تا اینکه سیا اومد، با زنجیرِ طلا و با عینک رِیبنش. نیشست توو قهوهخونه. گفت میخوام مغازه روبهرو، اجاره همین محل بمونه. ندیمش دست غریبه، بوتیکی بر پا کنیم، جنس بریزیم توش تا سقف، زنونه و مردونه. خلاصه با رخصت از بچه محلا، رفت کشورِ دوست و همساده. چند قلم لباس مِباس وارد کرد، گفت آقا کارمون راه افتاده.
میگفت اونجا دست زیاده باس حسابی وارد باشی تا تحویلت بگیرن یا تو رو از خودشون بدونن. باس بری بعد از استانبول سمت محلههای پایین، دَمِ چارتا مغازهدار با چند تا دَلال رو ببین. شلوار و پیرهن سوا کن، یه وانت لباس بچین. از همه رنگ از همه جنس، بگیر یه چند تا دوجین. خلاصه رقم به رقم که خریداری شد، اگه بدیش به باربری، یه بخشی از سودت رو، همونجا راحت پَر دادی. واسه آوردنشم آب توی دلت جُم نخوره. اونجا آدم واسه این کارا پُره. تا اینکه جنس میاد سمت وطن، سوار قاطر میشه. از یه جایی میگذره که کلی درّه توشه. از یه گوشه نمور راه میفتن، اینجوری گمرک مُمرک تعطیله. میسپاری دست الاغ و یابو، باقیش هر چی تقدیره. از لبِ لبْ پاورچین، اگه یه وقت ترسیدی، نیگاشون نکن نبین. خلاصه خوششانس که باشی، لباسات دستنخورده میرسن این ورِ مرز. و اِلا اون وسط مسطا خرها رو به جُرم قاچاق، با یه تیر از مرزبانی، میفرستن به تهِ باغ. لباس مِباسا که دستت رسید، یه سِریشون استوک شده. توی مسیر یا موقع خرید، یه خورده زخمی زیلی شده. اما نگرون نباش، مشتری واسه اونام هست. دست کشید روی پارگیِ شلوار، درِ چمدونا رو بست. اینا رو یه کوچولو ارزونتر قاطی دو سه تا قلم جنس، نیگه نَدار بفرست بره. تک نفروشی بهتره. تخفیفش روی چند قلم جنس، اینطوریا کمتره.
خلاصه بعدِ یه مدت، محسن امدیاف اومد مغازه، یه حالی به دکور داد. یه بچه از سر چارراه هر صبح میومد اسپند بو میداد. یکی یه دوچرخه بیستوهشت از بابابزرگش ارث مونده بود، یکی یه تلویزیون سیاه و سفید واسه سیا برده بود. با دو سه تا از اون مانکنها، چپوندیمشون توی ویترین. انقد شیک و پیک شده بود که بَهبَه بیا و ببین.
خلاصه کار و بارِ سیا، نمنم یه جونی گرفت. مارکپوشی و بِرَندبازی بین بچه محلا جا افتاد. توی قهوه-خونهمون، به جای صحبت از قمه و دعوای اسم و رسمدار، صحبتِ مارک به پا شد. لیوایز و دیاندجی با تامی سر زبونا به راه شد. یه مِلکی هم بود پشت مغازه، سیا اونم جارو کرد. شد یه بخشی از فروشگاه، آقا پولی پارو میکرد. مغازه «احراجاتِ سیاوش» شد فروشگاهِ «برندپوش». کلی جنسِ جدید آورد با چند تا رگال مانتو روش. کارمندِ خانم گرفت، به چند نفر نون میداد. بر چشمِ بد لعنت، هر کی بدِ محلو بخواد.
اما بعضیا این وسط مَسَطا، خیلی راضی نبودن از مغازه سیا. هی توی گوش مردم میخوندن که اینجا داستان داره، سیا جنس مِنسای ناجور میاره. بچهها لباس پوشیدنشون با قبل خیلی توفیر داره.
خلاصه خبری پیچید توی گوشی موشیها، البته از خبررسونای داخلی، نه از اون خارجکیا. خبر این بود که آقا شلوارِ پاره یا مانتوی جلو باز، از این به بعد میشه دردسرساز. هر مغازهای از این جَک و جِلف بازیها بیاره، انگاری با ما جنگ و دعوا داره.
خلاصه تعزیرات ریخت توی مغازه، جمع کرد بساط هر چی مانتو جلو بازه. سیا پریشون شده و دربهدر، مردمم توی شلوغی، گوشیها بالای سر، فیلم میگرفتن از بدبختی سیا. یکی دیگه اون وسط میگفت: بهش گفتیم توی این مغازه نیا.
اصغر آقا ریش سفید با بچههای محل، جمع شدن دور سیای دربهدر. مغازه پلمپ شد واسه یه چند وقتی، راضی نشدن به هر مصیبت و بدبختی. سیا تعهد داد جنسا رو جمع میکنه، باز یکی میگفت پای از ما بهترون در میونه…