گفتوگو با حامد اسماعیلیون، از طبابت و کتابت
فرید دانشفر
چند وقت پیش پروندهای داشتیم درباره اسم کتابها و گفتیم که چقدر یک اسم میتواند مهم باشد و گاهی به خاطر یک عنوان جذاب به سمت کتاب برویم. حدود ۱۰ سال قبل که به نمایشگاه کتاب رفته بودم، به کتابی برخوردم که اسمش نگهم داشت؛ «آویشن قشنگ نیست». ایستادم و نگاهی بهش انداختم و چون مجموعه داستان بود، بیشتر راغب به خواندنش شدم. و راستی که یکی از مجموعه داستانهای خوب ایرانی بود. و یادم نمیرود که چقدر پایانبندی کتاب به من چسبید و در ذهنم ماند. بعد فهمیدم نویسندهاش دندانپزشک است. شاید برخی فکر میکردند دیگر خبری از او نمیشود، یا کتابی منتشر نمیکند و میرود سراغ پزشکی. اما کتابهای بعدیاش نشان داد که با یک نویسنده حرفهای طرف هستیم. اولین کتابش جایزه بهترین مجموعه داستان اول را از بنیاد گلشیری گرفت و مورد استقبال منتقدها و مخاطبها قرار گرفت. مجموعه داستانهای «قناریباز» و «گاماسیاب ماهی ندارد» و رمان «دکتر داتیس» از دیگر کارهای اوست. بهتازگی هم کتابی به نام «توکای آبی» در خارج از کشور از او منتشر شده. با حامد اسماعیلیون، نویسنده و دندانپزشک، گفتوگو کردیم تا برایمان از رابطه پزشکی و ادبیات بگوید.
پزشکهای زیادی وارد دنیای نویسندگی شدهاند که موفق هم بودهاند. واقعا چه ارتباطی هست بین دو دنیای مختلف نویسندگی و پزشکی؟
شما میدانید که من دندانپزشکم؟!
بله، چطور مگر؟!
چون معمولا پزشکها ما را با خودشان جمع نمیبندند! (میخندد) یک جمله معروفی است با این مضمون که اگر یک پزشک پنج سال کار کند، یک نویسنده از او درمیآید. فکر میکنم ارتباطش همان نزدیک بودن به مردم است. در این حرفه شما داستانهایی میشنوید که واقعا سخت است در برابرشان مقاومت کنید. و اگر به ادبیات داستانی آشنایی داشته باشید، طبعا شروع میکنید به نوشتن این داستانها.
اما در ظاهر چندان وجه مشترکی ندارند. نویسندگی نیاز به تنهایی، تخیل و تفکر زیاد دارد. اما پزشکها به طور معمول سرشان شلوغ است و با یک مسئله علمی، تجویز دارو و چیزهایی از این دست سروکار دارند.
این برداشت شاید در سرزمین ما رایج باشد، چون پزشکها به چیزهای دیگری معروف هستند تا نویسندگی! (میخندد) اینجا که من زندگی میکنم، بیشتر آدمها غیر از شغل اصلیشان، یک کار دیگر هم انجام میدهند و چنین چیزی عجیب نیست. شاید بعضیها یک هنری را برای سرگرمی و تفنن انجام دهند، اما نویسندگی برای من یک کار تفننی نبود. شما وقتی زمان بگذاری و داستان بنویسی و آن کتاب را منتشر کنی و دیگران هم بخوانند، آن وقت تبدیل به یک کار جدی میشود. اما اینکه چرا پزشکها در این زمینه موفق بودهاند، شاید یک اتفاق تصادفی باشد. البته کسی مثل چخوف، دغدغه مسائل اجتماعی داشته، همینطور غلامحسین ساعدی.
گفتید که از صحبتهای مردم ایده میگیرید. داشتم فکر میکردم که چطور چنین چیزی ممکن است، چون مراجعان شما که نمیتوانند حرف بزنند!
(میخندد) من همیشه یک موضوعی برای حرف زدن پیدا میکنم. اخیرا یک مقدار کمحوصله شدهام و بیشتر دارم به کار خودم میپردازم. البته اگر طرفم ایرانی باشد، یکی باید به من گوشزد کند که مریض بعدی منتظر است! اگر مراجعهکننده کانادایی داشته باشم، باز هم سعی خودم را میکنم، اما کمحوصلهتر شدهام. و دیگر اینکه از طرح موضوعهای مناقشهآمیز دوری میکنم. اوایل که آمده بودم، درباره همه چیز صحبت میکردم؛ از سیاست و تاریخ و… اما متوجه شدم اینها جز اینکه استرس آدمها را بیشتر کند، فایده دیگری ندارد.
