ابراهیم قربان پور
پرونده برای خود ما از یکی از قابهای جشن چله سال ۹۶ شروع شد. همین قابی که شده است تصویر روی جلدمان. محمود دولتآبادی که کیهان کلهر را هدایت میکند تا پشت تریبون بایستد و نشان موسیقی چلچراغ را به انتخاب مخاطبان مجله بگیرد. قابی که به قول حبیب رضایی در آن مراسم آنقدر سنگین است که دیوار باید به آن تکیه کند. اما کلید پرونده را محمد بحرانی در آن مراسم دستمان داده بود. جایی که به شوخی گفت: «کیهان کلهر صاحب بهترین سبیل خاورمیانه هم هست.»
طبیعی است که از پس از این حرف، سیل خاطره و اسم رسید از فراوانها که شمایلشان در خاطره ما با سبیلهایشان نقش بسته است. نویسندگان، سیاستمداران، هنرمندان و ورزشکارانی که آنقدر آنها را با همین چند تار مو به ذهن سپردهایم که بدون آنها حتی تصورشان هم برایمان دشوار است.
میگویند اولین تصویر از یک ایرانی، روی فرش معروف پازیریک، سوارکاری است که تنها شاخصه روشن چهرهاش سبیل داشتنش است. قصه تار سبیل گرو گذاشتن و سبیل کسی را چرب کردن و امثال آنها هم که از کفر ابلیس معروفتر است. دیدیم ناجوانمردانه است به این همه تقارن علایم بیتوجه بمانیم و یک پرونده درباره بزرگان صاحبسبیل نرویم. حاصلش همین چیزی است که پیش چشم شماست.
میدانیم که جای خیلیها خالی است. آنها را برای نوبت بعد گذاشتهایم. فکر کردهاید کار سبیل به همین راحتی تمام میشود؟
با موهایش که می رقصد / در ستایش کیهان کلهر
عبدالله اسدزاده
به نظر من یکی از اولین درسهایی که هر ایرانی موقع خروج از ایران به قصد مهاجرت و زندگی در یک کشور خارجی باید یاد بگیرد، این است که دنبال چیزی برای افتخار کردن نگردد. اصلا نمیدانم و فکر هم نمیکنم کس دیگری بداند که چه فرایندی در داخل ایران باعث شده است که ما اینقدر دنبال افتخار کردن به یک چیزی بدویم. همآزمایشگاهی تایوانی من حتی اسم هو شیائو شین را هم نشیده بود، چه برسد که بخواهد به او افتخار کند. آن یکی همکارمان که چینی است، وقتی مویان جایزه نوبل ادبی برد و من با یک لحن شوخ یخ گفتم باید بابتش به ما شیرینی بدهد، عینکش را پایین داد و گفت: «مویان جایزه برده است. من برای تو غذا بخرم؟»
بههرحال تا وقتی این واحد درسی برای خروج از ایران اجباری نشود، این بیماری سر جایش باقی است و من هم یکی از مبتلایان سرخوش آن هستم. حدود سه سال قبل بود که استاد کیهان کلهر با جمعی از نوازندگان سازهای زهی آسیایی، توری در شهرهای مختلف برگزار کردند و گذرشان از قضا به شهر ما هم افتاد. طبیعی است که یک صندلی از آن کنسرت سهم بدیهی من بود و از قضا به خاطر بافت آسیایی اثر همان همکار چینیمان هم با من بلیت تهیه کرد. در لابراتوار کناری یک زوج تازهآشناشده بلغاری کار میکنند که شیفته جنبههای اگزوتیک جوامع شرقیاند. آنها هم وقتی دیدند برنامه از چه قرار است، همراه ما شدند.
شب کنسرت که شد، من و زان زودتر از زوج همراهمان به سالن رفتیم و نشستیم. آنها وقتی رسیدند که مراسم معارفه کوتاه تمام شده بود و برنامه داشت شروع میشد. طی برنامه استاد کلهر تکنوازی نسبتا طولانی درخشانی داشتند با همان فیگور جذاب همیشگی و حرکات تند سر و ساز و موهایی که در هوا رها میشد. برنامه که تمام شد و بیرون آمدیم، خانم بلغاری همراهمان یکهو گفت: «عبدالله خوش به حالتان. چه موزیسین فوقالعادهای دارید توی ایران. کاش من هم بتونم از سازش یاد بگیرم.» زان که مطمئن بود او در بخش کوتاه معرفی حاضر نبوده است، پرسید: «چطور فهمیدی کدامشان ایرانی است؟»
دختر انگار که خیلی بدیهی باشد، گفت: «همونی که سبیل داشت دیگه. مثل خود عبدالله.»
از آن زمان بخش افتخار بدن من طوری به کار افتاد که دختر که حالا دیگر همسر همکار بلغاری لابراتوار کناریمان است، دارد تعلیم کمانچه میبیند و وفادارانه سرش را درست به شکل استاد کلهر تکان میدهد (البته نه با آن ظرافت و زیبایی) و من در مقابل هر پیشنهاد خانواده درباره تراشیدن سبیلهایم میگویم: «سبیلی که یک بار با سبیل کیهان کلهر مقایسه شده باشد، ارزشش بیش از تراشیده شدن است.»
