پرونده :علیه کوری
مریم مزروعی
وسط سیل جمعیت فرانسوی و مقادیر زیادی توریست باید سالها تمرین کرده باشی که بتوانی چنین موقعیت سوقالجیشیای پیدا کنی. بالای یک دیوار صاف روبهروی برج ایفل، باید یک عکاس یا خبرنگار ایرانی باشی که سالها به هر مناسبتی از در و دیوار و نردههای تالار وحدت و خانه هنرمندان و میتینگهای سیاسی بالا رفته باشی تا بتوانی بهترین چشمانداز ممکن را پیدا کنی. مردم شانه به شانه ایستادهاند و چشم به راهاند، منتظر سال تحویل تا لامپهای ایفل اولین چشمک امسال را به ایشان بزند. این وسط دسته دسته پلیسهای گنده و خشن وسط جمعیت راه میروند و گاهی به یک نفر گیر میدهند و سوالپیچش میکنند و به قول افغانها سر تا پاش را تلاشی میکنند که مبادا بمبی همراهش داشته باشد. جمعیت به وضوح کلافه است از حضور این همه مامور، عادت ندارند آخر! شهرشان را تعریف کردند به عطر و عشق و دورهمی و امنیت ناتمام… نزدیک ساعت ۱۲ که میشود، همه ساکت میشوند، اما ایفل روشن نمیشود. قرار است بهخاطر مسائل امنیتی اصلا روشن نشود انگار! چند ثانیه میگذرد و فریادهای مستانه خودجوش آغاز سال نو میلادی را از وسط جمعیت اعلام میکند و یکهو همه جمعیت غریبه و آشنا همدیگر را بغل میکنند. مادری که با بچههایش یک ساعت است جلوی من ایستاده، برمیگردد به من لبخند میزند و با آدمهای اطرافش دست میدهد و سال نو را تبریک میگوید و بهعمد دخترک محجبهای را که صاف کنارش ایستاده، نادیده میگیرد. همه نادیدهاش میگیرند، انگار که نامرئی است آن وسط، که وجود ندارد. به چهره غمزدهاش نگاه میکنم، به بغضش، افغانستانی است! نه اینکه ناراحت نشوم، نه اینکه به فکر فرو نروم، نه اینکه به عواقب این نادیده انگاشتن فکر نکنم، ولی نمیتوانم شعار بدهم و ملت فرانسه را قضاوت کنم. خودم کم خاطره ندارم از وقتهایی که خبر از ارتکاب جرم یک تبعه افغانستان در ایران میپیچید و رفتارهایی که مردم با بقیه افغانها میکردند. زن فرانسوی بچهدار لابد نگران آنهاست و فکر میکند همه مسلمانها و محجبهها انتحاری بالقوهاند. چند روزی است که همه جهان ناگهان فرانسهزبان شده! و همه عکس پروفایلها «ژو سویی پغی». همه ناراحت پاریساند، همه دنیا پاریس را امن میخواهد انگار و به قول این بنفوا، شکسپیر فرانسویها: «این جهان بر جای مانده است / مانند ایستادن زمان/ وقتی که زخم کودکی گریان را میشوییم.»
جلوی رستوران که نه! تلی از خاک و خرابه و خون ماسیده ایستاده و زل زده بودم به ویرانهاش، به ویرانه همه خاطرات، خاطرات همه آدمها، آدمها، افغانها! آدمهایی که شاید قشنگترین لحظاتشان را اینجا گذرانده بودند، بهترین قلیان را کشیده بودند، بیشترین گپ را سوی هم روان کرده بودند، قصه گفته و عاشق شده بودند. شاید کنج دیوارهای این رستوران همه عصرهای دلتنگی کابل را که معلوم نیست چرا هر هفت روزش عین غروب جمعه است، سر کرده باشند. ایستادم جلوی رستوران با این حس غریب که هنوز واژهای برایش ثبت نشده، نه فقط در فارسی که آدمهای جاهای دیگر هم وقتی میخواهند از خصلتهای افغانستان برایت تعریف کنند، توضیح میدهند و توضیح میدهند تا برسند به این حس بینام. چون آنها هم کلمه ندارند برایش، واژهای برای تعریف اینکه داشتن و نداشتن چیزی به لحظهای بند باشد و ناگهان با کشیدن یک ضامن برود هوا! این خصلت افغانستان است، سالها خصلتش شده و چه کسی میداند که تا یکی دو صد سال پیشتر افغانستان بهشت موعود هر گروه و هر کسی بوده که در هرجای دیگر جهان اقلیت حساب میشده و تحت فشار، همه کسانی که هیچ جای دیگر جهان جایشان نبود، اعتقادات و دین و تفکرشان را میزدند زیر بغلشان و میآمدند وسط کوه و کتلهای افغانستان و کنار همسایهای که او هم احتمالا از جایی به همین دلیل به افغانستان روان شده بوده، یا کنار خود افغانها با فکر و آغوش باز خانه میکردند. بیدغدغه، بیپرسش و پاسخ، بیقضاوت، در غاری امن وسط جغرافیایی عجیب که انگار برای پناه گرفتن ساخته شده، خیلی قبل از اینکه طالبان و حالا داعش و قبلترش جنگجوهای افغانی که حس کرده بودند کشورهای دیگر کمکم چشم نظر دارند به خاکشان، کشفش کنند.