درست است بگوییم پزشکها درد و رنجی را که از مردم میشنوند، به کاغذ منتقل میکنند؟
قبل از جواب به این سوال بگذار یک چیزی بگویم. شاید پزشکی حرفه خوبی برای من نبوده، برای اینکه آدمی که وارد این حرفه میشود، باید بتواند فراموش کند. این موضوع بهویژه برای پزشکهایی که با مشکلهای عمیق جسمانی مردم روبهرو میشوند، سختتر هم هست. اگر شما درگیر درد و رنج بیمارتان شوید و نتوانید فراموش کنید، آسیبزننده خواهد بود. منظورم این نیست که عاطفی نباشید. خود من جزو کسانی هستم که خیلی درگیر آدمها میشوم. و این شاید خوب نباشد. مثلا اینجا یک حرفهای هست که در ایران نداریم، بهش میگویند palliative care. مراقبت از آدمهایی است که در روزهای پایانی زندگیشان هستند. برای چنین شغلی من اصلا آدم مناسبی نیستم. چون شما باید بتوانید هر روز مرگ را ببینید و فراموش کنید. و اگر بخواهید این ماجرا را بنویسید که مجبورید این موضوع را دو بار تجربه کنید.
پزشکها سرشان شلوغ است. همیشه و حتی روزهای تعطیل هم مشغله دارند. شما چطور تعادل برقرار کردید بین این دو حوزه؟
کار سختی است وقت پیدا کردن! من در ایران فرصت بیشتری داشتم؛ صبحها معمولا کار نمیکردم و مینوشتم. اما اینجا کار سنگینتر است. ولی بههرحال وقت برای خودم درست میکنم. همین الان صحبتم با شما که تمام شود، میخواهم بروم بخشی را که دیشب در ذهنم نوشتم، بنویسم! واقعا اگر کسی کاری را دوست داشته باشد، برایش وقت پیدا میکند.
میخواهم یک نگاه بدبینانه هم داشته باشم. ورود پزشکها به دنیای نویسندگی به این دلیل نیست که میخواهند یک وجهه هنری هم داشته باشند؟
هرکسی انگیزههای متفاوتی دارد. من میتوانم درباره خودم صحبت کنم. من لذت میبرم از این کار. وگرنه دلیل دیگری برایش نمیبینم، مثلا برای شهرت یا هر چیز دیگری. در شبکههای اجتماعی نوشتهام که نوشتن و نشر کتاب در ایران توجیه اقتصادی ندارد. پس اگر دنبال پول باشی که جز ضرر چیزی نصیبت نخواهد شد، چون آن زمانی را که برای نوشتن گذاشتهای، میتوانستی به کار دیگری بپردازی. درباره شهرت هم که اغلب چیزی جز بدنامی به دنبال ندارد. (میخندد)
حالا نویسندگیتان روی پزشکی تاثیر گذاشته یا پزشک بودنتان روی نویسندگی؟!
هر دو گروه من را قبول ندارند! (میخندد) نویسندهها میگویند دندانپزشک است، پزشکها هم میگویند نویسنده است! توازن برقرار کردن کار خیلی سختی است. من از مادرم تشکر میکنم که من را مجبور کرد به رشته دندانپزشکی بروم، چون خودم میخواستم به یک رشته هنری بروم. خوشحالم که از لحاظ مالی دغدغه ندارم. استرس اینکه آیا میفروشد یا نه، آیا مجوز میگیرد یا نه.
فکر میکنم نویسنده بودنتان روی درآمد شما تاثیر گذاشته! بههرحال مردم میگویند برویم پیش آن دندانپزشکی که نویسنده است و معروف است!
میتوانم به طور قطع به شما بگویم که در مجموع ۱۰ مراجعهکننده هم نداشتهام که به خاطر کتابهایم پیشم آمده باشند. البته جدیدا در منطقه ایرانینشین هم کار میکنم. البته به خاطر فعالیتم در شبکههای اجتماعی چرا؛ شاید ۱۰۰ نفر پیشم آمدند که من را میشناختند. درکل اگر حساب کنید، رقمی است که میشود فراموشش کرد!
چند درصد از کسانی که به شما مراجعه میکنند، ایرانی هستند؟
دو، سه جای مختلف کار میکنم و تقریبا میتوانم بگویم ۹۰ درصد آدمهایی که میبینم، ایرانی نیستند. اخیرا خوشبختانه هموطنهایم را میبینم و این خیلی خوب است، چون به من کمک میکند فضاهای زبانی و فکری را پیدا کنم.
ایدههای داستانی را از ایرانیها میگیرید یا از کاناداییها؟!
