دل نوشته ای به یاد قربانیان حادثه قطار
امیر موسی کاظمی ، سردبیر
جان میگیرد. بالا و پایینش فرقی ندارد، زمین و آسمان هم. جان میگیرد این آب و خاک. قربانیانش جمعی هم که باشند، راضیتر. نشانی را اما از که میگیرد؟ کدام کمینگاه را دوستتر دارد؟ کدام ارابه را؟ جاده با همنوازی چرخها در سراب پیچها؟ آسمان با رقصندگی بالها در سمفونی ابرها؟ دریا با تلاطم نفسها در بلندای موجها؟ یا خطوط آهن با دلفریبی واگنها در منیت ریلها؟ و چه خوش سلیقه است کارگردان مرگ در انتخاب لوکیشنهای سرانجام. و چه لایک خوری دارد سکانسهای عاقبت. و چه درآمده پلانهای تقدیر.
قصه، قصه تکراری مرگ است و حادثه. غفلت و اهمال. بیمسئولتی و بی تدبیری. و بعد فراموشی. خواب خرگوشی. حکایتِ گذشتهها گذشته و روایت حالا کو تا اتفاق بعد! کو تا اتفاق بد!
اتفاق بدِ بعد اما برای مسافران قطار مشهد – تبریز یا چه فرقی میکند؛ سمنان – مشهد چه زود رقم خورد. آنجا که ترمز قطار تبریز یخ بست یا سیستم کنترل اتوماتیک عمل نکرد یا شیفت مسئول کنترل عوض شد و کنترل چی جدید از بسته بودن راه خبر نداشت یا داشت و فراموش کرد به قطار سمنان اطلاع دهد. آنجا که لابد دلی برای عاشقیت یخ به آهن سوخت تا چنان آتشی برپا شود که یخ و آهن در هم ذوب شوند. یا برعکس، شاید ریل از حسودی همخوابگی یار دیرینهاش با رقیبی نو، چنان عنان از کف داد که دیگر نخواست این عروس هزار کابین را روی شانههای خود حمل کند.
هر چه بود، تلخ بود. صبحانهای تلخ با طعم خون و بوی خاکستر. چیزی شبیه منوهای دیگر که هر از چندی در گوشهای از این خاک، جمعی را به خود دعوت میکند. و چه بسا مهمان بعدی این سفره همیشه باز، ما باشیم. مگر نه اینکه ما مسافرانی هستیم در طول و عرض این کره خاکی که سرانجام روزی میرسد که به مقصدمان نخواهیم رسید. آن روز شاید همین امروز باشد. به قول مهتاب در فیلم «مسافران» بهرام بیضایی: «ما میریم تهران. برای عروسی خواهر کوچکترم. ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم!»
و ما همگی میمیریم. بیش از تخت و رخت و خانه، روی خاک، روی آسفالت سرد، توی شعلههای داغ. و این نسبت ماست با مرگی که زود آمده و انگار دیر میخواهد برود!
شماره ۶۸۷
خرید نسخه الکترونیک