تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۳/۱۹ - ۰۶:۰۳ | کد خبر : 6536

چـمـن حکایت اردیبهشت می‌گوید

از کوچه‌باغ‌ها که رد می‌شدیم، شکوفه درخت‌های میوه رقصان در باد از بالای دیوار حیاط خانه‌ها، خودنمایی می‌کردند.

روشنک محمدی

نمی‌دانم مناظری که در مقابل چشمانم می‌دیدم واقعی بود یا جادویی. یک ساعت از سفرمان می‌گذشت و همچنان درراه بودیم. سر هر پیچ خودمان را محکم میگرفتیم که نفر کناری له نشود و هی چشم چشم میکردیم و منتظر دیدن تصاویری بودیم که در سایت وعده داده بودند.
خوشحال و رها، انگار که فردا ۲۹ اسفند است و ما قرار نیست به‌زودی برگردیم خانه و سر کار، دست می‌زدیم و می‌خواندیم:
آقای حکایتی اسم قصه‌گوی ماست
زیر گنبد کبود شهر خوب قصه‌هاست
قصه باغ بزرگ قصه گل قشنگ
قصه شیر و پلنگ، قصه…
ناگهان یکی از پسرها دوید سمت پنجره و گوشی‌اش را چسباند به شیشه و شروع کرد به فیلم گرفتن و استوری و عکس، که باعث شد توجه همه به منظره بین کوه‌های شاه البرز (مرز طبیعی استان‌های البرز و قزوین) جلب شود.
خانه‌های ویلایی، رنگی و نقلی، در کنار حجم وسیعی از درختان سبز و رودی که وسیع، آرام و باشکوه بین این رنگ‌ها خودنمایی می‌کرد. بوی خوش سبزه و طبیعت بکر همراه با نسیم از پنجره‌ها وارد مینی‌بوس شد و لبخند روی لب همه نشاند.
منظره این طبیعت زیبا آن‌قدر جادویی است که قبلا وقتی عکس‌هایش را در گروه نشانمان داده بودند، فکر می‌کردم فتوشاپ است و حالا این تصاویر چشم‌نواز جلوی چشم‌هایم خودنمایی می‌کرد. انگار یک نفس راحتی کشیدم و در دلم از پولی که داده بودم، خرسند شدم. هر بار که به منظره مقابلم چشم می‌دوختم، با خودم می‌گفتم: «چقدر طبیعت خونم کم شده بود.»
دیگر سروصدای همه بلند شده بود که صبحانه چی شد؟ پس کِی به طالقان می‌رسیم؟ چرا جاده این‌قدر شیب دارد؟ هوا گرم است و…
مینی‌بوس هم هی مجبور می‌شد هر ۲۰ دقیقه یک توقف بکند که موتورش به آرامش نسبی برسد و دوباره به راه می‌افتاد.
برای خوردن صبحانه، تقریبا بعد از دو ساعت رانندگی از تهران و گذشتن از شهرک طالقان، در کنار یک رودخانه زیبا و زیر درختان صنوبر که سایه خوبی فراهم کرده بودند، اطراق کردیم و سرشیرهایی را که سر راه گرفته بودیم، همراه با عسل و پنیر و خیار و گوجه و نان تازه بر بدن زدیم. کل مدت صبحانه مشغول معارفه بودیم و بحث شیرینِ کی متولد سال چند است، کی چه کاره است و از این قبیل معاشرت‌ها…
هوا نه‌تنها گرم نبود، بلکه یک ژاکت نازک هم می‌توانست آرامش بیشتری به آدم بدهد. لیدرتور همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت که وقت کم داریم، باید تا هوا گرم نشده، برسیم به آبشار.