ایدههای داستانی را از ایران میگیرم. اینجا اتفاق نمیافتد! (میخندد) اینجا زندگی خیلی یکنواختتر از این حرفهاست. مثلا یک خبری بود درباره یک آقایی که سگش را دو نفر از دستش درآوردند و دزدیدند؛ اسم سگ هم دینگ دینگ بود! و پلیس تورنتو مدام درخواست میداد که هر موقع دینگ دینگ را دیدید، به ما خبر بدهید! (میخندد) خب این برای من جذابیتی برای نوشتن ندارد. خبر و اتفاق در ایران است و البته تخیل را هم که از من نگرفتند! گاهی وقتها با دوستانم در ایران که حرف میزنم، تعجب میکنند و میگویند ما که اینجا هستیم، چنین چیزهایی را نمیدانیم. نمیخواهم از این حرفهای کلیشهای بزنم که از ایران جدا نشدهام، ولی واقعیت این است که فکر میکنم هنوز در ایران حضور دارم.
در مطب هم کتاب میخوانید؟
همه جا کتاب دارم. وقتی مشغول نوشتن هستم، بیشتر کتابهایی را میخوانم که به موضوع داستانم ربط دارند. دو، سه اپلیکیشن روی گوشیام دارم؛ اپلیکیشن کتابخانه محلی اینجا، فیدیبو و یک کتابخوان الکترونیکی. توی مطب بیکار که میشوم، میروم روی این برنامهها و کتاب میخوانم. توی ماشین هم کتاب صوتی گوش میکنم.
توی فیدیبو چلچراغ هم میتوانید بخوانید!
(میخندد) میدانم. حدود ۹ سال پیش بود که دو، سه مطلب برای چلچراغ نوشتم. میدانم که مجله محبوبی است در ایران.
برای کسانی که در مطب منتظرند نوبتشان شود، قفسه کتاب هم گذاشتهاید؟
بله، قفسه کتاب داریم. خودم اینستاگرام ندارم، اما صفحه اینستاگرام مطب هست و میتوانید عکسهایش را ببینید. از یکی از دوستانم در ایران خواهش کردم تقریبا ۵۰ جلد کتابهایی که بشود در مدت کوتاهی خواند، برایم بفرستد. ۵۰ جلد کتاب به زبانهای دیگر هم داریم که خودم انتخابشان کردم. موضوع دیگر اینکه من در اتاق انتظار مطب تلویزیون ندارم. مراجعان ایرانی ما حتی از ما کتاب قرض میگیرند. جدیدا به این فکر افتادیم که کار عضویت کتابخانه بدهیم! (میخندد) البته شوخی میکنم.
شما شروع خوبی هم در دنیای ادبیات داشتید. با همان کتاب اولتان دیده شدید و جایزه هم گرفتید. از این تجربه بگویید.
استاد خوبی داشتم که خیلی در این مسئله موثر بود. آقای امیرحسن چهلتن هم استاد بود هم راهنما. کارگاهی که میرفتیم، کاملا متفاوت از آن چیزی است که الان در ایران است، یا شما در ذهن دارید. در این کارگاه، آموزش ادبیات کهن را داشتیم، ادبیات مدرن داخلی و خارجی. و با اینکه من چند سال بود که داستان مینوشتم، عجلهای برای انتشار نداشتم. خیلیها اینطور نیستند و میخواهند به هر ضرب و زوری شده، کتابشان را چاپ کنند، که البته کار درستی نیست.
اولین کتابتان در سال ۸۷ منتشر شد. چه مدتی در این کارگاه بودید؟
از سال ۸۲ بود که شروع کردم. پنج سال زمان زیادی است که شما کتابی چاپ نکنی و هر هفته به کلاس بروی و مدام داستان بنویسی. البته همین داستانهای مجموعه اولم را در همان سال ۸۲ نوشته بودم، اما فکر میکردم الان زمانش نیست که چاپشان کنم. به تهران آمدم و این فرصت فراهم شد که بروم پیش آقای چهلتن. سال ۸۵ یا ۸۶ بود که ایشان گفت حالا داستانها را میتوانی منتشر کنی. بهشان گفتم من قبلا داستانهایی نوشتهام و اگر صلاح بدانید، همانها را بازنویسی کنم. و همینطور هم شد.
نزدیکیهایی بین شما و شخصیت اصلی دکتر داتیس وجود دارد. میتوانیم بگوییم دکتر داتیس به نوعی زندگینامه شماست؟
تقریبا میتوانم بگویم ۳۰ درصدش. این هم از آن آمارهایی است که همه میدهند! (میخندد) یکسوم کتاب به من نزدیک است. شاید یک قسمتهایی خیلی به من نزدیک شده و باعث شده همه فکر کنند شخصیت اصلی خود من بودم. اما اینطور نیست، این آدم ویژگیهایی دارد که من ندارم.