در احوال پیچیدگی یک اثر / در تشبه به بهرام بیضایی
حمید میرحسینی
بهرام بیضایی، زمانی، شاید حوالی دوروبر آخرین فیلمش، «وقتی همه خوابیم»، در مصاحبهای گفته بود: «زمانی که کاری را نمیخواهند، میگویند پیچیده است.» مقصود او از ضمیر مستتر آنها، در این جمله و جملات شبیه آن که در ادبیات بیضایی فراوان است، نیروهای مرئی و نامرئی فراوانی است که معمولا در گلوگاههای تعیینکنندهای با اسمهای بهظاهر بیخطری مثل کارشناسی فلان یا ارزیابی بهمان، تعیین بودجه، منابع مالی، امور مجوزها یا هر اسم بیمعنی دیگری نشستهاند و بدون آنکه واقعا از روی اسم جایی که نشستهاند معلوم باشد، میتوانند سرنوشت یک اثر هنری، یک کار تحقیقی یا حتی یک انسان را عوض کنند.
باز اگر اشتباه نکنم، زمانی در همان حدود، هوشنگ گلمکانی یا احمد طالبینژاد نوشته بود داشتن یا نداشتن سبیل در اینکه فیلمها یا تئاترهای بیضایی چطور از آب دربیاید، نقش تعیینکنندهای دارد. زمانهایی که سبیل میگذارد، چون خیالش راحت است که به اندازه کافی فاصلهاش را با مخاطبش حفظ کرده، با فکر آسوده کارهایی میسازد که آسانتر میشود با آن ارتباط گرفت و برعکس وقتهایی که سبیلش را میزند، حس میکند باید آنقدر کار صعبالارتباطی بسازد که حساب کار دست مخاطبش بیاید.
بههرحال این مقدمه طولانی پر از شاید و انگار را نوشتم که بروم سراغ اولین و تنها باری که در زندگیام با استاد بیضایی قیاس شدم و با اینکه چیز افتخارآمیزی در این مقایسه وجود نداشت، هنوز مزهاش زیر دندانم است. ماجرا این بود که چند سال قبل برای فیلم گرفتن از مراسم خاص قالیشوران مشهد اردهال به آن منطقه سفر کرده بودم و توی دلم مطمئن بودم که چیزی خواهم ساخت یگانه و بیمانند شبیه اولین مستندهای ناصر تقوایی. مراسم مشهد اردهال آن زمان هنوز به اندازه الان معروف و همگانی نشده بود و اگر واقعا میتوانستم از آن تصویر بگیرم، خوب بود. منتها قضیه همان ابتدای کار، وقت چیدن دفتر و دستک فیلمبرداری تمام شد!
آقایی که احساس کرد تصویر گرفتن از مراسمشان ممکن است مزاحم کارشان باشد، من را دید و بردم پیش آقای بالادستیاش، معلوم بود سمت رسمی از طرف جایی ندارند اما نمیشد به حرفشان گوش نداد. آن آقا هم گفت برای تصویربرداری به مجوز ما نیاز داری. گفتم خب! پس مجوز میخواهم. راست یا دروغ، که احتمالا دروغ، گفت: «به ما گفتهاند این سبیلوها همهشان میخواهند ادای بهرام بیضایی را دربیاورند.»
هم خندهام گرفته بود، هم نمیدانستم باید واقعا چه کار کنم، یا اصلا مگر بهرام بیضایی غیر از پژوهش درباره تعزیه چه کرده که باعث این دردسر شود. چند دقیقهای به قیافه آن دو نفر نگاه کردم ببینم قصد کوتاه آمدن دارند یا نه، و وقتی دیدم خبری نیست، بیرون آمدم. همسرم پرسید ماجرا چه بود؟ الکی گفتم: «گفتند فیلمت مثل آثار بیضایی پیچیده است. نمیشود آن را بسازی.»
اگر از آن دسته آدمها باشید که معتقدند حتی اتفاقات تصادفی زندگی هم آنقدر که تصادفی به نظر میرسند، تصادفی نیستند، احتمالا در همشکلی واژه سبیل در زبان فارسی با سبیل عربی چیزکی برای کشف کردن پیدا میکنید. اعراب به راه میگویند سبیل و البته آن را در معنای استعاری شیوه و روش و گاه حتی آیین هم به کار میبرند. سبیل هم برای ما گاهی حکمی شبیه همین داشته است. از همان گذشتههای دور، با سبیل درویشان و سبیل عیاران که به نوعی مرام صنفیشان را مینمایاند، گرفته تا همین چند دهه پیش که سبیل نمایانگر یک گرایش سیاسی و فکری بود و حتی میتوانست در دادگاه به عنوان مدرک جرم یا لااقل یک شاهد به کار حکم بیاید. با همین دستور، شاید بشود بخشی از تاریخ ادبیات معاصر ایران را هم از نو خواند. خواندنی شاید نه لزوما با نتیجهای دندانگیر، اما دستکم بدون جدیت خفقانآور دستورهای دیگر.
