نوستالژیای چلچراغیها از ۱۵ سال زیست موتکفانه زیر یک چتر
چلچراغ همه چلچراغ است، همه این ۷۰۷ شمارهای که منتشر شده، همه این ۳۵ هزار صفحهای که چاپ شده، همه آنهایی که در روزهای شروع بودند، همه آنهایی که در ادامه ماندند و همه آنها که بعدها با روحیههای تازهتر به چلچراغ پیوستند.
چلچراغ یک شخصیت است، یک شخصیت کامل، با مغز و چشمها، با قلب و دستها و پاهایی که کل این اندام را پیش میبرد. با خیالهایش، با رویاهایش، با آرزوهایش، با دلخوریهایش، با شادیهایش و غمهایش که از قضا کم هم نبوده است. چلچراغ اینطوری به ۱۵ سالگی رسیده. با دستهایی که گاهی به یاریاش آمدهاند، با زخمهایی که گاهی بر تنش نشسته. به ۱۵ سالگی رسیدن برای یک نشریه که همیشه روی پای خودش ایستاده، کار آسانی نیست. ۱۵ سال برای یک نشریه گفتنش آسان است، اما اگر بدانی در کدام خارزار این پاها گام برداشته، همه نگاهت به این آدم که اسمش چلچراغ است، عوض میشود.
چلچراغ حاصل کار جمعی است، این کار جمعی شش ماه قبل از آنکه چلچراغ متولد شود، شروع شد. با جوانانی که امروز هیچکس اسمشان را شاید حتی نداند، با ایده درخشانی که از همان جلسات تراوش کرد. نسل سوم، صدای نسل سوم… این صدای چند لایه بود که پیش از پا گرفتن اولین تحریریه، سرکلیشهها، عنوانها و سرستونها درآمده بود، سرکلیشههایی که از ترانهها، فیلمها، به طنین آمد…
هیچکس هیچکس نمیتواند بگوید برای ساختن این شخصیت دوستداشتنی ۱۵ ساله سهم او بیشتر از سهم بقیه است، نقش او کلیدیتر است. تحریریه چلچراغ در این ۱۵ سال بیش از ۱۲۰ عضو داشته، شاید هم ۲۰۰ عضو، تحریریههای ۴۰، ۵۰ نفره که مثل یک برکه کاشی رویایی پرشده، خالی شده. اما همیشه سرشار از گوارایی بوده، سرشار از حس زندگی. هیچکس نمیتواند نقش تک تک این تحریریه شناور ۱۲۰ نفره را ندیده بگیرد. هیچکس هم نمیتواند خیال کند در شکلگرفتن این شخصیت دوستداشتنی بیش از بقیه سهم داشته است.
چلچراغ همه چلچراغ است، با همه شمارههایش، از یک تا ۷۰۷. با همه صفحههایش، از بسم الله تا ساندویچ، با همه آدمهایش، از رضا عابدینی که آن لوگوی عجیب و متفاوت چلچراغ را زد تا آقای اسماعیلی که این روزها بار شوخ و شنگیِ تیم جوان تحریریه را به دوش میکشد. با همه مخاطبهایش، از آن جوان ۲۰ ساله آن روزها که حالا صاحب دو بچه کودک و نوجوان است، تا جوانهای ۱۵ سالهای که هنوز به سن رأی دادن نرسیدهاند. از حامد در تبریز تا نبی در بوشهر، رسول از اراک، احسان عزتی از قم، نرگس از بهبهان و…
همه اینها چلچراغ است، همه چلچراغ.
هشدار چلچراغی
منصور ضابطیان
ما از دل جوانی عبور کرده بودیم. در آغاز دهه ۸۰ با همه آن حالوهوای نو.
در دفتری در خیابان سمیه، کوچک و دلگیر. برایمان غریبه بود. برای آرش و علی و من که هسته نخستینِ اتفاق چلچراغ بودیم. آنهایی که بعدتر آمدند، دیری نگذشت که خود بخشی از این هسته شدند و چلچراغ در آن دوره تاثیری گذاشت که در تاریخ مطبوعات ایران بینظیر است.
شیوه چلچراغ، برای اهل مطبوعات شیوهای استثنایی بود. ما با هم کار نمیکردیم، ما با هم زندگی میکردیم و در دفترهای درب و داغانی که پیوسته عوض میشد، از صبح تا شب با هم بودیم. با هم صبح بهخیر میگفتیم، با هم ناهار میخوردیم، با هم مینوشتیم، با هم قهر میکردیم و دوباره یک آشتی رفاقتآمیز همه چیز را از نو شروع میکرد.
این شیوه کار با همه غیرحرفهایگری و سختیاش، برایم دوستداشتنی بود و تبدیل شد به ترمی از خلق یک محصول فرهنگی که بعدتر آن را در ساخت برنامههای تلویزیونی هم به کار گرفتم.
چلچراغ که آن روزها برایم نمادی از جوانی بود، حالا یادآور بالارفتن سنوسالم شده است. وقتی خانمی را همراه شوهر و دو فرزندش میبینم و میگوید مطالبم را در چلچراغ میخوانده، میفهمم که زندگی دارد هشدار میدهد که پیری چندان دور نیست.
یاد همه بروبچههای چلچراغ بهخیر، یاد نسل چلچراغی بهخیر، یاد همه آنهایی که مهاجرت لعنتی آنها را از ما دور کرد، یاد همه آنهایی که هجوم کار و زندگی سالهاست فرصت دیدارشان را از من گرفته و یاد همه خاطرههایی که بخشی جدانشدنی از زندگیام در فاصله سالهای ۸۱ تا ۸۷ است. و یاد آقای فریدون عموزاده خلیلی که میدانم هنوز سایه بلندش بر سر بچههایی که نسل سوم چلچراغ حساب میشوند، هست.
انگار همین دیروز بود
شیدا محمدطاهر
معمولا در جشن تولد بچهها، آنهایی که از روز اول شاهد به دنیا آمدن آن بچه بوده و روزها و ماهها و سالهای بزرگ شدنش را به چشم دیدهاند، موقع فوت کردن شمعها میگویند: «ای وای… انگار همین دیروز بود که به دنیا آمد و راه رفت و بزرگ شد و…» حالا توی جشن ۱۵ سالگی چلچراغ، من هم همین حس را دارم؛ انگار همین دیروز بود… انگار همین دیروز بود که از درِ ساختمان کوچک چلچراغ توی خیابان سمیه وارد شدم و روی صندلی روبهروی آقای خلیلی نشستم و… شرمین و محبوبه و نگار هم این طرف نشسته بودند و یواشکی مرا نگاه میکردند و ریز ریز یک چیزهایی انگار درباره من میگفتند… (البته بعدها خودشان اعتراف کردند که آن روز درباره من چی گفته بودند.) و همه چیز از همان روز شروع شد.
