حامد توکلی
هیئتها و تکیهها بخشی از شهرها و روستاهای ما شدهاند. تقریبا در کوچکترین شهرها هم میتوان تکیه یا حسینیهای پیدا کرد که چند سلسله و حکومت را به خود دیدهاند. ساختمانهای ساده و اغلب کمپیرایهای که تنها با یک هدف طراحی شده بودند؛ گردهمایی برای امام حسین (ع).
اینجا چند روایت را نوشتهایم. روایت اتفاقاتی که شاید در تکیههای قدیمی نیفتادهاند، شاید هم افتادهاند؛ کسی نمیداند جز آنها که، یا اصلا جز بسیاری از ماها که بخش بزرگی از کودکی و تاریخمان را بین دیوارهایشان گذراندیم.
اوجابن
از صبح هر چند دقیقه یک بار میرود پای پنجره و به سقف تکیه چشم میدوزد. روی سقف تکیه که بلندترین نقطه محله اوجابن بابل هم هست، یک بادنمای برنجی قرار دارد که شبیه صوراسرافیل است. با خودش میگوید اگر این بادنما امروز آرام و قرار بگیرد، بالاخره میتوانیم سبزیها را روی گاری بگذاریم و ببریم برای فروش.
بستههای محصول را گوشه حیاط گذاشته روی هم. دیشب زنش پرسید فلانی کی میروی بازار، و او پاسخ داد که اگر هوا آرام نشود و دوباره ببارد، سبزیها از دست میرود. زن نگران است، و حق هم دارد. چه کسی از زن حامله انتظار دارد نگران و مضطرب نباشد؟ خیلی وقت است که برای خانه درستوحسابی خرید نکرده.
دوباره بلند میشود و میرود پشت پنجره، به بادنمای تکیه نگاه میاندازد. پدرش یک بار ماجرای بادنما را تعریف کرده بود. ۳۰، ۴۰ سال پیش، زمان قاجار، یکی از تاجران شهر میخواست محمولهای را با کشتی از بابل به روسیه ببرد. دریا توفانی میشود و تاجر نذر میکند که اگر جان و مالش از آن توفان نجات پیدا کند، چیزی برای تکیه محلیاش در بابل بخرد. تاجر تکیه را خیلی دوست داشت، مخصوصا به خاطر اینکه برعکس تمام تکیههای شهر، منارهاش از دل ساختمان افراشته بود.
نجات پیدا کرد و خود و محمولهاش به سلامت به مقصد رسیدند. تاجر در همان روسیه یک بادنمای برنجی خرید که شبیه صوراسرافیل بود و وقتی به شهرش برگشت، از متولیان تکیه اوجابن خواست تا آن را بر فراز ساختمان نصب کنند.
همینطور که به حکایت بادنما فکر میکند، توجهش به حرکت آن جلب میشود. امروز هم هوا توفانی است و با این وضعیت چرخشهای صوراسرافیل برنجی، حتما خواهد بارید.
به اتاق میرود و همسرش را میبیند که بیحال روی تشک دراز کشیده. زن میپرسد امروز هم هوا خراب است؟ میگوید به گمانم بله، ولی میروم.
لباسهایش را میپوشد و موقع بستن بند کفشها، به همسرش میگوید معلوم نیست تا کی باید برای نباریدن باران صبر کنیم؛ محصول را میبرم بازار، هرچه بادا باد؛ نذر کردهام اگر بار را سالم به بازار رساندم، چای مراسم فردا، شب اول محرم در تکیه اوجابن را من بخرم.
بیگلربیگی
بچه کوچه صارمالدوله است و کل محله فیضآباد کرمانشاه را، تکتک گوشهها و هر دکان کوچک و بزرگ را، مثل کف دستش میشناسد. میخواهد قبل از آنکه برای همیشه از این شهر برود، چند ساعت در یک جای خلوت بنشیند. کجا بهتر از تکیهای که پدرش جزو بناهای آن بود؟ به دیوارهای تکیه بیگلربیگی خیره میشود. عبداللهخان را به یاد میآورد که ١٠ سال قبل، ١٣٠٩ و درست زمانی که او هشت ساله بود، چند شب یک بار میآمد خانهشان، کاغذ نقشه را روی نیمکت حیاط پهن میکرد و با پدر درباره ساخت بنای تکیه حرف میزدند.