نفس عمیقی میکشم و میگویم: «کار داعشه!» و دوست روزنامهنگار افغان که کنارم ایستاده، سری تکان میدهد و میگوید: «ما داعش چه میخواهیم ما طالبها را داریم!» و تو خیالت راحت میشود! چه طنز کشندهای! از طالبان بگویند و تو خیالت از نبود داعش راحت شود، و این خیلی پیش از این است که از ایجاد مدرسههای سعودی و آموزش جوانان تشنه یک جا ننشستن و جویای کار و آموزش افغان توی شمال افغانستان آگاه شوی.
برای تویی که هرجایی که رفتی آنقدر ماندی که نبض شهر دستت بیاید، که ینگه دنیا را دیدی و هیچجا دلتنگی خانه دست از سرت برنداشته که نداشته، که تا نزدیک موصل رفتی و با بچههای آوارهاش ساعتها بازی کردی، شاید بخندند و توی آن خندهها یک لحظه این تسلسل مصیبت و نفرین جنگزدگی و بیچارگی و وجود موش کورهای داعش زیر زمین و در چند قدمیشان یادشان برود و با اینکه به کیلومتر به ایران خیلی نزدیکتر بودی تا کابل به ایران، اما با خودت فکر کردی چقدر دورند اینها از ما! چقدر دور! افغانستان اما خانه است. این سرزمین زخمی از دوست و دشمن، حتی ثانیهای برایت خاک غریبه نبوده از وقتی که پا توش گذاشتی. نه بهخاطر زبان فارسیشان که انگار در تاریخ کشورت افتادی زمان خوارزمشاهیان مثلا! نه قیافههاشان که برخلاف کلیشهها خیلی مو نمیزنند با خود ما و نه محبتهاشان و نه راننده تاکسیهایی که تا میفهمند ایرانی «استی»، همهشان اعتراف میکنند که یک روزی نیاوران زندگی میکردند! نه سفرههای رنگین برای مهمانشان، که همه اینهاست، اما این نیست، خاک یک خاک دیگر است، دامنگیر. چرا نمیرویم ببینیم؟ که تا خبر انفجار توی کابل را میشنویم، سراسیمه صفحهها را رفرش کنیم و زیرورو کنیم انگار که کرمان یا مشهد، انگار پارهای از خودمان را منفجر کرده باشند و ما خبر نداشته باشیم.
***
خبر انفجار تانکر سوخت در سرک وزیر اکبرخان که میآید، همه صفحههای اینترنتی و شبکهها را زیرورو میکنم. بهخاطر گل روی سفارتخانههای نزدیک محل انفجار و خارجیهای مقیم کابل سیفتی چک فیسبوک فعال و راحتتر میشود از سلامتی همه لالاجانها و دخترکان افغانستان باخبر شد، همه روزنامهنگارها، شاعرها، فرهنگیها. عدد ۱۵۰ احتمال کشته شدن آشناها را خیلی بالا میبرد، اما مردم عادی چه؟ کودکان کاری که همه جا توی خیابانها بودند چه؟ مغازهدارها، نگهبانهای مهربان و سحرخیز سفارتخانه ایران، رانندهها، زنهایی که خسته و زیر برقع کنار دیوار کز میکردند چه؟ خبرها را چک میکنی، به فارسی، ۹۰ تا ۱۵۰نفر کشته هیچ ارزش خبریای نداشته انگار! کاش افغانها فرانسوی حرف میزدند، شاید پروفایلها میشد ژو سویی کابل! قشنگتر! باکلاستر.
سه روز میگذرد، حالا هم داعش مردم را کشته، هم پلیس. مردمی را که به ناامنی در کابل اعتراض داشتند و هم معلوم نیست چه کسی تشییعکنندگان جنازه معترضان به ناامنی را کشته و کشته دیگر! که چه؟ دوست افغانستانی پست گذاشته که ما آفریده شدیم که بمیریم.