انگار همین دیروز بود که جشن یکسالگی چلچراغ را توی ساختمان کوچه افشار گرفتیم و در طبقه دوم یک میز بزرگ گذاشتیم و همه دورش نشستیم و برای یکساله شدن چلچراغ شادی کردیم. همه بچههایی که آن روز دور آن میز بودند و همه آنهایی که بعدها یکی یکی آمدند، اینقدر برایم عزیز شدند که تا همیشه در قلبم ماندگارند و هرگز هیچکدامشان را از یاد نخواهم برد؛ آنها که شدند دوستهای عزیزم، خواهرم، برادرم و… حالا این روزها بعضیهاشان دوستهای راه دورند، یکی توی این کشور، یکی توی آن کشور. بعضیها هم هنوز همین نزدیکیها هستند و… ولی همهشان، چه دور و چه نزدیک، تا ابد جایی در قلبم خواهند ماند…
و چلچراغ تمام این سالها با آن بچهها و بچههایی که هر سال، تا امروز، یکی یکی به چلچراغ پیوستند، جاده عجیب و متفاوتی را طی کرده؛ جادهای گاه آسفالت، گاه خاکی و سنگلاخ، گاه کنار دره، گاه با خطر ریزش کوه، گاه با دلهره و اضطراب و گاه با «پیچهای خطرناک» معروفش… ولی همچنان در مسیر مانده و جلو رفته و نفس میکشد…
حالا این روزها تفاوت سنی من با بچههای چلچراغ زیادتر شده؛ اینقدر که میتوانند بچههای من باشند…
بعد از نوشتن: این چند روز که مطالب بچههای قدیمی چلچراغ را (دوباره بعد از سالها) قبل از صفحهآرایی میخوانم، یک حس ویژه دارم؛ انگار یک حس جادویی در واژههایشان موج میزند. (و البته عجیب یاد دستخطهایشان میافتم!) با خواندن بعضی خندیدم، با خواندن بعضی بغض کردم، با خواندن بعضی دلم لرزید و با خواندن بعضی (به یاد پویان عزیزم) گریه کردم… و خاطره همه این سالها دوباره جلوی چشمم رژه میروند؛ همه آن سالها، همه آن بچهها، بچههای دور، بچههای نزدیک. چشمهایم را میبندم و چلچراغ را میبینم؛ در خیابان ویلا، کوچه خسرو، خیابان گلشهر، خیابان الوند، کوچه فرزام… و چشمهایم را باز میکنم و باز چلچراغ را میبینم، حالا توی کوچه سام…
انگار همین دیروز بود…
چلچراغی بپرس
مرتضی قدیمی
نشستهام و دارم برنامه نشست خبری یا کنفرانس مطبوعاتی آقای روحانی را نگاه میکنم. باید به کاری برسم و جایی، اما ترجیح میدهم کمی بدقول شوم تا ببینم خبرنگاران و روزنامهنگاران حاضر در مراسم که قاعدتا باید بهترینها و به عبارت دیگر شاخهای هر روزنامه، سایت و خبرگزاریها هستند، چه میپرسند و آقای روحانی هم چه جوابی خواهد داد.
خود آقای روحانی خیلی دقیق و خفن و توفانی شروع میکند قبل از طرح هر سوالی تا حتما یک بار دیگر ابروهای طیف و طرف مقابل بریزد اگر پای تلویزیون نشسته باشند یا لایو اینستاگرام.
بعد از صحبتهای آقای روحانی که میتوانست همان کمتر از یک ربع، پایان برنامه باشد و همه جمع کنند بروند و بنشینند پای ماستهای کیسهکرده خود، نوبت به خبرنگارها رسید تا برنامه، حدود ۱۱۰ دقیقه ادامه پیدا کند.
اگر چند نفر از سوالکنندهها را نمیشناختم حدس میزدم یک عده را از جایی جمع کردهاند و گفتهاند بیا سوال بپرس. صرف نظر از اینکه بلد نبودند شیوا و شمرده سوال خود را بپرسند تا هر بار روحانی نپرسد که چه گفتی؟، خود سوالها بهشدت پیشپاافتاده و دمدستی بودند. انگار که خبرنگار پای میکروفون هیچ، از شرایط گذشته و حال ندادند. جز یکی دو سوال باقی خندهدار که نه گریهدار بودند.
آخر اینها شد سوال؟ نظرتان درباره ارتباط با کشورهای همسایه چیست؟ تورم را چه میکنید؟
تورم را میخوریم تمام شود بعد هم یک دوغ آبعلی رویش. واقعا با آن سوال انتظار چنین جوابی را داشتید تا یک تحلیل درست و درمان برایش بنویسید.
نشست خبری که تمام شد، یاد سالهای تقریبا دور چلچراغ افتادم که جمع زیادی غیرروزنامهنگار جوان را دور هم گرد آورده بود که البته با حضور چند چهره حرفهای و خلاق، مشق روزنامهنگاری میکردند. مدتی نگذشت تا همین غیرروزنامهنگارهایی که با حضور در تحریریه چلچراغ، نوشتن را برای اولین بار تجربه میکردند، تبدیل به چهرههای محبوب مخاطبان نشریه شدند که کم هم نبودند. دهه ۸۰ کافی بود بدانند چلچراغی هستی تا هم آنها ذوق کنند و هم خودت. چلچراغ تبدیل به یک دانشکده اگر نخواهیم بگوییم، به یک موسسه آموزش روزنامهنگاری هم تبدیل شده بود تا طی ۱۵ سال گذشته بیش از ۵۰ روزنامهنگار درجه یک پرورش دهد که هر کدامشان جایی از ایران و خارج سوال درست و دقیقی برای پرسیدن از رئیس جمهور در یک نشست خبری دارند اگر دعوت شوند. حتما بعد آن جلسه، خیلی از سردبیران به خبرنگارشان خواهند گفت چلچراغی بپرس همانطور که در همان دوران این جملات بسیار در اغلب نشریات رایج شد؛ چلچراغی بنویس… چلچراغی تیتر بزن… چلچراغی عکس بگیر.