یکم
۱۳۱۵: بوف کور
زودتر از موقع رسیده بود؟ از همانها بود که میگویند باید در گوشه و کنار تاریخ منتظر بمانند تا کسانی برای فهمیدنشان از راه برسند؟ اینها توجیههایی سادهاند برای فرار کردن از دشواری واقعیت. تاریخ دیر و زود نمیکند. تاریخ همیشه سر وقت است. صادق هدایت دست تقدیر را برنمیتافت که برای کسانی بنویسد که هیچ شبیهش نبودند و بااینحال آنقدر از آنها بیگانه نبود که برایشان ننویسد.
هدایت درس خوانده بود و ما نخوانده بودیم. دنیا را دیده بود و ما ندیده بودیم. فاصله میان پاریس مدرن بعد از اصلاحات هوسمان با تهرانی که هنوز از بیشتر کوچههایش گرد و خاک بلند بود، برایش تحملناکردنی بود. احساس میکرد از میان «تئاتر و اومانیسم و کتاب» نمیتواند به یکباره پرتاب شود به اینجا. چه وقتهایی که طنزهای پرنیشوکنایه به کار میبست و چه وقتهایی که زهر در قلم میریخت، از همین فاصله بعید میگفت و مینالید.
گفتهاند که «بوف کور» را از روی فلان فیلم یا بهمان داستان الهام گرفته بود. آنها که این را میگویند، خود صحه میگذارند بر اینکه هدایت چه بود. هدایت ادبیات مدرن میدانست و ما نمیدانستیم. چیزی دود میکرد که ما اصلا از بودنش بیخبر بودیم. وظیفهاش این بود که بماند و ما را شبیه خودش کند؟ وظیفه معین کردن برای آدمها از آنجور رسمهاست که بهتر است فراموششان کنیم. سالها بعد، حالا فقط میتوانیم بفهمیم هدایت چقدر شبیه ما نبود و بااینحال چقدر از ما بود. با سبیلش که بههرحال همیشه، به رسم وطن، بود، اما هیچ شبیه مال ما نبود.
دوم
۱۳۴۰: ملکوت
شاید اگر امروز بود، تقدیر دیگری میداشت. نه اینکه از این وصلهها به او بچسبد که برای مردم آینده مینوشت یا اراجیفی از این دست. احتمالا فقط برای خودش مینوشت و حلقه محدودی از دوستانش که عموما هم از نویسندگان شناختهشده نبودند. زمانهای نبود که کسی در آن شیطنت و شوخطبعی را ارزش تلقی کند، طبقه متوسط را به عنوان سوژه یک داستان به رسمیت بشناسد، یا بپذیرد که لزومی ندارد که یک داستان پر باشد از نمادها و استعارههای سیاسی. در آن زمانه نوشتن از آقای مودت که ناگهان جن در او حلول کرده بود، مازیار که آنقدر در خیابان منتظر دوستان بدقولش ایستاده بود که نقرس گرفته بود، آقای عکاس که بین عکس یک بنای قدیمی و یک آقای کلاهبهسر فرقی نمیگذاشت، یا اشی و مشی و میرزاسلیمون که برای پر کردن اوقات فراغت قصد داشتند یک گربه را بگیرند، دمش را ببندند به نخ، نخ را ببندند به میخ و میخ را بکوبند توی زمین خطایی بود سخت دردناک.
که میتواند قضاوت کند که اگر بهرام صادقی، به قدر یکی دو دهه ناقابل اینطرف یا آنطرفتر به دنیا آمده بود، باز هم به همین ۱۰، ۲۰ داستان کوتاه و یک داستان بلند قناعت میکرد و بعد به همان سادگی که م.ل یکی یکی اعضای تنش را بریده بود، یکی یکی ارتباطش را با آدمهای این جهان قطع میکرد و آنقدر نمینوشت تا رسم نوشتن از سکه بیفتد و در یک بعدازظهر، بیآنکه کسی وقتی برای غصه خوردن داشته باشد، از دنیا میرفت؟
بهرام صادقی چه چیزش با باقی همقطارهایش میخواند که بخواهد سبیلش با آنها بخواند؟ در عصر رونق سبیلهای استالینی تابیده پشت لبهای او سبیل دستهفرمانی نسبتا نازکی نشسته بود که نمیتوانست شیطنت لبخندش را قایم کند.
سوم
۱۳۴۸: شازده احتجاب
بالاخره باید یک وقت با آن روبهرو میشدیم دیگر. چه بهتر که در ۱۳۴۸. ۱۰ سال پیش از انقلاب. همیشه که نمیشود از دست تاریخ فرار کرد. تاریخ سوراخی برای قایم شدن ندارد. هر جا که باشی، بالاخره میرسد و یقهگیر میشود و سهمش را میگیرد. همه اجداد بزرگ و مفاخر گردگرفته که آن بالا، روی رفها و تاقچهها سبیل به سبیل نشستهاند روی جلد کتابها، کاسهبشقابها، گلدانها و قلیانها و شمعدانیها و زل زدهاند به خزیدن ما، این پایین. همه فتحنامهها و جنگنامهها و بزمنامهها. همه ارواح سرگردانی که چیزی از زندگان طلب دارند، حتی به اندازه یک بهیادآوردن ساده.