آرامش نسبی خوبی در ماشین حکم‌فرما شده بود و همه آرام آرام با نفر کناری خود مشغول صحبت بودند و تعدادی هم داشتند از پنجره منظره بالا رفتن از کوه را نظاره می‌کردند.
پس از سلام و صلوات و گذشتن از پیچ‌های جاده، به جایی رسیدیم که دیگر مینی‌بوس برای بالا رفتن توان نداشت، پس کوله‌ها، کلاه و عینک آفتابی را برداشتیم و راه افتادیم به سمت روستای کرکبود.
از کوچه‌باغ‌ها که رد می‌شدیم، شکوفه درخت‌های میوه رقصان در باد از بالای دیوار حیاط خانه‌ها، خودنمایی می‌کردند.
در دوردست، روی قله کوه‌ها را که نگاه می‌کردیم، کاملا از برف پوشیده شده و تضاد زیبایی بین سفید و سبز اتفاق افتاده بود.
به سرازیری که رسیدیم، تابلوهای آبی‌رنگی را دنبال می‌کردیم که مسیر «آبشار» را نشانمان می‌داد. هر کس در گوشه‌ای مشغول سلفی گرفتن بود، یا از عکاس گروه می‌خواست که از آن‌ها عکس بگیرد.
هرچه جلوتر می‌‌رفتیم، شکوفه‌های درخت‌ها پرتر و زیباتر می‌شدند و البته حضور پررنگ پروانه‌ها را هم نباید نادیده گرفت که باعث دل‌فریب‌تر شدن مسیر شده بود. کم‌کم صدای آبشار به گوش می‌رسید. زمان رسیدن به آبشار کمتر از انتظار من بود.
من به همراه تعدادی از هم‌سفرانم از پله‌مانندهایی که در کوه تعبیه شده بود، پایین آمدیم. هر چه به آبشار نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای غرش آن بیشتر جلب توجه می‌کرد.
امسال با این‌که خیلی برای اتفاقات سیل ناراحت شدیم، اما نتیجه این شد که همه مناطق ایران، به طرز شگفت‌آوری زیبا و پرآب شده بود. طبق معمول دوربین‌ها به دست، سلفی، من و آبشار یهویی!
آن طرف‌تر مرد مسنی پایین آبشار کرکبود روی یک تکه سنگ به حالت مدیتیشن نشسته بود و در حال جمع‌آوری انرژی کائنات بود! و البته در ظاهر حالش خوش به نظر می‌آمد. ولی داستان به این‌جا ختم نشد. من با چند نفراز دوستان تصمیم گرفتیم از کنار آبشار که یک حالت غارمانند بود، بگذریم تا بتوانیم از نزدیک شاهد عظمت زیبای آن باشیم. هنوز می‌توانم صدایش را در گوشم بشنوم، انگار آبشار با تمام وجودش فریاد می‌زد و قدرتش را به رخ می‌کشید. همه ما کاملا خیس خیس شده بودیم و از شدت سرما زود به جای قبلی برگشتیم و آرام آرام به سمت مینی‌بوس راه افتادیم.
حدودا دو بعدازظهر بود که همه ساکت در ماشین نشسته بودیم و انتظار رسیدن به سد طالقان که صبح از دور دیده بودیم، همه را بی‌طاقت کرده بود.
این هم از ایستگاه آخر، بچه‌ها خوردنی‌ها و کیف کولی‌های خود را جمع کردند و به سمت مسیر روبه‌رو به راه افتادند. تا چشم کار می‌کرد، سبز بود. از کنار یک گله نسبتا بزرگ گوسفند رد شدیم و من در دلم به گوسفندها که در حال خوردن چمن‌های تازه و خوش‌رنگ بودند، حسادت می‌کردم.
بعد از ۱۰ دقیقه پیاده‌روی، ناگهان سد زیبای طالقان در سکوت و آرامشی عجیب که گویی منتظر استقبال از ما بود، ظاهر شد.
تصمیم گرفتیم نزدیک آب اطراق کنیم، اما تقریبا هر ۱۰ متر یک نفر قلاب ماهی‌گیری را در آب انداخته بود؛ در انتظار شکار خود!
بالاخره درخت‌های بزرگی را پیدا کردیم که می‌شد در سایه آن‌ها بساط ناهار را پهن کرد و زیراندازها را باز کردیم و شروع کردیم به خوردن ناهار.
می‌شد با تمام سلول‌های بدن، اکسیژن و حال خوب را وارد بدنت کنی، که حداقل تا یک مدت ذخیره داشته باشی.


چندین گله گوسفند از کنارمان رد شدند. پنج، شش تا بز، عین قلچماق‌های محله، جلوی گله راه می‌رفتند و با زنگوله‌های بزرگی که به گردنشان بود حضورشان را اعلام می‌کردند .با شنیدن صدای زنگوله‌ها من منتظر بودم هایدی از پشت تپه‌های سرسبز پیداش شود، درحالی‌که پیتر به دنبالش می‌دوید…
از نکات خاص این سفر، این شد که من شانس آوردم و شاهد به دنیا آمدن بره کرم‌رنگی بودم که البته نباید از توانایی قابله بودن چوپان چشم‌پوشی کرد.
دراز کشیدن در کنار آب، زیر سایه درخت، گوش سپردن به صدای پرنده‌ها و باد لابه‌لای درختان، حس کردن نسیم روی پوست صورت و دیدن صحنه گرفتن یک ماهی و انداختن دوباره ماهی به آب می‌توانست مهر پایان خوبی باشد برای سفر اردیبهشتی من.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