برسد به دست همه دخترهای چلچراغ
شهرزاد همتی
یگانه مونس تنهاییام سلام
من از عمق هزارتوی زندگی توی ۳۳ سالگی برایت مینویسم. چند سال گذشته از زمانی که نامههایم را توی پاکتهای بزرگ کاهی برایت پست میکردم و دلخوش بودم به جوابهای قشنگ یک خطیات؟ چلچراغ اینجایی؟ صدایم را داری؟ من را هنوز میبینی؟
از همان لحظهای که دستم به سمت دکه روزنامهفروشی رفت تا شماره ۲۳ چلچراغ را بهخاطر عکس جلدش که خواننده محبوبم بود بردارم، تا همین لحظه که به این فکر میکنم درباره مهمترین بخش زندگیام چه باید بنویسم، اتفاقات عجیبی را تجربه کردهام. نمیدانم؛ شاید اگر آن روز از جلوی آن دکه شلوغ رد نمیشدم، هیچوقت زندگیام اینطور رقم نمیخورد، بدی و تلخی ماجرا این است که اصلا نمیتوانم حدس هم بزنم که هنوز، در دوران بچههای امروزی، مجلات و رسانههای کاغذی واقعا میتوانند تاثیری اینچنینی بگذارند؟
چلچراغ برای من از نامه به شرمین نادری شروع شد؛ شرمینی که بهخاطر اسم عجیب و غریبش حتی نمیدانستم زن است یا مرد. همین نامفهوم بودن کسی که برایش مینویسی، باعث میشد تا مدتهای مدید بدون سانسور از دغدغههای یک دختر پشت کنکوری با عشقهای مکرری نوشت و خود را سانسور نکرد. من تا مدتها بوف کور چلچراغ بودم. همه دنیا برایم در آن صفحه پراسم خلاصه میشد. نفسهای تند و تندم را تا دکه حبس میکردم، بعد آقای روزنامهفروشی که من خل و چل را دیگر بهخوبی میشناخت، مجله به دست، اول صبح شنبه جلوی دکه میایستاد و نگاهم میکرد، من هم به دیوار سینمای متروک فلور تکیه میکردم و انگار روزنامه کنکور را دست گرفته باشم، میان اسم همه آنهایی که مثل من قصههایشان را برای همچون در یک آینه میفرستادند، دنبال خودم میگشتم. تا مدتها دور اسمم با همان مدادی که نامه مینوشتم، خط میکشیدم… این مجله شریف و عزیز برایم بخش اصلی زندگیام بود و بعدها همه زندگیام شد.
از آن روزی که جلوی دکه روزنامه فروشی شماره ۲۳ چلچراغ را خریدم، تا همان روزی که شرمین دستم را گرفت و از پلههای ساختمان قدیمی چلچراغ با گردن کج بالا رفتم تا برایشان دو دقیقه توی کتابفروشی بنویسم روزهای زیادی گذشت. همان روز اول فکرش را هم نمیکردم آقای بداخلاق چلچراغ به خانه دکتر شریعتی روانهام کند تا برایش گزارش بنویسم و من هنوز که هنوز است، وقتی از جلوی موزه دکتر شریعتی رد میشوم، با افتخار میگویم اولین گزارش زندگیام را از همینجا نوشتم. مجله شریف و عزیزی که آقای خلیلی مهربانم در همه این سالها با تمام وجود نگهداریاش کرد.
من امروز زنی ۳۳ سالهام، روزنامهنگاری که میداند بخش اصلی هویتش را مدیون چلچراغ است. ما دختران چلچراغ بودیم، عشقها و خندهها و غم و غصههایمان در همین مجله رقم خورد. از دست دادنهایمان با سرگذاشتن روی شانههای شریف همین مجله گذشت و من که در همین مجله عاشق شدم و ازدواج کردم. امروز که به گذشته نگاه میکنم، امروز که از پلههای قدیمی چلچراغ در ذهنم بالا و پایین میروم، به داشتههایی میاندیشم که همه از چلچراغ است. به آنهایی که به واسطه چلچراغ هنوز که هنوز است، در خیابان صدایم میکنند و من را خبرنگار چلچراغ میدانند. اینکه همه دخترهای چلچراغ بعد از روزگاری که قد یک عمر بود، وقتی در کافه محبوبمان مینشینیم، صدای نسلی میشویم که زندگیاش را در ساختمانهای این مجله عجیب گذراند. حالا هر کداممان به گوشهای از جهان نوشتن پرتاب شدهایم، اما هنوز شرمین نادری خانم جادوگرمان باقی مانده.
این نامه را به صندوق پستیات نمیفرستم… همین تکنولوژی، همین تکنولوژی لعنتی بود که نامههایم را توی هوا ول کرد. با اینکه هنوز توی قلبم دختری دوان دوان به سمت صندوق نارنجی و بزرگ پست میدود تا تنهاییاش را با مجلهای پر کند که همه زندگیاش را از نو نوشت.
ایستادهام چو شمع مترسان ز آتشم
سهیل سلیمانی
اینکه قرار است بعد از چند سال نبودن یا بهتر است بگویم ننوشتن برای نشریه دلخواهت چیزی بنویسی، حسابی هیجانزدهات میکند. اینکه قرار است از تولد ۱۵ سالگی چلچراغ بگویی و داری این کار را درست در روز تولد خودت میکنی، باز موضوع را برایت جذابتر میکند. (خرداد همیشه برای من ماه عجیبی بوده و هست.) قرار شده همه بنویسیم از ۱۵ سال عاشقی درباره جایی که خانه دوم خیلیهامان بوده و هست. قرار است از جایی بنویسی که شروعت بوده در راهی که هنوز پایانش مشخص نیست. این میشود که تمام مصلحتها و ماجراها را کنار میگذاری و مینویسی. مگر میشود آدم درباره خانوادهاش مصلحتاندیشی کند؟ مگر میشود گذشته را فراموش کرد و از آن فرار کرد بنا به هر دلیلی؟ آن هم گذشتهای که برایت سراسر افتخار است و خاطره!