«شازده احتجاب» بازخوانی همین فراخوانی تاریخ بود. داستانی از درهمشکستن یک خانواده بزرگ اشرافی زیر بار خودش. داستان دستان خردکننده تاریخ که همیشه در کمیناند. با همه پیش و پس رفتنهایش در میان صفحات گردگرفته. با همه پایین و بالا رفتنهایش از طبقات خانه در حال فرو ریختن. با لولیدن مداوم گذشته در دل حال. با آونگ شدن دائم میان آدمها و زمانها و مکانها. با درهمریختگی سنجیده اما آشفته وقایع که نمیشود یکی را پی بگیری و تا انتها ردش را دنبال کنی.
برای گلشیری تاریخ همیشه در حال بازفراخوانی بود. مگر بعدتر در «فتحنامه مغان» هم همینطورها نبود؟ یا در «معصوم پنجم»، یا اگر آنطور که گفتهاند مال او باشد؟ همین به نظم نیامدن آشفتگی روایتهای او بود که در خطوط چهرهاش هم آشکار بود و از همه آشکارتر در بههمریختگی همیشگی موهای انبوه پشت لبش؟ از سر بیقراری بود؟ از سر اضطراب؟ از سر نویسنده زمانه اضطراب بودن؟
چهارم
۱۳۸۲: سلوک
گم شدهایم. جایی میان اسطوره و تاریخ. جایی میان جنگ و رضا. جایی میان شوریدن و آرام گرفتن. جایی میان به درون کشیدن و تا خوردن و خمیدن یا بیرون ریختن و به آتش کشیدن . جایی میان آشوب و آرامش. جایی که نمیشود درست روی نقشه نشانش داد. نمیشود در مشت گرفتش. جایی که دائم فرار میکند. جایی که با به دست نیامدنش وجود دارد.
برای روایت گمگشتگی اسباب دیگری لازم است. چیزی بیش از کاغذ و قلم. چیزی شبیه باد. چیزی شبیه طرحهای ابر و باد که هیچکس روی کاغذ نمیتواند نشان دهد که فلان نقطهاش، آنجا، همانجا که با انگشت نشان میدهند، دقیقا سفید است یا سیاه، یا چیزی میان این دو، یا چیزی غیر از این هر دو، یا چیزکی با سهمی با هر دو. کشیدن خطوط واضح، به صف کردن اینشکلیها و آنشکلیها خاص زمانه دیگری است. خاطره همه صفحات فراموششده، همه صفحات هرگز نوشتهنشده و هرگز خواندهنشده آوار میشود روی قلم و به او رسم دیگری میآموزد.
برای روایت گمگشتگی نویسنده بودن کفایت نمیکند. باید با سلوک قلم آشنا باشی. باید آیین پیچوخمشهایش را بدانی. باید با او خم شوی و بگردی. با او نازک شوی و استوار شوی. باید بدانی که قیس «سلوک» چیزی نیست مگر یارمحمد «کلیدر» و بااینحال هرگز او نیست. باید بتوانی چیزی بسازی که دائم میان قیس و یارمحمد نوسان کند و در هر دم هر دو باشد و هیچکدام.
عجیب است اگر هر بار که «سلوک» یا «کلیدر» را دست گرفته باشیم، هر دو را شبیه محمود دولتآبادی دیده باشیم؟ عجیب است اگر هر دو را مثل او دیده باشیم با همان چشمهای ریز نافذ و همان سبیل پرپشت که لبها را میپوشاند. همان سبیل پرپشتی که نمیگذارد ببینیم پشتش چه سهم قیس است و چه سهم یارمحمد؟
علی دایی، دیوید سیمن و چند داستان دیگر
معین عرب عطایی
نمیدانم اسم خارجیاش چیست، اما من اسمش را گذاشتهام فرنگیپسندی. همین حسی را میگویم که مثلا وقتی میبینیم یک نفر آلمانی پیژامه پوشیده و دارد قلیان گلوبزرگ شاهعباسی میکشد بهمان دست میدهد. یا وقتی میبینیم فلان جینپارهپوشیده آمریکایی از مزه کباب کوبیده بیشتر از مکدونالد خوشش میآید. یا شکل اصیلتر و فرهنگیترش وقتی که میخوانیم گوته چهها که در ستایش حافظ ما نگفته است، یا وقتی میبینیم روی دست فلان آکتور سینمای هالیوود نقش شعر مولانای ما را تتو کردهاند و چیزهایی از این شمار.
