مریم عربی
لبهایش را جمع میکند و میچسباند به شیشه. آرام ها میکند و بخار دهانش مینشیند روی پنجره. اعصابم بدجوری به هم میریزد. دلم میخواهد سرش داد بکشم و بگویم اینقدر این لبهای کوفتی را نچسبان روی شیشه چرک؛ دوباره دل و رودهات به هم میریزد و برای من و خودت گرفتاری درست میکنی. از پشت سر چشمم به دستهای لاغر و رنگپریدهاش میافتد و دلم میسوزد. فعلا که سهمش از دنیای بیرون، همین یک پنجره است. دلش به این خوش است که پیشانیاش را بچسباند به شیشه خنک و عرقکرده و راه رفتن عابرها را تماشا کند.
چند ماه است که کارش شده شمردن قدمهای عابرها از جلوی خانه تا سر کوچه؛ آنجایی که راهشان را کج میکنند و میپیچند توی خیابان اصلی. همان خیابانی که پر از بوتیک و میوهفروشی و سوپرمارکت و کافه است و حالمان که خوب بود، با قدم زدن توی آن عشق دنیا را میکردیم. اصلا این خانه را به خاطر همین خیابان شلوغ و پلوغ اجاره کردیم؛ وگرنه خود خانه که یک چهاردیواری معمولی بود. چشممان که به پنجره رو به خیابان افتاد و نورهای تند قرمز و آبی که جلوی چشممان رقصید، فهمیدیم که خودش است؛ یک چهاردیواری گرم دونفره.
کتابخانه را چسباندیم به دیوار مشرف به پنجره. مبل راحتی مخصوص مطالعه را گذاشتیم روبهروی پنجره که هر بار که از کتاب خواندن و خلوت دونفره حوصلهمان سر رفت، چشممان بیفتد به رقص نورهای خیابان شلوغ. بعد زود شال و کلاه کنیم و در یک چشم به هم زدن توی دل شهر باشیم؛ تابستانها مشغول خوردن بستنی قیفی با طعم توتفرنگی و زمستانها شکلات داغ با پیراشکی برشته. خوابش را هم نمیدیدیم که چند ماه خانهنشین شویم و سهممان از خوشیهای خیابان رنگی، بشود همین یک پنجره.
مثل هر روز پیشانیاش را چسبانده به پنجره عرقکرده و قدمهای عابرها را میشمارد. کلافه است. آرنجهایش را گذاشته لب پنجره و سرش را تکیه داده به دستها. از پشت بغلش میکنم و موهایش را میبوسم. سرش داغ است. دست میگذارم روی پیشانیاش. دستهایم گر میگیرد. چشمهایش شده مثل کاسه خون. بیحال خودش را رها میکند توی بغلم و چشمهایش را میبندد. من به جای او چشم میشوم و گوش. صورتم را میچسبانم به پنجره و خنکیاش را بو میکشم. دو تا عابر دارند میروند به سمت خیابان شلوغ. یک زن و یک مرد. مرد یک چیزی توی گوش زن میگوید و زن بلندبلند میخندد. چهل، پنجاه قدم راه مانده تا به سر خیابان برسند. یک، دو، سه، چهار… رقص نور و شکلات داغ و پیراشکی برشته انتظارشان را میکشد.