***
وقتی دارم این چیزها را مینویسم، کل این ۱۵ سال گذشته و برای من شاید ۱۷ سال گذشته جلوی چشمم رژه میرود. روزهایی که هنوز پسری دبیرستانی بودم با کلی آمال و آرزو و در کنار «ایران جوان» با دنیای زیبای مطبوعات آشنا شدم. اما مجال نوشتن و تجربه کردن در این راه کوتاه بود مثل خیلی از نشریات آن روزها. و خیلی زود تمام شد. تا اینکه چلچراغ آمد با فریدون عموزاده خلیلی. و اینطور شد که داستان زندگی من و خیلی از ما تغییر کرد. داستانش چه بود خودش میشود مثنوی ۷۰ من که بماند برای وقتی دیگر، اما هر چه که بود، همه چیز بود. حداقل برای من همه چیز بود. این را چندبار دیگر هم گفتهام و اینبار هم باز میگویم که فریدون عموزاده خلیلی برای من و ما تنها یک مدیر مسئول نبود. آموزگار بود. و برای من پدر بود. پدر معنویای که زیاد از او آموختم و همچنان خودم را وامدارش میدانم. و اینطور شد که گفتم چلچراغ برای ما شد خانه دوم که گاهی حتی در روزها و شبهای صفحهبندی همانجا میخوابیدیم و خانه اولمان را فراموش میکردیم. که وقتی در چلچراغ بودیم، زمان برایمان معنایی نداشت و متوجه گذارش نمیشدیم. چلچراغ شروعی قدرتمند بود برای خیلی از ما. یکهو پرتمان کرد وسط دنیایی از اتفاقات. ما همه جوره مدیونش هستیم. از شهرت بگیر تا آموزههایی که جایگاه امروزمان را تبیین کرده. همه چیز بود برای ما. برای مایی که شاید امروز در کنارش نیستیم، اما سایهاش همچنان بر سرمان هست و دلمان به بودنش قرص. بودنی که شاید بارها برایش گریستیم و دلهره داشتیم در سالهایی که عدم برای مطبوعات اتفاقی روتین محسوب میشد. چلچراغ برای من فراغ از کار، همه چیز بود، همانطور که گفتم و باز تاکید میکنم. به من بال و پر داد و قطعا بخش مهمی از جایگاهی را که امروز دارم، مرهون او هستم. مگر میشود این را فراموش کرد؟ مگر میشود به آن نبالید؟ به آن تجربه دلنشین دوستداشتنی!
***
امروز در آستانه جشن تولد ۱۵ سالگی مجله محبوبم میخواهم به سنت دیرینه تولد گرفتن و تولد بازی، برایش یا بهتر است بگویم برای خودم آرزو کنم. دارم صحنه تولد را جلوی چشمم تصور میکنم. کیکی روبهرویم است و آتش شمعها روی آن میرقصند. در خرداد عزیزی که برایم همیشه سرشار از اتفاق بوده. من در خرداد متولد شدم. درست دوم خرداد ۱۳۶۱. در خرداد برای اولین بار بزرگ شدنم را جشن گرفتم. درست دوم خرداد ۱۳۷۶. در خرداد برای اولین بار به صورت حرفهای در چلچراغ نوشتم. درست خرداد ۱۳۸۱. در خرداد عاشق شدم. درست خرداد ۱۳۸۶. در خرداد ازدواج کردم. درست خرداد ۱۳۸۸. در خرداد پدر شدم. درست ۲ خرداد ۱۳۹۱. و امروز دارم در خرداد در کنار جشن تولد خودم و پسرم که همه چیزم است، برای ۱۵ سالگی مجله محبوبم مینویسم. درست در ۲ خرداد ۱۳۹۶. و خرداد برای من سرشار از اتفاقات است؛ اتفاقاتی که میدانم تا پایان عمرم با من عجین شده.
باز برگشتهام به سکانس اصلی داستان. دارم آماده میشوم. کیک آماده است. شمعها روشن شدهاند. و من در پوزیشن فوت کردنم و شاتر دوربین مدام دارد لحظات را ثبت میکند. دارم آرزو میکنم. بعد از آرزوهای روتین شخصی میرسم به چلچراغ. میشود در جشن ۵۰ سالگی چلچراغ باز برایش بنویسم؟ برای ۱۰۰ سالگی چه؟ برای… صداهای اطراف من را به خودم میآورد. بیا شمعها رو فوت کن/ که ۱۰۰ سال زنده باشی… آماده میشوم برای فوت نهایی. چشمم به شمعها میافتد که رقص آتش روی آنها جاری است. و امید نهایی در دلم قوت میگیرد مثل سالهای قبل. استادهام چو شمع مترسان ز آتشم. استادهام چو شمع… فوت میکنم. و کات.
***
و این داستان ادامه دارد.
غرق در اتوپیا؛ مستحیل در چلچراغ
حامد وحیدی
سرگذشت زندگی من چیزی فراتر از «حامد در سرزمین عجایب» نبود و تمام استطاعتِ سگالشم به زیستن در موقعیتِ رابینسون کروزئه خلاصه میشد. سوگندهایم به جای بقراط سقراط را نشانه میگرفت و سلیقه بصریام در «گلهای داوودی» دفن شده بود. با اینکه ماجراجویی و چرخاندن کلید بختم در خبرنگاری را از سال ۱۳۷۶ در هفتهنامه خانه و حضور در میان همگِنانم در خانه روزنامهنگاران جوان بر لولای تقدیرم چرخانده بودم و دانشجوی دستوپاچلفتی روزنامهنگاری در دانشگاه بودم، اما در دریاچه خشکیدهای پارو میزدم که به هیچ اقیانوسی وصل نبود. تا اینکه با برگههای خرچنگ قورباغه گزارش نخستین دوره برگزاری جشنواره «سینما حقیقت» در نخستین روزهای آذر ۱۳۸۶ خودم را قرین به استخر خالی از آب دفتر هفتهنامه چلچراغ دیدم. انگار کلاف زندگی مرا با هامون و رجای قطرات آب بافته بودند. آرش خوشخو صراحتا نازنین گزارشم را مطرود کرد تا هفته بعد بخت خویشتن را با آقای سرگیجه به بوته سنجش بگذارم. دست گزارش میدانی به میدان نرفتهام اندر باب قلیان خیلی زود رو شد و من دیگر تردید نداشتم اقبالی فزونتر از تقدیر خانواده دکتر ارنست ندارم. همچون بوکسوری ترسو که برای هزیمت از ناک اوت در پوستین منتقدَکِ سینمایی نهان شدم، اما هوک چپ سنگین علی میرمیرانی و نقبِ: «شبیه منتقدین دهه ۳۰ ایراد الکی میگیری» در جمعی سینمایی، مهمان اضمحلال در گردابی ژرفم ساخت. کمکم به شغل جدیدم عادت کرده بود؛ بالا رفتن از خیابان جردن و پایین آمدن از آن و دیدار و گپی چند ساعته با بچههای تحریریه. سروش بازگشته از عسرت سربازی بهترین سوژهای بود که میتوانستم ابژهاش شوم. او میتوانست دست مرا بگیرد و