برای من، نوجوان ۱۰، ۱۲ سالهای در سالهای دهه ۶۰ و ۷۰، سبیل هم درست به اندازه پیژامه، قلیان، کباب کوبیده، حافظ و مولانا مقولهای ملی حساب میشد. چیزی که مال ما بود و اگر کسی آن سوی آبها سبیل داشت هم لابد از رسم ما اقتباس کرده بود و لابد خوشش آمده بود که اقتباس کرده بود و این خودش میشد اعتباری برای این تارهای موی پشت لب. وقتی مهمترین دلخوشی روزانه نشستن پای فوتبال یا رفتن به استادیوم بود، طبیعتا باید به سبک میانرشتهایهای امروز ساختمانت را در تقاطع سبیل و فوتبال میساختی.
سبیل داشتن فوتبالیستهای داخلی معنایش با خارجیها فرق داشت. اینکه سیروس قایقران، علی دایی، کریم باقری یا افشین پیروانی سبیل داشتند، معنایش این بود که هنوز گرد و خاک کوچهها را از خودشان نتکاندهاند و میشود یکی از «ما» حسابشان کرد. بعدتر جز قایقران، که اجل مهلتش نداد و خیلی زودتر از آنکه بتواند چیزی را بتکاند، با همان عکس سبیلدار منجمدش کرد توی قابها، همه هم گرد و خاکها را تکاندند و هم سبیلها را زدند. اما سبیل داشتن خارجیها اساسا از مقوله دیگری بود. برای خود من، در آن دنیای کوچک غمزده خاکستری انزلی آن سالها که خیلی هم ربطی به بندر مهآلود رمانتیک فیلمهای این ۱۰ سال اخیر نداشت، سبیل داشتن فوتبالیستهای خارجی یک قسم رفاقت بود.
وقتی ۲۲ نفر قدبلند موبلوند چشمسبز که از هیچ نظر ربطی نداشتند به هیکلهای زورخانهای و موهای سیاه فوتبالیستهای ما میریختند روی چمن مخملی سبزی که هیچجوره نمیشد با چمن لکوپیسی ورزشگاه گلآلود انزلی یا چمن زرد بیرنگ آزادی قیاسش کرد، ناچار برای طرفدار یکی شدن باید میرفتیم سراغ چیزی که به ما مرتبطشان کند. آن چیز میتوانست مثلا تخس بودنی باشد که در مارادونا پیدا میشد، جهان سومی بودنی که در هاکان شوکور یا جورج وهآ واضح بود، حقیر انگاشته شدنی که در استویچکوف و همتیمیهایش چشمگیر بود و … و البته سبیل.
سبیلوی مورد علاقه من در آن سالها دیوید سیمن بود؛ دروازهبان آرسنال و تیم ملی انگلستان. با اندامی که به خیلی به دروازهبانها نمیبرد. با درخششی نصفه و نیمه که گاهی نشان از گوردون بنکس افسانهای داشت و گاهی تا حد دیوید جیمز فاجعه پایین میآمد. با تاکید بهرام شفیع به اینکه اسم خانوادگیاش «مرد دریا» است. با این شوخی بینمک سالهای بچگی که وزنش «سی من» است، یعنی ۱۸۰ کیلو. با آن سبیل نازیبایی که انگار او را از انگلیسی بودن میانداخت و موی دماسبیبستهای که شبیه گندهلاتهای خودمان میکردش. آن سالها طرفدار تیم ملی انگلستان نایاب بود. همه یا آرژانتین را دوست داشتند یا آلمان یا اگر خیلی متفاوت بودند، ایتالیا. انگلستان نه جامی میبرد و نه جذابیت دراماتیکی داشت. آرسنال هم کموبیش همچین وضعیتی داشت. هنوز عصر طلایی ونگر نشده بود تا بشود شیفته زیبایی آرسنال شد. حتی کم پیش میآمد تلویزیون رغبت کند بازی آرسنال را نشان بدهد. بااینحال انگلستان و آرسنال تیمهای محبوب پسربچهای بودند در انزلی. پسربچهای که مطمئن بود آنها ربطی به خودش دارند، چون دروازهبانشان سبیل دارد.
داییام اهل فوتبال نبود. اهل مهربانی هم نبود. نمیدانم چرا یکهو تصمیم گرفت حالا که من اینقدر شیفته آرسنال هستم و تمام در و دیوار اتاقم را با پوسترهای آرسنالیها پوشاندهام، من را ببرد ورزشگاه. مادربزرگم بیمارستان بستری بود و ما مطئن بودیم انگلستان هم او را شفا نخواهد داد، اما لابهلای غم و غصه مادرم که همراه مادرش به لندن سفر کرده بود، داییام من را برای بازی با اورتون به هایبوری برد. مادرم راضی نبود. خیال میکنم معتقد بود دلیل غمانگیز لندن آمدن من باید مانع ورزشگاه رفتنم شود.
از داخل ورزشگاه بازی آرسنال و اورتون آنقدرها هم با بازی ملوان و نساجی فرقی نداشت. خوشآبورنگتر بود و شاید کمی سریعتر. دیوید سیمن بازی نمیکرد. نمیدانم چرا. ریچارد رایت دروازه ایستاده بود. تا جایی که یادم است، سیمن حتی روی نیمکت هم نبود. وقتی آخرهای بازی قرار شد رایت را تعویض کنند، استوارت تایلر به جایش آمد. حاضر نشدم لذت دیدن لذتم را از دایی بگیرم. همانقدر ذوق کردم که باید. همانقدر ذوق کردم که واقعا خوشحال نبودم.