سیر حرکتی که برای این شخصیت در نظر گرفتید، مشابه مکانهایی است که خودتان قبلا آنجا حضور داشید.
این سوءاستفادهای بود که من کردم! معمولا هر کسی سراغ جاهایی میرود که میشناسدشان. اگر از محلهایی میگفتم که نمیشناختم، شاید مرتکب اشتباه هم میشدم. هر نویسندهای همین کار را میکند.
در کتاب «دکتر داتیس» از اصطلاحهای پزشکی زیادی هم استفاده شده…
بله و خیلیها هم شاکی بودند از این قضیه. ببینید، من این کتاب را برای مخاطب دندانپزشک نوشتم. قرار بود این کتاب به طور ماهانه در یک سایت دندانپزشکی منتشر شود، اما آن سایت ادامه کار نداد. بعد پیش خودم گفتم من که تا به اینجا نوشتهام، ادامهاش را هم بنویسم. آن موقع هم زمان امتحانهای من در کانادا بود و جز کتاب درسی چیزی کنار دستم نبود! البته تعمدا چنین کاری کردم، چون آن شخصیت به آن شکل حرف میزند. بههرحال اظهار فضل نبود و ویژگی آن شخصیت بود.
در بخشی از این کتاب شخصیت اصلی میگوید از فیلم «شعله» خوشش نمیآید. در این بخش با شخصیت کتاب وجه مشترک دارید؟!
اصلا آن فیلم را ندیدهام. فقط قسمتهایی ازش را دیدم. علاقهمند هم نیستم به آن فضا. ولی فیلمهای دیگری که در آن کتاب است، دوست دارم، مثل «کازابلانکا». درکل، سینمای کلاسیک و ادبیات کلاسیک را دوست دارم. بخش اعظم کتابهایی که به زبان انگلیسی گوش میدهم، کتابهای کلاسیک هستند. یا مثلا اگر ببینم تلویزیون فیلمی پخش میکند که برای ۲۵ سال پیش است، مینشینم میبینم.
فکر کنم ۵۰ سال از عمر فیلم «شعله» میگذرد و کلاسیک محسوب میشود! پیشنهاد میکنم ببینیدش!
(میخندد) فکر نمیکنم چنین اتفاقی بیفتد! قولی به شما نمیدهم!
جایی از قول شما خواندم که یک کتاب دارید، اما نمیخواهید منتشرش کنید…
یک مجموعه داستان دارم که نمیخواهم منتشر کنم. یک رمان هم دارم مینویسم که آن هم نمیخواهم فعلا منتشر کنم. یک رمانی را اخیرا خارج از ایران منتشر کردم، بعد از سالها سرگردانی کتاب در ایران. حقیقتش این است که بنا ندارم کتابی در ایران منتشر کنم، برای اینکه موافق بررسی کتاب قبل از انتشار نیستم. کتابی را هم که اخیرا منتشر کردم، میدانستم یک شکست خواهد بود. البته کتاب تازه منتشر شده، اما من با وقوف به شکستش این کار را انجام دادم، چون دیگر خسته شده بودم. چهار، پنج سال شما منتظر میمانی و هیچ اتفاقی نمیافتد، با وجود اینکه میدانستی این کتاب را میتوانستی در ایران در هزاران نسخه چاپ کنی، اما در خارج از کشور در صدها نسخه منتشر میشود. و این یک لطمه بزرگ است. برای همین فکر میکنم برای کتابهای بعدی چرا باید چنین کاری کنم؟ درنتیجه کتابی منتشر نمیکنم، مگر اینکه شرایطی پیش بیاید و بررسی پیش از انتشار در ایران برداشته شود. چیزی که نویسندهها سالهاست دنبالش هستند و دربارهاش حرف زدهاند، حتی مقامهای اجرایی صحبت کردند و قولهای مهمی دادند، اما عمل نکردند.
پس کتابهایتان را نگه میدارید تا آن موقع؟
اگر حوصله داشته باشم!
اگر حوصلهتان نگیرد، سرنوشتش مثل کتاب «توکای آبی» میشود دیگر؟!
بله، ولی خب پنج سال حوصله کردم! این داستان برای سال ۹۲ بود و باید در همان مقطع منتشر میشد. یک مدتی خودم نخواستم چاپ کنم، و بعد هم دو سال رفت وزارت ارشاد. حتی شنیدم مقاماتی این کتاب را خواندهاند و گفتند باید منتشر شود، اما عدهای گفتند نه اصلا از این آدم نباید چیزی منتشر شود! فقط گفتههای شفاهی به من رسیده. کتاب باید بهموقع منتشر شود. نمیشود کتابی را بنویسی و ۲۵ سال بعد چاپ شود؛ چون آن موقع نه مخاطبها مخاطبهای امروز هستند و نه شما همان آدم سابق.