در کوزه عسل بگذارد. اما گزارش گرمایش کره زمینم نیز با چندین بار ورز هرگز در قلب ستوان روحبخش اثر نکرد و من همچون سرجوخه رایان برای نجات از دیپورت شدن تنها یک فرصت دیگر داشتم. افتتاح ستونی از فتوحات نویسندگان و مروری بر چلچراغ در ماضی با شفقت آقای زنگ انشا مرا در آستانه فتح دیوار برلینِ مجله محبوبم قرار داد. بالاخره مسیر نوپای زندگیام آغاز شد و من با حقوق ۱۷ هزار تومانی به خانه اتوپیکِ شکلاتی هانسل و گرتل مشرف شدم. چلچراغی شدن برایم با شوریدگیهای غریبی قرین شد: سفارش غذا از بیرون دادن با جیبهای لاغر، مردن و زنده شدن در شب یلدای صفحهبندی، قهر و آشتیهای خلقالساعه و کودکانه، فراگیری هنر کولاژ برای استفاده در موسم سترونی اندیشه و مخیلات، جور دیگر دیدنِ رویدادها و ژرفاندیشی در تحلیلها، مشقِ حرفهایگری کردن، جدلهای دگماتیک برای به کرسی نشاندن منیتها در بیربطترین موضوعات، قاشقزنی برای اخذ مستمریهای گهگاه ازیادرفته، یک روشنایی بهعلاوه ۳۹ چراغ دیگر در شبهای چله شدن، لمحاتِ احتضار مقابل مانیتور تا سپیده فجر برای ابلاغ مطلب به دبیر تحریریهی غُزّان، خوف و رجای فرود خودکار سبز پای باندِ برگه پرینت، کلنجار برای پذیراندن ایدههای مغلوبشده، سالهای دور از کارت خبرنگاری، تفرعن و تبختر در ردِ پیشنهادات کاری خارج از چلچراغ در ظاهر و شنیدن موومانِ زوال ناز و نیازِ از درون، پیریزی اطلس رخنه به قلوب سردبیران تر و تازه، دیزالو شدنهای موسمی و حلولهای ناگهانی، حس نایاب و ناشناخته دور دور جایی حوالی پانتئون شهرت شدن و رویابینی با هواخواهان، زیارت آنها که فقط رویت عکسهایشان تقدیر محتومت بود، گم شدن نشئهوار در خلسه محبتهای مخاطبانی از دورترین نقاط کشور و ناگهان گذران روزگاری که اکنون یک دهه شدنش را قرین با ۱۵ سالگی چلچراغ به بزم نشستهام.
من هنوز در اتمسفر چلچراغ نفس میکشم، هنوز میتوانم طعم متجددشده تحریریهاش را با تلذذ مزه مزه کنم و سیمای نجیب و شرافتمندِ فریدون عموزاده خلیلیاش را پلان به پلان در روح و جانم برداشت کنم. من در اتوپیای چلچراغ مستحیل شدم و این افتخاری است که فقط هر صد سال یک بار ممکن است برای یک «حامد» رخ دهد.
مصایب ۱۵ سالگی
پریسا شمس
۱۵ سالگی یعنی جوش روی صورت، جوش سرسیاه، جوش روی دماغ، پیشونی، چونه، لپ، بازو، کمر، سرشونه… خلاصه همه جا. ۱۵ سالگی یعنی یه دماغ کوفته قلقلی گنده وسط صورت، یعنی صدای دورگه برای پسرها، یعنی کلنجار با ابروهای پاچه بزی برای دخترها… ۱۵ سالگی یعنی عکسهای رنگ رفته دهه پنجاهیها با مانتوهای پیچاسکن گشاد و اپلهای متکایی و دکمههای گنده، خیلی گنده، یعنی موهای فکلی و کلیپس و یه طره دلبرانه سشوار نکشیده که عمدی از اون گنبد بالای کله، سر خورده رو پیشونی که شاید دل یکی رو ببره! ۱۵ سالگی برای پسرهای دهه پنجاهی یعنی پیرهن گل گشاد و زیرش یقه اسکی سفید و شلوار پیچ اسکن دور تا دور پیلی که تو مسیر باد پاچههاش رقص کنه از یه رو به یه ور دیگه با کتونی سفید برفی که بپوشی و وایسی سر کوچه و…
۱۵ سالگی یه دختر دهه شصتی یعنی پوستر عابدزاده و پیروانی و منصوریان و تیموریان و دیوید بکام، یعنی عکس بیکیفیت رضا عطاران و مهران مدیری و رادش لای کتابای درسی، یعنی تیشرت گل گشاد با عکس جک و رز روی عرشه تایتانیک، یعنی موسیقی پاپ تازه مجاز شده، یعنی ابرو گوندش و سیبل جان و تارکان… یعنی کتاب پنجره و اتوبوس، یعنی تب مریم حیدرزاده و کلاس تار و سنتور… یعنی پشت پنجره ایستادن و عاشق سایه گنگی از پسر همسایه شدن… ۱۵ سالگی یه پسر دهه شصتی یعنی جین برفی لوله تفنگی و موهای آلمانی و سوئدی و بیترس سوسول بازی کردن. یعنی صدای عصار و… و عصرها تو محل والیبال و بسکتبال و زیر چشمی پاییدن دختر همسایه و جسارت شماره ردوبدل کردن، یعنی فکر و اضطراب راهی برای بیبرو برگرد کنکور قبول شدن، یعنی خبر ورزشی و بازی ایران استرالیا و اشتراک مجله دانستنیها.
۱۵ سالگی یه دهه هفتادی یعنی اینترنت دایل آپ و لپ تاپ و گوشی تاچ و موسیقی تلفیقی و فکر مهاجرت و استارت آپ و دانشگاه علمی کاربردی و مجموعه هری پاتر… یعنی عاشقی به روایتی دیگر و جهان بدون مرز و فیلم بدون زیرنویس و باشگاه بدنسازی… یعنی تماشای دهه شصتیها و تلاش برای امتحان راههایی که نسل قبل از تو نرفتن…
۱۵ سالگی چلچراغ اما یعنی همه اینها… یعنی گذر از نوجوانی و اوج جوانی سه نسل… یعنی بدو بدو بیحمایت، بیاستراحت، بیپشتوانه تنها و تنها به اتکای عشق… ۱۵ سالگی چلچراغ یعنی به اندازه تمام دقایق و ساعتهای یک دهه و نیم دوندگی یک دونده دو استقامت… ۱۵ سالگی چلچراغ یعنی تجربه خردادها و سبزها و بنفشها… یعنی با هم کف خیابونها فریاد زدن برای صعود تیم ملی، برای صعود یا نزول یک منتخب، یعنی تمام اشکها و لبخندهایی که با هم، کنار هم از سر گذروندیم، یعنی تمام عشقی که از فراسوی کلمات، از ماورای مرزبندی شهرها و روستاها نثار هم کردیم، یعنی همین رفاقت کهنه میان چلچراغ و ما و شما…. ۱۵ سالگی چلچراغ یعنی…
قبل از خواندن، هشتگ بزنید
سیدمهدی احمدپناه
شور و حرارت جوانی، جستوجوی گاه بیحاصل دکههای روزنامهفروشی شهرستان، خوابگاه دانشجویی، دست به دست شدن مجله، خوندن مجله تیکه پاره و چرب، هیجان از خواندن حرفهایی که دیگران نمیزدند، امضای نسل سوم، نسل ناگهان عشق، تریبون، هویت.
