یادداشت یک فارغالتحصیل که هیچوقت عکس فارغالتحصیلی نینداخت
غزل محمدی
زیاد دیده بودم از آن درهای جادویی که همیشه بسته بودند و روزی باز میشدند رو به تونلی باریک و سیاه و طولانی که میرسید به دنیای آدمهای خوشبخت در انیمیشنهایی که در کودکی سخت باورشان کرده بودم. این در اما جادوییتر از تمام آن درها بود. یکی دوباری کلیدش را گم کردم و بعد که کلید جدید گرفتم، برای احتیاط سه چهارتایی از رویش ساختم که اگر گم شد، کلید دیگری برای خانه کوچکم داشته باشم. درش سبز بود و با اینکه کوچک بود، عمقش انتهایی نداشت. رویش نوشته بود شماره ۳۷۶ و ترم یک یکی از بچهها آمده بود خوشمزگی کند و اسم مرا روی در کمدم نوشته بود. از آن به بعد همه میدانستند که آن خانه به نام من است. اولین بار یک دفتر خالی تویش گذاشتم. واقعا خجالتآور بود! کمد دانشجوهای دیگر تا خرتناق پر بود از کتابهای قطور چند جلدی و پرمحتوای دانشمندانه و توی کمد من یک دفتر خالی بود که تنها در چند صفحه اولش جزوه کلاس زبان را نوشته بودم. دومین چیزی که درش گذاشتم، شلوار ورزش کلاس عمومی بود. این دیگر رسوایی بود. نهتنها دانشمندانه نبود، بلکه آبروبرانه بود. نمیدانم چرا، اما انگار از دلم نمیآمد کتابهایم را بگذارم توی دانشگاه و بروم خانه. هر طور بود، کمر خودم را میشکستم و دیوانهای شاعران را روی دوشم از این سر شهر تا آن سر شهر میکشیدم. تا اینکه دیگر کمرم یاری نکرد و درد گرفت. این شد که اولین خوراک واقعی را توی دهان کمدم گذاشتم.
یادم میآید رفته بودم چهار جلدی «جنگ و صلح» را خریده بودم و «جنگ و صلح» هیچ جوره با دیوان ناصرخسرو آبش در کولهام توی یک جوی نمیرفت. این شد که چهار جلدی را گذاشتم توی کمدم و از منظرهاش حظ کردم. گفتم به این شلوار ورزش نگاه نکن. ترم که تمام شد، برش میدارم میبرم این رسوایی را، که دیوان ناصر خسرو شروع کرد به بدقلقی کردن و طوری کولهام را به طرف زمین میکشید که گویی قصدش این بود که مرا به زمین بزند. درش آوردم و گذاشتمش توی کمدم. کولهام به قدری سبک شده بود که هوس کردم بادی در دانشکده بوزد و جویباری از وسطش رد شود و من آنشرلی باشم و از این لوسبازیها. توی مترو دیگر چشم چشم نمیکردم که صندلی را از چنگ خانمهای مسن درآورم و شانههایم دیگر درد نمیکرد. این منوال اما روزها ادامه پیدا کرد و دیگر دیوانهای اصلیام در کتابخانه خانه پیدایشان نبود. کتابهایم ماندگار شدند در دانشگاه. هر بار یک طور میچیدمشان که جای بیشتری باز شود و هر بار به خودم میگفتم این آخرین چیزی است که در این کمد جا شده است. در اشتباه بودم. هر بار چیزی اضافه میشد و آن چیز آخرین نبود. دیگر خودم هم مثل کتابهایم ماندگار شدم در دانشگاه. تا عصر بعد از کلاسهای آخر که نه، تا ۹ شب میماندیم در دانشگاه و انصاف اگر بخواهم بدهم، هیچچیز شبهای دانشگاه نمیشد. حتی یادم نیست به یکدیگر چه میگفتیم، اما یادم هست که همه حرف دل بود و هیچ حوصلهای برای بازگشت به خانه نبود. ایدههای جدید مطرح میشد برای ماندگاری بیشتر. یکی از بچهها میگفت یک شب تا صبح دراتاق انجمن اسلامی خوابیده است و بچهها گفته بودند آنجا که آدم تا صبح کابوس میبیند و کرکر خنده.