تمام مشکل از همین تکیه شروع شده بود. پدر به عبداللهخان گفته بود یک کاشیکار حاذق از دوره احمدشاه خدابیامرز میشناسد که دست به دیوار میزند، طلا میشود. ولی پدر به عبداللهخان نگفته بود که دختر اوستای کاشیکار همان لیلاست.
نور بیرمق خورشید از شیشههای رنگی ارسی گذشته به روی فرش زیر پایش افتاده است. پشت همین ارسی، نرسیده به ورودی حمام بیگلربیگی بود که شبها مینشستند و درباره آینده مشترکشان حرف میزدند. در حیاط تکیهای مینشستند که هنوز ساخته نشده بود، و با هم از خوشبختیهای هزار سال بعد میگفتند.
اما هیچچیز آنطور که قرار بود، نشد. از پشت شیشههای ارسی به حیاط تکیه خیره شده؛ حیاطی که بعد از ذاتالریه لیلا و مرگش، دیگر حتی قدم در آن نگذاشت.
جاجرمیها
نفس را در سینه حبس و بهآرامی پارچه دور پایش را باز میکند. پوست اطراف زخم سفت شده و خون روی سوراخ بسته است. هیچوقت فکر نمیکرد گلولهای که به پا میخورد، بتواند اینطور آدم را فلج کند. زخم زیاد دیده، مخصوصا در یک سال اخیر که وارد شاخه عملیاتی شده است. سعی میکند برای فراموش کردن درد، زخمهای تن محسن را به یاد آورد که با خود از سلولهای کمیته مشترک به یادگار آورده بود. اما انگار فایده ندارد؛ زخم عفونی را نمیشود با اینجور ترفندها دلداری داد.
به اطرافش نگاه میاندازد. پریشب که دیگر نتوانست خود را از شلیک مامور ساواک برهاند، آنقدر خون از دست داده بود که نفهمید به کجا پناه برده است. تا وارد این زیرزمین شد، از هوش رفت و بعد از چند ساعت، وقتی صدای اذان را میشنید، چشمهایش را باز کرد و تازه فهمید به تکیه جاجرمیهای بجنورد آمده. به یاد میآورد بچه که بود، بخش قابل توجهی از روزهایش را در این ساختمان تودرتوی بزرگ سپری میکرد. به شبهای محرم فکر کرد، که چه جمعیتی در حیاط تکیه دور هم بودند. دستکم ١۵ سال گذشته است از آخرین باری که بوی دیوارهای قدیمی و کاشیکاریهای آن را حس کرده بود.
چشمهایش دوباره بسته میشود و وقتی دوباره به هوش میآید، غروب شده است. صدای همهمه خفیفی از پنجرههای زیرزمین میشنود. سعی میکند به یاد بیاورد امروز چندم است. درد اجازه تمرکز بهش نمیدهد. باید هر چه زودتر خود را به یک پزشک برساند، وگرنه پایش را از دست خواهد داد. میداند که ماموران ساواک قطعا در خیابان کشیک ایستادهاند تا او را دوباره در این کوچه ببینند.
صدای بلند افتادن یک جسم فلزی روی زمین را میشنود. صدایی به کردی بلند میگوید: «رضا مراقب باش این دیگ رو برای شام امشب لازم داریم.» شام امشب؟ چه خبر است؟ اینقدر زود محرم آمد؟ خندهاش میگیرد از اینکه یک تودهای مومن به اصالت خلق، آسیبپذیرترین ساعات زندگیاش را اینطور در یک تکیه مذهبی میگذراند. از این فکر میترسد. آسیبپذیرترین ساعتها؟ نکند آخرین ساعتها هم باشد.
