مریم عربی
کاش آن روز باران نمیبارید. کاش هوا آنقدر سوز نداشت. کاش صبح به جای بارانی سبک پاییزه، پالتوی زمستانیام را تنم کرده بودم. کاش به جای پیادهروی، مسیر کوتاه خانه تا کلاس زبان را با اتوبوس نرفته بودم. کاش روی صندلی جلوییام ننشسته بودی و دزدکی به تصویر مات من روی شیشه چرک و بارانخورده اتوبوس نگاه نمیکردی. به هر که بگویم، محال است باور کند که این همه مصیبت به خاطر یک پالتوی چهارخانه زمستانی سرم آمده که ته کمد زیر خروارها لباس جا خوش کرده بود و در آخرین لحظه جایش را به بارانی نازک سفیدرنگی داد که زورش نمیرسید توی سوز و سرمای بیموقع، تنم را گرم نگه دارد.
بارانی گرما نداشت، اما عوضش خوشقواره بود و خوب به تنم مینشست. به ناخنهای بلندم لاک سفید مات زده بودم و با پلیور مشکی و صورت بیآرایشم، سرتاپا سیاه و سفید شده بودم. کز کرده بودم روی صندلی گرم و نرم اتوبوس و توی پلیلیست گوشیام دنبال یک آهنگ خوشریتم شاد میگشتم که برگشتی و سر صحبت را باز کردی. نمیدانم توی آن دو تا چشم که عجیب سیاه بود و درشت و غریبه و آن پلکهای بلندت چه دیدم که بیخیال آهنگ شاد شدم و دل به حرفهایت دادم. کاش به همان آهنگ اول دل میدادم و زود چشمهایم را میبستم و دستبهسینه، سرم را تکیه میدادم به شیشه سرد اتوبوس. کاش دو سه تا صندلی آنطرفتر نشسته بودی و هر چه هم که سرک میکشیدی، چشمت به تصویر سردِ سیاهوسفیدِ بارانخوردهام توی شیشه نمیافتاد.
سرما دویده توی زندگیام. پلکهایم یخ زده و حتی پالتوی چهارخانه زمستانی هم تنم را گرم نمیکند. انگار توی یک چهاردیواری تنگ شیشهای نشستهام و به هر طرف که رو برمیگردانم، تصویر ماتِ پلکهای بلند و چشمهای درشتِ هنوز غریبهات را میبینم و شالگردن شطرنجی سیاهوسفیدی که سفت پیچیده بودی دور گردن استخوانیات. شیشهها از هرم نفست عرق کرده. هیچ نمیدانم آن بیرون چه خبر است. توی چهاردیواری من هر روز زمستان است.