سالها بعد، وقتی ۳۱ سالم بود و داشتم زور میزدم که با لهجه غلیظ بریتانیایی همشهریهای تازهام کنار بیایم، سیمن را یک روز آفتابی اواخر آوریل در بیرمنگهام دیدم. داشت از یک دستفروش یک دونات چرب و چیلی میخرید. سبیلهایش را زده بود و موهایش را مثل کارمندها اصلاح کرده بود. جلو رفتم و آشنایی دادم. گفتم که از آن طرف دنیا، فقط به خاطر سبیلهای او، سالهاست که طرفدار آرسنال هستم. خندید. نه خوشحال شد، نه ناراحت. باهام دست داد و بعد گفت مطمئن است آرسنال دوباره اوج میگیرد. چیزی درباره سبیلهایش و تراشیدنشان نگفت. شاید هم من آنقدر بد تلفظ کرده بودم که اصلا نفهمید درباره سبیلهایش حرف زدهام. موقع رفتن گفت: «امسال خیلی زود گرم شده است. آوریل نباید اینقدر داغ باشد.»
در باب شباهت آدمهای متفاوت یا تفاوت آدمهای متشابه
یا شباهت و تفاوت آدمهای بیربط یا هر چیز دیگر
پدر آقای تریسترام شندی معتقد بود اسمها خیلی چیزهای مهمی هستند. مهمتر از کارکردشان در نام بردن آدمها و چیزها. در واقع پدر آقای تریسترام شندی گمان میکرد اسمها میتوانند تقدیر آدمها را رقم بزنند. البته خود پدر آقای تریسترام شندی هیچوقت نتوانست اسمی را که دلش میخواست روی پسرش بگذارد و از قضا اسمی را روی پسرش گذاشت که معتقد بود بداقبالترین است، اما این باعث نمیشود نظریهاش سالها بعد به کار نوشتن از سبیل دو نفر از مهمترین سبیلدارهای تاریخ نیاید.
داریم از استالین و هیتلر حرف میزنیم. پیشوایان دو جبهه چپ و راست عالم. رهبر کمونیستهای شرق و فاشیستهای غرب. دو نفری که احتمالا بیش از هر دو نفر دیگری در تاریخ با هم مقایسه شدهاند. نوشتههایی که آنها را طوری با یک «و» به عقد هم درمیآورند که انگار چیزی از این طبیعیتر در دنیا وجود ندارد، به همان اندازه فراواناند که نوشتههایی که باورشان بر این است که هیچ دو نفری در طول تاریخ تا این اندازه با هم متفاوت نبودهاند. بااینحال بعید است بین این همه نوشته حتی یکی باشد که تقدیر آنها را با سبیلهایشان سنجیده باشد.
به سبیل استالینی، پیش از آنکه به خاطر استالین این نام را اختیار کند، میگفتند چخماقی و به سبیل هیتلری، پیش از مسما شدن به این نام، میگفتند مسواکی. سبیلهای چخماقی پرپشت و توپرند و کل پشت لب را میپوشانند و انحنای طولانی آنها از دو طرف روبه بالا قوس برمیدارد. سبیلهای مسواکی در واقع یک مستطیل کوچک به عرض سه تا پنج سانتیمتر هستند که از دو طرف تراشیده شدهاند و امتداد ندارند. اینکه اولین بار کی این نامها را روی سبیلها گذاشتند و چرا ربطی به تقدیر استالین و هیتلر ندارد. مهم این است که مسواکها به کار پاک کردن جهان میآیند و چخماقها به کار آتش زدنش.
قصد ندارم در دنیایی که رسانههایش روزبهروز دارند بیشتر از متغیر بودن ارزشها میگویند و چنان واقعیت را خطخطی میکنند که انگار حقیقت از ابتدا یک افسانه مربوط به قرون ماضی بوده است، ورقی به اوراق فراموشی اضافه کنم. ایده پاک کردن جهان یکی از خطرناکترین ایدههایی بود که در تاریخ بشر به ذهن کسی رسید. «منابع روی زمین محدودند. بهتر نیست آنها را صرف کسانی کنیم که زندگیشان باارزشتر است؟ بهتر نیست زمین پر از کسانی باشد که باارزشاند و آنهایی که ارزش مصرف کردن منابع محدود گرانقیمت ما را ندارند، آرام آرام پاک شوند؟» طبیعتا برای آنها که تفنگها دستشان بود و حسب تصادف مسئول نوشتن اسم ملتها در دو ستون باارزشها و بیارزشها بودند، پاسخ «بله» بود و هنوز هم هست. برای آنها که اسمشان را در ستون بیارزشها نوشته بودند، البته عاقبت به کوره آدمسوزی یا در بهترین حالت بیمارستان عقیمسازی ختم میشد، اما جوابشان، اگر فرصت پاسخ داشتند، لابد «نه» بود.