حالا کو تا فارغالتحصیلی!
شاممان را که در بوفه زیرج میخوردیم، صدای زنگهای گوشیهایمان درمیآمد که کجاییم و برگردیم خانه. دخترهای خوابگاه هم لگدی نثار محدودیت زمان میکردند و برمیگشتند. اما از خود پسرها شنیده بودیم که تا ۱۲ شب کف شهر به قول خودشان پلاس بودند. شده بودم مثل دیوانهایم که شبانهروز در دانشگاه بودند. هفته پیش یکی از بچهها گفت یاد آن روزها بهخیر و دیگری گفت که ما در شرایط سیاستزدهای دانشجو شدیم. همان دیماه ۹۵ بود که امتحانات تق و لق شد برای فوت هاشمی رفسنجانی و بعدش هزار حادثه دیگر. هر بار در دوره امتحانات مادرهایمان زنگ میزدند که آرام از کنار گارد ویژههای جلوی در دانشگاه رد شویم و زود برویم خانه. چانه زدن برای ماندن در کتابخانه هم کاری نبود. هر کدام از دیماهها تلخ بود و تند میرفتیم امتحان میدادیم و برمیگشتیم. محض احتیاط دیوانهایم را میگذاشتم توی کولهام و میبردم خانه. کمدم اما باز هم پر بود.
سال دوم بودیم که ورودیهای ۹۳ فارغالتحصیل شدند. دوستانمان بودند و برای مسخرهبازی لباسهای فارغالتحصیلیشان را میگرفتیم و تنمان میکردیم و عکس میگرفتیم. آن موقع میگفتیم حالا کو تا فارغالتحصیلی ما. نه اینکه شوخی کنیم، واقعا در ذهنمان انگار قرار نبود هیچوقت فارغالتحصیل شویم. امروز تقریبا چهار روزی میشود که آخرین امتحان کارشناسی را دادهام. واقعیت این است که بیشتر درسهای عمومی باقی مانده بود برای ترم آخر و دیگر مثل ترم اول و دوم فکر نمیکردم. ترم یکی مانده به آخر قبل از اینکه کرونا به جانمان بیفتد، دیگر دانشگاه آن شبهای بیانتها را نداشت و بعد از کلاس زود برمیگشتم خانه. نمیدانم شاید یک طورهایی قهر بودم با دانشگاه. قهر بودم که در حد و اندازه انتظاراتم نبود. با خودم قهر بودم شاید. با دانشگاه شاید، با رشتهام شاید، با قوانینی که از من خواسته بودند در ۱۵ سالگی رشته آیندهام را انتخاب کنم. ۱۵ سالهای که بیخودی همه چیز را شاعرانه میدید و هیچ درکی از واقعیت نداشت. ۱۵ سالهای که ارتباطش با جهان بیرون قطع بود و مثل نابینایی بود که فکر میکرد دنیای بیرون را شفافتر از همه میبیند. ترم آخر که گفتند کرونا شیوع پیدا کرده و دانشگاه نیایید، شاکی نبودم. حوصله راهها را نداشتم. حوصله مسیرهای تکراری… اما هر چه بود، دوست داشتم آن لباس فارغالتحصیلی را به تن کنم و جلوی دانشکدهای که چهار سال درش زندگی کرده بودم، یک عکس فارغالتحصیلی بیندازم. باید پای تمام خوبیهای گذشته، دریغهای گذشته، تلخیها و دستاوردها میایستادم و گذشتهام را بدون ویرایش میپذیرفتم. باید تصمیمهای جدید میگرفتم. تصمیمهای جدیدی که سالها بعد دوباره سر به زانوی تفکر نگذارم و زانوی غم بغل نگیرم که چرا انتخابشان کردهام.
