نقدی بر سخنان ابراهیم گلستان، در گفتوگو با چلچراغ
محمدعلی مومنی
از شاهنامه فردوسی، مانند دیگر آثار ادبی بزرگ ایران، کلمههایی و مصرعهایی و بیتهایی بیشتر به گوش آشناست. آنها که زبانزد (ضربالمثل) شدهاند، از زبان عامه به شعار هم مبدل شدهاند. یکی «هنر نزد ایرانیان است و بس» و دیگری «چو ایران نباشد، تن من مباد».
اولی در بیرون از متن شاهنامه معنای دیگر یافته و آن دومی را هم فردوسی اصلا نسروده و در هیچ کجای شاهنامه نمیتوانید سراغش را بگیرید. اما همچنان به آقای فردوسی منتسب میکنند و درنتیجه زبان به نقد و طعنه او هم میگشایند.
آن عبارت از مصرعی از داستان «رستم و سهراب» برگرفته شده و تغییر داده شده و از بطن یک متن داستانی، با پس و پیش بسیار مهم، تبدیل شده به یک جمله مستقل شعاری. رسانهها به مناسبتهای مختلف آن را بازنشر میکنند. دست فردوسی هم از دنیا کوتاه است که تکذیبیه بدهد به رسانهها.
وقتی رسانه خودش به شعارگویی افتاده، چگونه میشود بهخصوص به نسلهای جدید که از تراژدی «رستم و سهراب» احتمالا فقط همان را میدانند که پسر به دست پدر کشته شد، توضیح داد که مصرع درست کدام است؟
اما وقتی ابراهیم گلستان در گفتوگو با مجله چلچراغ همان مصرع را تکرار کند که رادیو و تلویزیون به غلط میگویند، آیا میشود گفت که او هم شاهنامه را نخوانده؟ یا بهدقت نخوانده؟
پاسخ هر چه هست، استناد اشتباه آقای گلستان به این مصرع است و متعاقب آن سرزنش فردوسی از سرودن آنچه نسروده!
آقای گلستان گفته است ]همان جمله معروف «چو ایران نباشد تن من مباد/ بدین بوم و بر زنده یک تن مباد» خب این بهکلی پرت است. یعنی در حقیقت اگر قرار باشد که بدین بوم و بر زنده یک تن نباشد، خب چنگیز خان هم همین کار را کرد، تیمور هم همین کار را کرد. آغا محمدخان در گرجستان که آن وقت ایران بوده، همین کار را کرد، همهاش غلط بوده. «چو ایران نباشد تن من مباد» واقعا درست نیست. اگر خیلی عاشق ایران هستی، با تن خودت ایران را درست بکن، مواد نگو برایش. این حرفهای شدید اینطوری باید سبکسنگین بشود و در حد ابزار امروزی بگوییم که ایران میتواند باشد، نمیتواند باشد.»
(چلچراغ، شماره ۷۶۴، گفتوگوی سهیلا عابدینی با گلستان)
آقای گلستان حتما هجیر را میشناسد. پسر گودرز که آن مصرع نه از زبان فردوسی که از دهان هجیر بیرون آمد.
وقتی سهراب برای یافتن پدرش، رستم، به ایران آمد، و عزم داشت کیکاوس را از تخت شاهی بردارد و پدر را به جایش بنشاند، در مرز ایران و توران با هجیر رودررو شد. دژ سفید در مرز ایران و توران بود و هجیر فرماندهاش که به جنگ سهراب رفت، شکست خورد و اسیر شد.
سهراب که هرگز پدرش را ندیده بود و فقط نشانیهایش را از مادرش تهمینه شنیده بود، برای بازشناختن رستم، هجیر را با خود به فرادست اردوی ایرانیان برد و از او خواست به هر چه میپرسد، پاسخ درست بدهد.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هر چه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم، بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
هجیر هم وعده داد که هر چه بدانم میگویم و چرا باید سخن ناراست بگویم؟!
اینجا همانجاست که سهراب با فراست و زیرکی چندین خرگاه را به هجیر نشان میدهد و میخواهد که بگوید پهلوانش کیست؟ هجیر هم یکی یکی فرماندهان سپاه ایران را معرفی میکند. سهراب در میانه پرسشها، پردهسرای سبز را و پهلوانی را که کنار آن بر تخت نشسته بود، نشان داد.
هجیر بیم آن داشت که رستم را به جوانپهلوان آمده از توران نشان بدهد و او که ضربشست سهراب را چشیده بود، هراس داشت که رستم به دست او کشته شود. رستم نماد ایران است و امید ایران. میدانست کشته شدن ایران، یعنی تیرهروزی ایران.
به دل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زورِ دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این باره پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینهخواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که «مردن به نام
به از زنده، دشمن بدو شادکام»
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران، تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
هجیر با خود میگوید که اگر ناراست بگویم و سهراب جانم را بگیرد، بهتر است که رستم به دست او کشته شود؛ که اگر قرار است رستم نباشد، بهتر که من نباشم.
در واقع این مصرع بیان هراس هجیر از کشته شدن رستم به دست سهراب و نبودنش به ایران است. یعنی برخلاف آنچه آقای گلستان میگوید که «اگر قرار باشد که بدین بوم و بر زنده یک تن نباشد، خب چنگیز خان هم همین کار را کرد، تیمور هم همین کار را کرد، همهاش غلط بوده» اصلا صحبت از نبودن این و آن نیست. اتفاقا برعکس. برای زنده ماندن تنها و جانها و آدمها، میخواهد از کشته شدن رستم جلوگیری کند. هر چند که این فریب، بذر تراژدی را کاشت.
در واقع فردوسی به قول گلستان «پرت» یا «مواد» نگفته. بلکه مصرعی از داستانش را نوشته و روحش هم خبر نداشته که آیندگان از یک مصرع چنین شعار پرطمطراق یا «حرفهای شدید اینطوری» میسازند و ادیبش هم بر مبنای همان شعار او را تخطئه میکند.