در چنین دنیایی ایده بهآتشکشیدن همه چیز نمیتوانست آنقدرها هم ایده بدی باشد. بههرحال یکی از راههای خلاص شدن از ستون بیارزشها زدن خطخطی کردن کل تخته است و بههمریختن بساط بازی و استالین و شوروی، لااقل تا جایی که به ایده مربوط میشد، قصد چنین کاری داشتند. ایده به آتش کشیدن دنیا البته خیلی زود متوقف ماند. زمانی که لنین قدرت را در شوروی به دست گرفت، گمان میکرد اولین جای دنیا که آتش چخماق به آن میگیرد، آلمان خواهد بود. حدس اینکه وقتی استالین دید در همان کشور سبیلمسواکی تفنگبهدست به قدرت رسیده است چقدر ناامید شد، چندان دشوار نیست.
پیوند دادن قضایا به تقدیر معمولا چاشنیای است که تاریخنویسان عادت دارند به امیدهای بربادرفته بزنند. شاید اگر آتش چخماق اینقدر زود به نمکشیدگی هیتلر نمیرسید، آینده چیز دیگری میشد. شاید… اگر… ممکن بود. بله. و نشد. این است هسته سخت واقعیت.
برای یک کتاب تاریخ عامهپسند بهترین راه خلاص شدن از دست استالین و هیتلر استفاده از عبارت توتالیتاریسم است. آنها رهبران دو رژیم توتالیتر بودند. و ببینید چقدر عین هم بودند. با سبیلهایشان و دیکتاتوریشان و جنگشان. اما آنها که خوب نگاه کنند، میبینند تفاوت بین سبیلهای چخماقی و مسواکی خیلی بیشتر از شباهتشان است. صرف سبیل بودن باعث نمیشود که آنها یک چیز باشند. این درست که هیتلر و استالین پیش از آغاز جنگ جهانی دوم دلی هم داده بودند و قلوهای هم ستانده بودند، اما دست آخر، وقتی که جنگ شروع شد، شباهتی میان دو اردوگاه نبود. تاریخ را نمیشود با این قسم سادهسازیها توی کاسه ریخت و نتیجه مطلوب را از آن بیرون آورد. این را هر سلمانی که یک بار یک سبیل چخماقی یا مسواکی را اصلاح کرده باشد، خوب میداند. شاید باید تاریخ را سلمانیها بنویسند.
سیمای زنی در میان مرد
مرجان ذکایی
بیایید به وسواس فرار از دمده بودن غلبه کنیم و این یادداشت را با یکی از دمدهترین کارهای امروز جهان شروع کنیم. با حکم قطعی دادن. آن هم حکم قطعی دادن در مورد غیرقطعیترین موضوع جهان، یعنی هنر.
حکم: تمامی هنرمندان از آغاز قرن بیستم به این سو ناچار به سمت یکی از این دو قطب، این دو عکس، گام برداشتهاند؛ یا به سمت فریدا شدن رفتهاند یا به سمت دالی شدن.
میشود یک خروار تئوری پشت این حکم قطار کرد. فریدا کالو و سالوادور دالی نماینده دو نحله کاملا متفاوت از سورئالیسم هنری بودند و سورئالیسم به ظن قوی و قریب به یقین تاثیرگذارترین مکتب هنری از آغاز سده پیش تا همین امروز است و چیزهای دیگری از همین نوع. اما سرنوشت هنر را لااقل از همان اول قرن پیش تا امروز چیزی به جز مکتبها و نحلهها و سبکها رقم زده است. چیزی که نام کوچک آن به اختصار میتواند سیاست باشد و از این جهت است که هنر راهی جز فریداییتر شدن یا دالیایتر شدن ندارد.
به تصاویر دالی خوب نگاه کنید. به نگاه دالی که عمدا چشمهایش را طوری درانده است که در دوربین عجیب به نظر برسد. به سبیلهایی که به روایت شاهدان روزی بیش از دو ساعت وقت تروتمیز نگه داشتنشان میکرد. به زاویه دوربین. به چیدهشده بودن همه چیز در راستای عجیب بودن. به تلاش بیوقفه برای تبدیل شدن به نماد سورئالیسم. به تقلیل دادن محض سورئالیسم به «عجیب بودن». حالا نگاهی به آن یکی تصویر بیندازید. در آن یکی تصویر هیچچیز عجیب نیست. فریدا در پیچوتابی محجوبانه با نگاهی که اندکمایهای از خجالت هم در آن پیداست، طوری به دوربین خیره شده است انگار که دوست دارد همه چیز هر چه زودتر تمام شود. در تصویر فریدا همه چیز سر جای خودش است. همه چیز جز یکی. جز سبیل کمرنگ مختصری که بالای لبهای فریدا روییده است و او نه تلاشی برای از میان بردنش کرده است، نه تلاشی برای مخفی کردنش و نه هیچ کار دیگر. فریدا سبیلش را فراموش کرده است. به همین سادگی. فریدا به جهانی که معتقد است دخترها نباید روی صورتشان مویی جز ابرو و مژه داشته باشند، بیاعتنایی کرده است. و به این ترتیب است که او بیهیچ تلاش اضافهای خود را در مرکز قطب دیگر هنر مدرن نشانده است. «رادیکال بودن».