رویای ۱۸ سالگی، دریغ ۲۲ سالگی
دوستانی را میدیدم که رشته رویایی ۱۸ سالگیشان، حالا دریغ ۲۲ سالگیشان شده بود. آنها هم دو گروه بودند. یک عده که هنوز پرانرژی پای انتخاب و رویای ۱۸ سالگی میایستادند و میگفتند رشته جدیدی خواهیم خواند و یک عدهای که تسلیم به قول خودشان خبطها و احساسات انتخابهای نوجوانیشان میشدند و میگفتند حوصله تغییر رشته ندارند و تصمیم میگرفتند همان رشته را تا دکتری بخوانند. اما راستی راستی این تقصیر انتخابهای پر از شور و انگیزه آن روزهای نوجوانی بود که ۲۲ سالههای مغلوبِ منطقِ امروز را مشتی ناروخورده نادم کرده بود که انرژی و انگیزه کافی برای تحصیل و زندگی نداشتند؟ شاید هم این انتخابهایمان نبود که اشتباه بود، شاید ما در همان ۱۸ سالگی درک درستی از استعدادهایمان پیدا کرده بودیم و این انتخابها اشتباه نبودند، شاید اشتباه ما این بود که هیچکداممان درکی از بستر و زمینه نداشتیم. مدرسه رفته بودیم و برگشته بودیم خانه و فکر کرده بودیم حالا که علوم انسانی و هنر میخوانیم، چقدر روشنفکریم. آن موقع بزرگسالی را فرسنگها دور میدیدیم. از آن حرفهای قشنگ میزدیم که هر کس دنبال علاقهاش برود، از آن پول هم درخواهد آورد. نمیدانستیم کجاییم، سر از ملیتمان درنمیآوردیم، نمیدانستیم علوم محض تنها به درد معلمان حقوقبگیر میخورد، نه به درد آن زندگیساخته در رویاها. نه، حالا که فکر میکنم، اشتباه نکردهایم. این کمدها تلاشها و درس خواندنهای ما را دیدهاند، سنگینی کتابهایمان را دیدهاند، این کمدها شاهد بودهاند که این چشمها قبلترها کمفروغ نبود، صدای خندهها بیشتر بود، اما چه شد آن امیدها؟ حالا باید به فکر این بود که یک روز برای تسویه و خالی کردن کمد دانشگاه رفت. اما نه. من دلم نمیآید آن کمد را به کس دیگری بدهم. آن کمد شاهد روزهای من بود، معتمدترین کسی که همیشه کتابهایم را به او سپردم.
حالا در قرنطینه، در شرایطی که ۲۲ سالههای فارغالتحصیل تن و بدنشان میلرزد که پدر و مادرشان بیمار شوند، در این شرایط نامهربان، بهترین راهحل که نه، اما تنها راهحل فرار است و راه فرار خواب است. در خواب میتوان لباس فارغالتحصیلی به تن کرد، در خواب میتوان رو به چلیک دوربین عکاسی پشت به دانشگاه ایستاد، میتوان کلاه فارغالتحصیلی را به هوا انداخت، میتوان لبخندی تحویل داد، میتوان خود را در آن جایگاه خواستنی دید، در خواب میتوان بهراحتی تغییر رشته داد و به دنبال یک رشته پولساز رفت، میتوان مهاجرت کرد، در خواب میتوان حتی شرایط و محیط را به نفع رشتهای که میخوانی، تغییر داد، ادبیات و موسیقی و تئاتر را دید که تشنه تواند، که به دردی میخورند، که برایشان نبایست هزینههای گزاف کرد و اگر رشته دانشگاهیات بودهاند، بدانی عمرت را به هدر ندادهای، در خواب میتوان خجالت نکشید از مادر، از پدر که پزشکی نخواندی و سراغ ادبیات و هنر رفتی، هنری بیبستر، هنری بیحاصل، هنری بیمخاطب. در خواب فراموشی غالب است و عکسها قشنگترند. چلیک.
از دل برآید، بر دل نشییییند! به خصوص اگه خودت یه فترغ التحصیل ۲۲ ساله باشی!؛)