دالان سبز، محرمانه، عموزاده خلیلی، دونده استقامت، کودک فهیم، ژوله، ساندویچ، بزرگمهر، بازم بزرگمهر، منصور، سردبیرهای کچل، شرمین و نیلوفر، سینمای ایران، سینمای جهان، جای خالی تئاتر.
دوباره خواندن مجله، چند باره خواندن بخشهای مورد علاقه، آرشیو کردن شمارهها، دربهدری دنبال شمارههای نایاب، شب چله، دانههای سرخ انار، کرسی، نشانهای جوانان، عبای شکلاتی، فال حافظ، هویتی دوباره، حسرت دوری، آرزوی نزدیکی، لذت خواندن مجله در شبهای امتحان، تغییر افکار و روحیه، ارتباط با دنیایی جوانپسند، بازنگری در هویت.
بازگشت به تهران با آرشیوی از مجلات، رفتن به دانشگاه هنر، کارگردانی، سرزدن گاه و بیگاه، ورق زدن مجلات، غرق شدن در خاطرات، مرور لحظات شیرین، فارغالتحصیلی از دانشگاه هنر، موفقیت در اولین اجرای عموم، دست به دست دادن همه پارامترها، یک قرار دوستانه، دیدار با دونده استقامت، سرویس تئاتر، من و تئاتر، جلسه، آبگوشت، آقای اسماعیلی، دوستان تازه، رفقای جان، تلاش مضاعف، اندیشه چلچراغی، صفحهبندی هفتگی، سینا، خانم محمدطاهر، سعید و نادر.
شب چله در برج میلاد، تلاش چند ماهه، کنسلی در چند دقیقه، مخاطبان غمزده، فریاد بیصدا، تنهایی دونده استقامت.
مایوس نشدن، صبر و بردباری، پوستاندازی، شروعی دوباره، جشن چله ۹۵، کار تیمی، کارگردانی جشن چله، رضایت مخاطبان، لبخند دونده استقامت.
این واژهها تنها بخشی از عبارتهایی است که اگر هر کدام از آنها را با هشتگ در ذهن من جستوجو کنید، مطمئنا اولین کلمهای که در فهرست جستوجو به آن خواهید رسید، یک نام آشناست؛ چلچراغ. چلچراغی که چه با چل نوشته شود و چه با ۴۰، برای من چیزی است شبیه سیمرغ البته از نگاه عطار. یک سازه زیبا و بزرگ پرنور نیست که اگر به هر دلیلی یک بخشش از کار بیفتد، روی تمام سازه تاثیر بذارد، بلکه نقاط نورانی کوچک و گاه بزرگی است که به هر شکل و ترکیبی میتواند در کنار هم قرار بگیرد و هویتی تازه برای خود و مخاطبانش بیافریند.
چلچراغ از آن پدیدههایی است که هر جامعه جوان و پویا به آن نیازمند است و خوشحالیم که جوانان ما هنوز یک چلچراغ روشن دارند.
۱۵ سالگی و عشق، تصدیق کن که عجیب است!
فاضل ترکمن
۱۵ ساله شده است، اما نوجوان نیست. سن و سالی دارد برای خودش. موهاش را توی آسیاب سفید نکرده است. غم دارد. کم ندارد! ثروت و مال ندارد. حال ندارد. پر و بال ندارد. یال و کوپال ندارد. هنوز اما هست. هستی خودش را به هیچچیز نمیفروشد. قیصر امینپور قبلا گفته است: «این حنجره، این باغ صدا را نفروشید/ این پنجره، این خاطرهها را نفروشید» و همه گوش کردند. خیلیها رفتند، خیلیها آمدند. خیلیها خواستند چراغهاش را خاموش کنند. خیلیها خواستند چلچراغ را فراموش کنند. اما نتوانستد… چلچراغ دلش شکسته است، اما هیچکدام از چراغهاش نشکسته است. چه کسی گفته که دیگر ستاره ندارد؟! ستاره، ستاره است. ستاره با ستاره فرق ندارد. در تاریکی یکدست شب، کدام ستاره از ستاره دیگر قابل تفکیک است؟! حالا ستاره کهنسال نشد، ستاره جوانتر. دل ما هم تنگ است. دل ما که سنگ نیست. دل ما هم برای شرمین نادری و سجاد صاحبانزند و منصور ضابطیان و ابراهیم رها و نیما دهقانی تنگ است. دل ما هم برای کسانی که دلشان هنوز از سنگ نشده، تنگ میشود. اما دلتنگی که نباید دلسنگی بیاورد. دلتنگی یعنی نگذاریم بقیه هم مثل ما دلتنگ شوند. اگر یک چلچراغی رفته، چلچراغ که نباید برود. حالا چلچراغیهای تازهنفس آمدهاند. تازه آنها هم که رفتهاند، جای بدی نیستند. شاید جای دوری باشند. اما چلچراغ پلههای ترقی آنها شده است. و اگر معرفت داشته باشند، از همان دوردورها هم برای ما دست تکان میدهند. اگر هم دست تکان ندادند، اشکالی ندارد. ما نمیگذاریم بهحساب بیمعرفتیشان. میگذاریم به حساب نسیان و فراموشی که بیماری دنیای مدرن است. میگذاریم به حساب آلزایمر خاطرات. آدمی که آلزایمر بگیرد، قبل از هر کس، خودش آزار میبیند. نمیدانم. من یکی که نمیتوانم چلچراغ را فراموش کنم. از اولین شمارهها برایش نوشتهام و تا وقتی باشم، تنهایش نمیگذارم. حتی اگر بزرگترین و پررنگترین مسئولیتها و سمتها را در دنیای ادبیات و هنر پیدا کنم، باز هم کار کردن در چلچراغ برایم حال دیگری دارد. این روزها از بچههای قدیمیتر حامد وحیدی برگشته و صفای قدیمیاش را به چلچراغ آورده. سینا قلیچخانی همچنان حضور پررنگی دارد. بچههایی هم که در این سالها به ما پیوستند، مهربان و نازنین و باانگیزه هستند. مثل مریم عربی. یا ابراهیم قربانپور که دایرهالمعارف قلمبهای از تمام چیزهای خواندنی در دنیاست. خوشفکر و خوشاخلاق و باسواد. از آن طرف توی اتاق فنی هنوز نادر قبلهای و سعید بختیاری را داریم. شیدا خانم محمدطاهر هم خوشبختانه هنوز ویراستار ماست. چیزی کم نداریم. و همه چیز رو به جلوست. بیشتر و پیشتر خواهیم رفت و «استادهام چو شمع، مترسان ز آتشم» را سرلوحه کارمان قرار میدهیم. چلچراغ ۱۵ ساله شده است و حالاحالاها تولد دارد برای فوت کردن شمعهایش.