افغانستان مدتهاست دیگر مد نیست و از چشم جهان افتاده. افغانستان تنها یک گوشه مانده و خبرنگارهای خارجی ترکش کردند. غربیها همه پولی را که بعد از سقوط طالبان آوردند، حیف و میل کردند و گاهی دادند دست معدود سوءاستفادهچی و طبقه جدید مرفهی ایجاد کردند در افغانستان و عکسهاشان را گرفتند و رفتند! الان ارزش خبری این طرف خاورمیانه بیشتر است آخر! جنگ خونینتر است، وظیفه انسانی در شرق خاورمیانه انجام شده، حالا باید رفت غربش! هرچقدر بههمریختهتر بهتر و به قول شاعر افغانستانی الیاس علوی: «ما میمیریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد.» و این هم یک طنز دیگر روزگار که افغانستان آنقدر زخم دید که خودبهخود در رسانهها رفت توی تقسیمبندی خاورمیانه! حالا دیگه رسانهها با کمک جنایتکاران وظیفه تاریخیشان را انجام دادند و رفتند، مرگ مردم افغان را در خبرها عادیسازی کردند، حالا یک جا توی جهان وجود دارد که بشود مادر تمام بمبها را روی سرش امتحان کرد و فرود آورد؛ افغانستان.!
پاریس زیباست، پاریس باکلاس است، پاریس فمینیسم و مارکسیسم و سوسیالیستش هم یک شکل دیگر است. برای همین ما همه دپرس میشویم وقتی امنیتش به خطر میافتد، بیاینکه چیزی از کتاب اندیشمندانش یا معترضانش به سیاست جهانی خوانده باشیم، اما در افغانستان واحد مرگ خیلی وقت است که دیگر نفر نیست، واحد ارزش خبری هم یک انفجار و یک انتحار و مردمی عجیب با فرهنگ خاص، اعتقادات خاص و پیشینه خاص که مثل همه مردم دیگر جهان دارند نفس میکشند و زندگی میکنند و سر کار میروند و دور هم مینشینند، که عکس میگیرند، که روی اینترنت ولو هستند، که صبح به صبح اولین خبرهای خودشان و بعد ایران را از رادیوهای بیگانه میگیرند که وقتی بیهوا وارد محل کارشان میشوی، صدای بلند فروغ یا شاملو در حال شعرخوانی را کم میکنند، که حتی سخنگوی وزارت دفاعش شعر میگوید غزل غزل! وقتی میمیرند، دنیا که هیچ، ما همین بغل گوششان به روی خودمان نمیآوریم و همین میشود که وقتی توی تهران هم اتفاق تروریستی رخ میدهد، و چقدر درد دارد. چون از هم دور شدیم، چون خیلی وقت است دوره دولت هفتم و هشتم که رئیسش بیشتر از هر چیز اندیشمند و هنرمند و کتاب میفرستاد افغانستان که کتابخانه دانشگاههایش را تجهیز میکرد، گذشته، که نسل جدید افغان هم دیگر مثل نسل قدیم با نوستالژی از ایران یاد نمیکند، که کینه دارد، که داشته درس میخوانده، از وسط مدرسههای ایران بیرون انداخته شده و برگردانده شده به کشورش، که خسته است از نگاه از بالای ما، که ماها دور شدیم از هم و نمیدانم چرا مرتب دیالوگ یک سریال معروف که هی هشدار میداد زمستون دارد میآید، میآید توی ذهنم، وقتی که میگفت آن طرف دیوار دشمنهایی هستند که توفان جلوشان را نمیگیرد که با خودش توفان میآورند و ما اگر با هم نباشیم، از پسشان برنمیآییم. از پسش برنمیآییم ما و افغانستان اگر که با هم نباشیم. که باید به قول نجیب بارور:
هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
حرف «تهران» و «سمرقند» و «سرپُل» بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجره رو به تحمل بزنید
نه بگویید، به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گور همه تفرقهها گُل بزنید
مشتی از خاک «بخارا» و گِل از «نیشابور»
با هم آرید و به مخروبه «کابل» بزنید
دختران قفس افتاده «پامیر» عزیز
گُلی از باغ خراسان به دوکاکل بزنید
جام از «بلخ» بیارید و شراب از «شیراز»
مستی هر دو جهان را به تغزل بزنید
هرکجا مرز… – ببخشید که تکرار آمد فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
شماره۷۱۱