تاکسی نوشت
نوید آقاپور
۱
در تاکسی را که باز میکنم، همزمان که با گوشی موبایلش حرف میزند، پسربچهای را که صورتش را به شیشه در روبهرویی چسبانده، برمیدارد و میگذارد بین خودش و منِ الانم که وارد شده است، و خودش میرود آن گوشه توی لاکش و کز میکند و همزمان با سر و صورت و دست و گردن و تارهای صوتیاش مشغول میشود به حرف زدن، اما آنقدر آرام که ناخودآگاهِ درگیرت را تحریک میکند که بهزور هم که شده، سر از کارش دربیاوری!
زیاد طول نمیکشد که مردی به فاصله چند متری از جایی که من سوار شده بودم، در را باز میکند تا بدن پت و پهن خود را پت و پهن کند کنار من. زن که دستپاچه شده، کیفش را برمیدارد و به من میدهد تا کودکش را بگذارد روی پاهایش. نمیدانم چرا، اما رو به راننده میگویم: «من دونفر را حساب میکنم.» و مرد هاجوواج در را میبندد. زن کمی گوشی موبایلش را از گوشش دور میکند و بدون آنکه چیزی بگوید، کیفش را میگیرد. پسرک نحیف دو، سه ساله فقط چند لحظهای گردنش را خم میکند و نگاهم میکند. چشمان روشن و براقی دارد و موهایی لطیف و نازک که یک باد ملایم بیاید، یک به یکَش را میکَند و میپراکند.
پسرک دیگر مال من است! یعنی تصاحبش کردهام. برایش نشیمنی امن و راحت فراهم کردهام و اجازه دادهام باقی سفر را بدون دغدغه پاهایش را یکی در میان بالا و پایین بیندازد. دیگر نمیتوانم چشم از او بردارم. احساس پدرانه عجیبی است. احساس میکنم حواسم به غذا خوردنش نبوده که آنقدر لاغر و استخوانی شده، یا همین لباسی که پوشیده، دارد بدن نازکش را آزار میدهد. دستم را روی سرش میکشم و او به طرفم برمیگردد و با چشمان گرد و بزرگ و براقش چنان با تعجب به من خیره میشود که انگار اولین بار است مرا میبیند! پیشانیاش زیادی گرم است. با پشت دستم چِکَش میکنم. انگار سرما خورده است. زن اینبار چنان در شیشه فرو رفته که تنها تکه زنده وجودش همان گوشی موبایلش است که هرازگاهی تکانی کوچک میخورد و باز به دنیای شیشهایاش برمیگردد. خیابان رنگ بهتری دارد و عابران آرامتر راه میروند. طوری آرام که برخلاف همیشه میتوانی حرکت بعدیشان را حدس بزنی. تاکسیای که من سوارش هستم، با وجود ترافیک سبک سرعت چندانی ندارد و اجازه داده لذت پدر بودنم چند برابر شود. انگشتم را تندتند به روی لبهایم میکشم و او میخندد. لبخندش دلتنگم میکند.
یکهو یادم میافتد دفترچه بیمهاش را در خانه جا گذاشتهام. میگویم: «نگه دارید، پیاده میشویم.» راننده نمیشنود و دوباره تکرار میکنم: «نگه دارید، پیاده میشویم!» کودکم را بغل میگیرم و زنی که کنارمان نشسته، با لبخندی مسخره و مصنوعی که به آیدین میزند، بدرقهمان میکند…
۲
آنقدر از فرط گرسنگی فشارم افتاده بود که دستم شروع کرد به لرزیدن. شب قبلش وقت نشد چیزی برای شام درست کنم. یکریز پشت لپتاپم نشسته بودم که صبح شد. صبح هم که خواستم بخوابم گفتم نکند خواب بمانم و رفتم دوش گرفتم و آلارم گوشیام را روی ۹ سِت کردم و روی کاناپه دراز کشیدم و سرم را تکیه دادم به دستهاش. بیدار که شدم، ساعت ۱۰ را رد کرده بود. پشت گردنم کمی درد میکرد. دستپاچه لباس پوشیدم، کیف و لپتاپم را برداشتم و با موبایلم شماره دوستم را گرفتم که بگویم خواب ماندهام. در را که بستم، دست کردم توی جیب شلوارم تا کلید را پیدا کنم. آنجا نبود. دلم هُری ریخت. توی آن یکی جیبم پیدایش کردم. تا به حال سابقه نداشته بدون کلید در خانه را ببندم. پلهها را دوتا یکی تا پایین دویدم. سر کوچه که رسیدم، دوستم گوشی را برداشت. البته بعد از دوبار ریدایِل کردن. فقط گفتم خواب ماندهام و راه افتادهام که بیایم. بعدش گوشی را قطع کردم. همینطور که میدویدم، یادم افتاد کارت عابربانکم را روی میز جا گذاشتهام. راهم را به سوی سوپر مارکت آن طرف خیابان کج کردم و از فروشنده خواستم که اگر بشود، ۳۰، ۴۰ تومانی به من قرض بدهد. او هم بدون سوال از توی دخلش چهارتا اسکناس ۱۰ هزار تومانی برداشت و گذاشت روی پیشخان. اسکناسها را برداشتم و درحالیکه داشتم با سر و دست و زبانم تشکر مبسوطی نثار مرد مهربان میکردم، گوشیام زنگ خورد. «دیگه نمیخواد بیای، برنامه کنسل شد، برو بگیر بخواب!» صدایش عصبانی نبود پس دلیلش اهمیتی نداشت. بهخاطر همین نپرسیدم چرا. برگشتم داخل مغازه و پولها را پس دادم و یک تن ماهی و یک شانه تخم مرغ قرضی گرفتم و آمدم خانه. با استرس در یخچال را باز کردم و فهمیدم حدسم درست بوده. هیچ نانی داخل یخچال نبود. میدانستم یک اژدها از توی شکمم بیرون بیاید و مرا تهدید به بلع و هضم هم بکند، نمیتواند مجبورم کند این همه پله را یکبار دیگر پایین بروم. لباسم را عوض کردم و پتو و بالش را برداشتم و روی کاناپه مُردم! چشمم را که باز کردم، همه جا تاریک بود. بلند شدم و دست و پایم را کمی کش دادم. بدجور احساس گرسنگی میکردم. دست و صورتم را شستم، یک آدامس از روی بسته روی اُپن برداشتم و انداختم توی دهانم. لباس پوشیدم که بروم بیرون و یک چیزی بخورم. راهرو مثل همیشه چراغش روشن بود. این همسایههای من نمیگذارند ثانیهای وقفه در کار لامپهای بیچاره راهرو بیفتد. از این فکر خندهام گرفت و میدانستم که باید عجله کنم تا تایمر لامپهای راهرو صفر نشده، خودم را به پایین برسانم. خیابان واقعا شلوغ بود، پیادهروها هم. احساس یک توریست را داشتم که همه چیز برایش جالب و متفاوت به نظر میرسد. از خواب بیدار که میشوم، طول میکشد تا شهروند جایی باشم. بهخصوص اگر ساعتهای خواب و بیداری جایشان را عوض کرده باشند. تاکسیها را که دیدم، دلم سوخت. کاش قرار صبح کنسل نمیشد. میتوانستم توی تاکسی چشمانم را ببندم و کمی بخوابم. چه معصومانه دلم برای یک مسافرت تکنفره پر از خواب به یک جای جدید و ناشناخته تنگ شده! در همین فکر بودم که یادم افتاد کارت عابربانکم را از روی میز برنداشتهام!
شماره ۶۸۸