تیتر: نسخه اصلی مصرعی از سیمین بهبهانی که میگوید: «هشتاد سالگی و عشق، تصدیق کن که عجیب است!»
دایی مهربانتر از مادر
مریم عربی
دبیرستانی که بودم، دوست نزدیکی داشتم که یک دایی جوان داشت. مدام با هم گردش و تفریح میرفتند و هیچ چیزشان از هم پنهان نبود. این دایی محبوب ناشناخته برای من حکم جرویس پندلتونِ قصه بابا لنگ دراز را داشت؛ قوم و خویش جوان و همهچیز تمامِ هماتاقی جودی ابوت که هرجا بود، به همه خوش میگذشت. منِ محروم از نعمت دایی، همیشه حسرت رابطه دوستم و دایی رویاییاش را میخوردم؛ از همان داییهای جوانی که میتوانی با آنها از همه حسهای پنهانت حرف بزنی؛ از عاشقیهایت، از آرزوهای دور و درازت و هر چیز پرت و پلایی که در اوج نوجوانی و جوانی از سرت میگذرد. این حسرت همیشه روی دلم بود تا اینکه در سال ۸۱، سالی که غرق جزوه و درس و کلاس کنکور بودم، چلچراغ آمد.
اگر بگویند چلچراغ را در دو سه کلمه توصیف کن، میگویم دایی جوان مهربان! کاراکتری شبیه به جرویس پندلتون رویایی که با او میشد از همه چیز حرف زد و شنید؛ از جاز و متالیکا تا ساراماگو و گورکی و ژاک تاتی؛ از موسیقیهای ممنوع تا فیلمهای ندیده و کتابهای نخوانده. چلچراغِ عزیزِ دوستداشتنی نه نصیحت میکرد، نه حرفهای تکراری بزرگترها را میزد، همان چیزی را میگفت که تشنه شنیدنش بودی؛ همه چیزی بود که در آن سن و سال آرزویش را داشتی. حالا همین همنشینِ خوشتیپ و ناشناخته دوران نوجوانی، همدم آشنای آخرین سالهای جوانیام شده؛ همانقدر گرم و باطراوت؛ به همان اندازه گذشته رفیق و قوم و خویش.
چلچراغِ عزیزِ مهربان خانه پدری ماست؛ از همان ساختمانهای نقلی قدیمی با میز و صندلیهای کلاسیک و خرت و پرتهای عهد قاجاری؛ با آسانسورهای بیدر و پیکری که وقتی بالا میرود، یک دیوار فلزی زنگزده مقابل چشمت پایین میافتد و هر لحظه حس میکنی، الان است که با آن به قعر ساختمان سقوط آزاد کنی. با چلچراغ اما همیشه دلت گرم است. اینجا روزها مثل هماند و مثل هم نیستند. اینجا دلت به گذشته گرم است و به آینده، روشن. اینجا هنوز چراغی روشن است؛ نه یک چراغ، چهل چراغ.
از یک پیاده دیررسیده درشمارنیامده
ابراهیم قربانپور
نمیدانم جمله را نیوتن گفته بود یا داستایوسکی یا احتمالا یک نفر دیگر که هیچ ربطی به این دو نفر ندارد؛ اما میدانم که گفته بود بر شانههای غولهای گذشته ایستاده است تا بتواند دورترها را ببیند. و از پس ۱۵ سال مگر میشود در این مجله بود و نوشت و نفس کشید و روی شانه غولها نایستاد؟ بله! ما روی شانه غولها ایستادهایم؛ غولهایی که تقویم مطبوعات ایران را ورق زدند، غولهایی که بعدتر هر کدام بهتنهایی ستونی شدند که رسانهای دیگر را به دوش کشید، غولهایی که بعدتر ثابت کردند کار مطبوعات فقط اندکی از توان بسیارشان است، غولهای محبوب، غولهای عزیز.
بله! ما روی شانه غولها ایستادهایم؛ گیرم که غولها شانههایشان را از ما دریغ کرده باشند. چه اهمیتی دارد؟ ما آنقدر کوچکیم که غولها حتی نمیدانند روی شانههایشان ایستادهایم. غولها حتی نمیدانند آن بالا، در طبقه پنجم ساختمان خیابان قائممقام کسانی هنوز سرکلیشههای محبوبشان را دوره میکنند، ستونهای عزیزشان را از نو میخوانند، رنگها و نقشهایشان را از بر میکنند و بوی کاغذ ناگرفته نوشتههایشان را با حسرت و بغض تو میدهند.
غولها حتی به ما فکر نمیکنند. به سربازان پیادهای که در غیاب وزیرها، رخها و فیلها در سیاه و سفید شب و روز میدوند، بیآنکه حتی امید رسیدن به وزارت در خانه آخر داشته باشند. چرا کسی باید به صفرها فکر کند؟ چرا کسی باید به یک لشکر صفر امید ببندد که حتی در کنار هم هنوز صفرند؛ گیرم که دنباله درازی از صفر؟ اما ما صفرها خوب میدانیم که ایستادنمان جلوی آن عدد بزرگ میتواند بیشمارمان کند. میتواند در شمارهمان بیاورد. ما میدانیم که آخر بازی سربازان پیادهاند که گرد شاه را میگیرند. ما میدانیم که لشکر صفرها، صفرهای همیشه فراموش شدهاند که اعداد بزرگ را ساختهاند. ما لشکر بیستاره ازیادرفته، آخرین بازماندگان ایلغار زمان، پیادگان رسیده از پس عبور جنگ، در راهماندگان، صفرها و ناچیزها برای ایستادن کنار مرد همیشه چلچراغ آمادهایم. ما عادت کردهایم به امید. امید آنکه بودنمان بتواند بوی رستگاری بگیرد. رستگاری برای مرد محبوبمان. رستگاری برای مجله عزیزمان، برای خودمان… و برای غولها. هر چه باشد ما روی شانه غولها ایستادهایم. گیرم خودشان دوست نداشته باشند.