هنر مدرن همیشه جایی میان این دو قطب نوسان کرده است. میان عجیب بودن و رادیکال بودن. هنر رادیکال قواعد و ارزشهای سنتی را در هم میریزد، چون به آن اعتقادی ندارد. هنر عجیب با قواعد و ارزشهای سنتی بازی میکند، چون با این کار بیشتر میتواند جلب توجه کند. هنر رادیکال از جنس آزادی است، هنر عجیب از جنس رسانه. هنر رادیکال زیر زمین جریان پیدا میکند و روی دیوار، هنر عجیب توی گالری یا روبهروی لنز دوربینها. هنر رادیکال سرکوب میشود و هنر عجیب ستایش. هنر رادیکال گم میشود و هنر عجیب مشهور. هنر رادیکال مثل سبیلی است که پشت لبهای یک دخترک سرکش روییده باشد، هنر عجیب مثل سبیلی است که روزی دو ساعت برای عجیب بودنش وقت صرف شده باشد. سبیل شما، ببخشید هنر شما، از کدام قسم است؟
محافظه کاری سبیلو
اسماعیل یولمه
یکی از جدیترین جدلهای ادبی ادبیات مدرن انگلیسی درباره یکی از معروفترین سبیلهای تاریخ ادبیات رخ داد؛ درباره سبیلهای پوآرو. سبیلهای ظریف پرپیچوتابی که او هر روز آنها را با روغن مخصوصی جلا میداد و هر شب موقع خواب در یک غلاف مخصوص میپوشاند تا روی بالش آسیب نبیند.
مارتین رید، منتقد رادیکال نیولفت ریویو، معتقد بود تاکید مداوم آگاتا کریستی بر اوضاع و احوال سبیل پوآرو در واقع یکی از مکانیسمهای دیگریسازی کریستی است و نشان میدهد تا چه حد در قبال خارجیها محافظهکار و بیاعتماد است. رید معتقد بود علیرغم آنکه کریستی حاضر شده است به روحیه محافظهکار انگلیسیاش غلبه کند و کارآگاه اصلیاش را یک خارجی (بلژیکی) انتخاب کند، اما او را با سبیلش طوری نشاندار کرده است که خارجی بودنش همیشه پیش چشم باشد. بهعلاوه بیشتر رفتارهای پوآرو هم چیزهایی نیستند مگر در راستای حفظ همان ارزشهای سنتی انگلیسی. در حقیقت پوآرو یک خارجی در حال هضم شدن در انگلستان است که در عین حال تا زمانی که کاملا هضم نشده باشد، باید مثل یک ویروس از سلولهای سالم انگلیسی متمایز شود.
در برابر مقاله او، لوسی اندرتون، با قیاس کردن داستانهایی از کریستی که کارآگاه آنها خانم مارپل است با داستانهای پوآرو به این نتیجه میرسد که در داستانهای کارآگاه بلژیکی، بیشتر وقتها خارجیهایی که با آداب انگلیسی همراه نمیشوند، شخصیتهایی دوستداشتنی و مثبت تصویر شدهاند. اندرتون مثلا با تمرکز بر داستان «جنایت در کریسمس» اشاره میکند که از قضا در این داستان و خیلی از داستانهای سری پوآرو، روحیه محافظهکار و خودخور انگلیسی مقصر اصلی جنایت به نظر میرسد.
اندرتون مقالهاش را با این جمله تمام کرده بود: «پایمردی پوآرو در حفظ کیفیت سبیلهایش در هوای مرطوب لندن اتفاقا نشانهای است از مقاومت کریستی در برابر پارهای از وجودش که دوست داشت همه چیز را انگلیسی انگلیسی انگلیسی کند.»
کمی عجیب است، اما نه اندرتون و نه رید در نوشتههایشان اشارهای به سبیلوی دیگر داستانهای کریستی نکردند. سربازرس جپ، افسر بیدستوپای اسکاتلندیارد که در خیلی از داستانهای کریستی همپای پوآرو درباره جنایت تحقیق میکند و البته ناکام میماند هم صاحب یک سبیل پرپشت است. سبیلی که البته عملا آن را به حال خود رها کرده و بیشتر وقتها ژولیده و نامرتب است. سبیل جپ احتمالا میتوانست کمی تحلیلهای آنها را تحت تاثیر قرار دهد. سبیل جپ از مال پوآرو باکیفیتتر است و فقط کمتر به آن توجه شده است. سوال بزرگ میتواند این باشد که چرا اندرتون و رید هیچکدام یاد سبیلهای انگلیسی جپ نیفتادند. به نظر میرسد که برای منتقدان انگلیسی، حتی بدون سبیل هم، یک خارجی به اندازه کافی نشاندار است. ظاهرا حتی رادیکالترین منتقدان انگلیسی هم به اندازه کافی از محافظهکاری سهم بردهاند. یک نوع محافظهکاری سبیلو!