«نوعروس جوان خودش را دار زد»/ایران
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
خودش را پشت در قایم کرده بود؛ به محض رسیدن محمد، دستش را دراز کرد و یک توتفرنگی به اندازه یک سیبترش گرفت جلوی دهان مردِ زندگیاش. صدای خنده ریزش از پشت در پیچید توی گوش محمد. مرد جوان با پایش در را بست، با دندانش توتفرنگی را به دهان گرفت و با دستانش سمیه را به آغوش کشید. امشب یک سال از شب ازدواجشان میگذشت. شبی که قدم به این خانه نقلی گذاشته بودند؛ خانهای کوچک که از سر سمیه و محمد هم زیاد بود اما برای صدای خندههای ریز شبانه زن و قربانصدقههای یکسره مرد جا کم داشت. محمد دست همسرش را گرفت و به سالن برد تا روی مبل کنار هم بنشینند. انگار میخواست شاهزاده خانمی را به سمت تخت پادشاهی ببرد. نگاهی به دستهای سفید و ناخنهای بدون لاک زن جوان انداخت. حلقهای طلاییرنگ دور یکی از انگشتها را احاطه کرده بود. «شب خواستگاری از زیر چادر گلدارت چشمم به دستات افتاد. میگن یه نظر حلالهها! دستات مثل همین الان سفید بود و ناخنات لاک نداشت. جز معصومیت و پاکی توی دستات ندیدم» همینطور که این واژهها را کنار هم میچید یک انگشتر برلیان به انگشت دست راست زن انداخت. «این دستای پاک لایق چیزایی بیشتر از طلا و جواهره» سمیه نگاهش به انگشتر بود اما گوشش به واژهها؛ واژهها مانند نوایی خوش در گوشش پیچیده بودند، در ذهنش زنی دیگر با افتخار میگفت: «معصوم»، «پاک» و با خودش فکر میکرد: «چقدر یک زن باید خوشبخت باشد که همسرش به عصمت و پاکیاش بنازد». محمد گفت: «دوستش نداری؟» سمیه نگاهش را از انگشتر برداشت: «چرا! چرا خیلی! داشتم به حرفات فکر میکردم، برام شیرینتر از انگشتر بود»
شب سالگرد ازدواج باز هم خانه جا برای خنده و شادی کم داشت. امشب را با هم جشن گرفتند و قرار گذاشتند شبی در هفته آینده با بقیه اعضای خانواده به مناسبت یکساله شدن زندگی مشترکشان دور هم جمع شوند. صبح سمیه اول به مادر محمد و بعد به مادر خودش زنگ زد و قول یکشنبه بعدی را برای جشن سالگرد ازدواجشان گرفت. باید تدارک دورهمی خانوادگی کوچک را میدید. سینی چای شبانه را جلوی محمد گذاشت و گفت: «به نظرت برای مامان اینا چی درست کنم؟ ماماننرگس عاشق قیمه بادمجونه» ماماننرگس مادر محمد بود. «یه چیزی درست کن که همه دوست داشته باشن». برای سمیه خیلی سخت نبود: «دو مدل غذا درست میکنم.» دستهای سمیه را در دستش گرفت: «اونوقت عزیز من خسته میشه! بگم عطیه بیاد کمکت.» خواهرش را میگفت. «نیازی به کمک نیست. خسته هم نمیشم؛ دلم میخواد برای دورهمی سالگرد ازدواجمون خودم تنهایی غذا درست کنم.»
شبها به شادی و روزها به کار گذشت و یکشنبه از راه رسید. محمد موقع رفتن گفت: «غروب زودتر میام که وقتی مهمونا رسیدن خونه باشم» سمیه به محض رفتنِ محمد چادر مشکیاش را سرش کرد و رفت سر کوچه. سوارِ اولین تاکسیای شد که جلوی پایش ایستاد تا به میدان ترهبار برود و خرید کند. غروب شد و محمد طبق وعدهاش به خانه برگشت؛ مثل همیشه خوشقول بود. خانه بوی غذا نمیداد، محمد کمی غافلگیر شده بود که ناگهان سمیه را دید؛ آویزان از سقف. زن چادر گلدارش را به میله لوستر سقف خانه نقلی بسته بود و خودش را با آن به دار آویخته بود. روی تکهای کاغذ پایین پاهای آویزان سمیه نوشته شده بود «دیگر نمیتوانی به عصمت و پاکی من بنازی؛ دیگر چیزی برای افتخار کردن ندارم. امروز که سوار تاکسی شدم چند مرد پاکی و معصومیت من را دزدید. من را ببخش.»