سربالاییها و تصویرها و مرد قد بلند
سینا قلیچخانی
سر بالاییها؛ سربالاییهایی که انگار همیشه برایم یادآور چلچراغ است. انگار دفترهای چلچراغ را باید در سربالاییها انتخاب میکردند. شاید بهخاطر این بود که من از جنوب شهر راهی دفتر چلچراغ میشدم و مجبور بودم سربالاییها را پشت سر بگذارم. نفس نفس میزدم و نفسافتاده به دفتر میرسیدم. انگار که مراسم آیینی باشد برای رسیدن. انگار که باید قدر رسیدن را درمییافتم.
***
تصویرها؛ تصویرهایی که در غروب دفتر کوچه سام از جلو چشمانم میگذرد. نمیخواهم هیچکدامشان را بنویسم. میخواهم همانطور تصویر بمانند و در ذهنم لامبادا برقصند. در سالنی خالی و بدون تماشاگر. بدون حتی نور صحنه. مبادا کسی آن را ببیند. از چلچراغ این تصویرها را دارم.
***
روز خروجی است. مردی قدبلند و مو جوگندمی در اتاقش هرازگاهی بچهها را صدا میکند و از مطلبی که نوشتهاند تعریف میکند. من پشت میزم هستم و از جایی که هستم، اتاق مرد قدبلندِ مو جوگندمی معلوم نیست. اما کافی است کمی رو به جلو خم شوم تا ببینمش. الان که دارم این کلمات را مینویسم، خم میشوم تا ببینمش. هست.
اینجا چلچراغ است. در آستانه ۱۶ سالگی.
کلوب رفقای ناشناس
حسام مقامیکیا
چلچراغ یکجور کارخانه جادویی بوده؛ خاطره تولید کرده، روزنامهنگار تولید کرده، رفاقت تولید کرده و البته کلی ماجرا. آنقدر تولید خاطره و ماجرا داشته که هنوز هم وقتی با بچههای قدیمیتر به هم میرسیم، کلی خاطرات ناشنیده هیجانانگیز یا رودهبرکننده از ایام همکاری داریم که برای هم رو کنیم و آنقدر روزنامهنگار تربیت کرده که دیگر آمار و عددش از دست در رفته. چلچراغ حتی لحن و گفتمان جدید تولید کرده و حتی تولیداتی مثل «فرخامه کوکی» داشته که توضیحش از حوصله این بحث خارج است.
از همه اینها اگر مجال میبود – علی برکت الله- گفتنی داشتم که عجالتا میگذارم و میگذرم تا مگر روزی فرصت فراخی پیدا شود و حوصله شنیدن باشد. و البته پای بسیاری از این حکایتها میشود هشتگ «Only in Chelcheragh» زد.
حالا مگر چه نکتهای برایم اینقدر مهم است که از همه این گفتنیها میگذرم؟ اسمش را نمیدانم. رسمش را میگویم، شما هر اسمی که بامسما جور دانستید، بر آن بگذارید.
من بارها توی رابطههای یومیه، رفاقتها و معاشرتها، دست به دامن خاطراتم از چلچراغ شدهام تا نوع خاصی از روابط را شرح بدهم. بهندرت سراغ دارم که جایی یا موقعیتی، تجربه چنین ارتباطی را ممکن یا تسهیل کرده باشد. از چه جور ارتباطی صحبت میکنم؟ یک جور رفاقت و معاشرت بیتوقع، سودمند و فرحانگیز. چیزی بیش از اینهاست البته. من سعیم را میکنم که این پدیده را به بند کلمات بکشم، اما احتمالا باید دربارهاش مقالهای تخصصی یا کتابی نوشت…
من اوایل، حضور فیزیکیام در چلچراغ محدود میشد به جلسه هفتگی تحریریه و گاهی یکی دو بعد از ظهر دیگر. باقی هفته آنچه را که باید مینوشتم، آماده میکردم و میفرستادم. کار تماموقتم جای دیگری بود. چلچراغ شلوغ بود. میزهایی بههمچسبیده، میشد میز کنفرانس جلسات هفتگی. دورتادور، فشرده مینشستیم، همه درباره علایق و اهدافی مشترک حرف میزدیم، نظر میدادیم، ایدهپردازی میکردیم و شوخی و خنده هم که حذفناشدنی بود. و من از گذشته خیلی از بچههای دور میز هیچ نمیدانستم. از تحصیلات یا خصایل اخلاقیشان هم. و از ایدئولوژیها و عاداتشان هم. باور کنید یا نه، گاهی اسم بعضیها را هم که امروز رفقای قدیمی محسوب میشویم، نمیدانستم. و شما، امیدوارم روزی جایی، این همراهیِ با رفق و مدارا، این همکلامی و همراهی بدون شناخت عمیق از هم، این یاری و مهربانی بدون توقع و چشمداشت را چشیده باشید یا بچشید. آدمهای بینقابی میشدیم که دقایقی یا ساعاتی، نه درباره خودمان، که درباره چیزهایی که برایمان جالب بودند (حتی اگر مهم تلقی نمیشدند)، درباره آن همه علایق مشترک و دغدغههای همسو، حرف میزدیم، از هم نیرو میگرفتیم و به هم لبخند میدادیم. نه اینکه این بهترین شکل رفاقت و ارتباط باشد. ولی به گمان، برای همه، و به یقین برای شخص من، از غنایم روزگار بوده و هست.
من، غربگشته و دنیادیده نیستم، اما حدس میزنم «کلوب»هایی که آنجا با نظامنامه و تعاریف و اعضای مشخص فعالیت میکنند، احتمالا اولین هدفشان، رسیدن به این کیفیت از روابط است؛ کیفیت کمیابی که من در چلچراغ آن را یافتم، به برکت جمعی که در آن، مجموع بود، که امیدوارم قسمتتان شده باشد یا بشود؛ روزی، جایی…
…
شماره ۷۰۸