صدای همهمه حیاط بیشتر میشود. انگار مراسم را شروع کردهاند. مجبور میشود جمعتر بنشیند؛ نزدیک بود یکی از متولیان عزاداری شب که برای پیدا کردن آبلیمو به زیرزمین آمده بود، پیدایش کند. صداها بیشتر میشوند. فکری به سرش میزند.
سخنرانی روحانی مجلس که تمام میشود، نوحهخوانی را آغاز میکنند. چراغها خاموش. اگر قرار باشد تنها یک موقعیت به دست آورد، همین لحظه است. بهسختی بلند میشود و پای زخمیاش را روی زمین میکشاند. سعی میکند پلهها را پشت سر بگذارد. بالا، توی حیاط، چیزی جز سیاهپوشان ساکت نمیبیند. از تاریکی تکیه استفاده میکند و خود را به شلوغی ورودی بنا میسپارد. حالا دقیقتر دیوارها را دیده است؛ دیوارها و گوشههای تکیه دوران کودکیاش. تکیه جاجرمیها که پدرش میگفت از زمان قاجار اینجاست. اگر امشب تکیه اینقدر شلوغ نبود، یا پایم را از دست میدادم، یا جانم.
دزاشیب
افسرنگهبان به سرباز میگوید: «محمود رو بیار تو.» و از یخچال کوچکی که کنار کتابخانه اتاقش هست، یک آب معدنی برمیدارد. چند لحظه بعد صدای پاکوبیدن سرباز به گوش میرسد و یک مرد میانسال بسیار لاغر از کنار سرباز میگذرد و وارد اتاق میشود. افسرنگهبان میگوید بشین. مرد مینشیند.
«این چه کاری بود کردی محمود؟» مرد لاغر سرش را پایین انداخته و خیره به زمین است. افسرنگهبان ادامه میدهد: «میدونی چقدر سخته که رضایت حاجی رو بگیرم؟ آخه این چه کاری بود محمود؟ تو مگه بچه این محل نیستی؟ خجالت نمیکشی؟» محمود که سرش را بلند کرده و میخواهد چیزی بگوید، تصمیم میگیرد در برابر عصبانیت افسر سکوت کند. دستان مرد لاغر میلرزند. افسر ادامه میدهد: «مگه ترک نکرده بودی؟ میدونی حالا که مصرف میکنی، حکم قبلیات لازمالاجراست؟» محمود زیرآب آرام میگوید: «کارم گیر بود آقا منصور. شما منو میشناسین، اگه کارم گیر نبود، دستم میشکست اگه به اسباب تکیه دست میزدم.» افسر با صدای بلند میگوید: «به درک که کارت گیر بود. آخه مرد حسابی حاجی چه گناهی کرده که میگذاره شبها تو تکیه بخوابی؟ میدونی اونجا کجاست؟ بابا تو که بچه این محلی. اسباب تکیه دزاشیب حداقل مال ١٠٠ سال پیشن. فکر کردی میری یه علم پنجتیغه عتیقه برمیداری و هیچکس نمیفهمه؟»
«بهخدا کارم گیر بود آقا منصور.» افسر که هیچ از عصبانیتش کم نشده، داد میزند: «سرباز!» سرباز در اتاق را باز میکند و وارد میشود: «بله قربان.» «ببرش بازداشتگاه.» محمود بی هیچ حرفی از جایش بلند میشود و همراه با سرباز از اتاق بیرون میرود. افسر بطری خالی آب را داخل سطل زباله میاندازد.
چند دقیقه بعد افسر دوباره داد میزند: «سرباز!» سرباز وارد میشود و پا میکوبد: «بله قربان.» افسر میگوید: «غروب بعد از اینکه من رفتم، محمود رو دربیار بفرستش بره.» سرباز که به نظر متعجب میآید، میگوید: «ولی جناب سروان اصلا پرونده هم هنوز تشکیل ندادیم، بفرستم بره؟» افسر پاسخ میدهد: «آره بابا بذار بره. حاجی زنگ زد گفت شب اول محرمه، دستتنهاست، محمود رو لازم داره تو تکیه. لابد ادب شده دیگه.»
از امام حسین ع هم سواستفاده سیاسی میکنید…
متأسفم…