سحر سرمست
شما را نمیدانم؛ اما موضوعی که این روزها روی اعصابِ من راه میرود، کارت زدن در ایستگاههای بیآرتی است. بله، همین کارتهای جادویی که هم در مترو جواب میدهند و هم در ایستگاههای اتوبوس. کارتهایی که چند سالی میشود جای بلیتهای بیادعای قدیم را گرفتهاند. کارتهایی که جای همه آن «بینظمیها» و به جای تحویلِ بلیت «پول دادنها» را گرفته است. کارتهایی مزین به تصویر لاغر و دراز برج میلاد. کارتهایی که لابد پیامآور تمدن است. خوب است، نه؟ هوشمند شدن، ساماندهی شدن، قانونمند شدن خوب است و نشانه همان تمدنی که گفتم و یک زندگی شهری درجه یک است، میدانم. اما باور میکنید اگر بگویم گاهی همین کارتها جوری روی اعصابم میرود که همان بینظمی قدیم را ترجیح میدهم؟ نه اینکه با ظاهر جمعوجورشان _ که در هر کیف پولی بهراحتی جا میشوند_ مشکلی داشته باشم، نه. درواقع مشکلم با مسئولانِ ایستاده بالای سرِ دستگاههای کارتزنی در ایستگاههای اتوبوس است. دقیقا همین عنوان سختخوان و سختفهم: «مسئولانِ ایستاده بالای سر دستگاههای کارتزنی در ایستگاههای اتوبوس». نمیدانم عنوان شغلیشان چیست؛ مسئولانِ کارت؟ نگهبانِ ایستگاه؟ پاسدارِ دستگاه؟ یا چه؟ البته مهم هم نیست. منکه شخصا همان عبارتِ سختخوان و طویل را ترجیح میدهم. باید همینجا اعتراف کنم این افراد روی اعصابم راه که نه، رژه میروند. به جنبه اجتماعیاش هم کار ندارم؛ اینکه اشتغالزایی شده است و این انسانهای بهواقع شریف اگر آنجا کار نکنند، کجا کار کنند و اینها… اگر یادتان باشد، در شماره قبلی قرار گذاشتیم آپشنِ «جنبه شوخی» یا «جنبه اعتراف»مان را روشن کنیم و به خواندن مطالب این صفحه بنشینیم دیگر.
درواقع مشکل اصلی من با مسئولان ایستاده بالای سر دستگاههای کارتزنی در ایستگاههای اتوبوس حالتی است که به خود میگیرند. آنها جوری ژست میگیرند که یک جلاد موقع شکنجه زندانیاش؛ بالای سرِ دستگاه میایستند و تا زمانی که آن چراغ سبز به همراه صدای مسخرهاش روشن نشود، آرام نمیگیرند. کافی است یک بار، فقط یک بار امتحان کنید. وای به وقتیکه چراغ قرمز روشن شود؛ آنوقت است که باید در حالتِ نگاهشان دقیق شوید تا متوجه عرض این بنده حقیر بشوید. کاسه چشمشان پرخون میشود و سبیلشان را تاب میدهند و هرچقدر عجز و لابه کنید، کوتاه نمیآیند که نمیآیند. تا خود شب هم آنجا بایستید و تاکید کنید به جلسه و کار و زندگیتان دیر میرسید، بچهتان روی گاز است، یا از کار بیکار میشوید، یا چه میدانم عشقتان منتظر است و زیر آفتاب تابستان نفس کم آورده است، سر سوزنی از موضع خود کوتاه نمیآیند. حتی اگر بعدش هم مطمئنشان کنید این مسیر هر روزهتان است و فردا به جایش دو بار، اصلا سه بار کارت میزنید، باز هم قبول نمیکنند که نمیکنند. از آن بدتر وقتی است که پانصد تومانی ناقابل را از کیف پولتان درمیآورید و مقابلشان نگه میدارید؛ به گمانم از دید آنها این یعنی آخر شهروندِ بینظم بودن، یعنی آخر بیتمدنها، آخر بیفکرها، گستاخها. چراکه درنگ نمیکنند و به محض دیدنِ اسکناسهای بیفرهنگ، گرز گرانِ نامرئیشان (که دیده نمیشود اما احساس میشود) را بالا میآورند و مجبورتان میکنند تا همانطور که اتوبوسهای تر و تمیز و رنگشده از مقابل چشمتان میگذرند، ۱۰ دقیقهای را در آن شلوغی و وانفسا به شارژ دوباره همین کارتهای مزین به تصویر برج میلاد صرف کنید و به زندگیتان دیر برسید تا دل مسئولان ایستاده بالای سر دستگاه خنک شود و شما هم یاد بگیرید دیگر از این غلطها نکنید و حالتان جا بیاید. هیچ معلوم نیست دقیقا خصومت شخصیشان با کدام قسمت داستان است؟ به آژیر چراغ قرمز آلرژی دارند؟ از قیافه اسکناسها خوششان نمیآید؟ از اینکه معطل شوید، لذت میبرند؟ یا تا پای جان ایستاندهاند سر پستشان و پیشتر برای نظم شهروندی و دفاع از حقوق اتوبوس و اتوبوسرانی قسم خوردهاند؟! میدانم. احتمال میدهم حق را به مسئولان کارت دادهاید، اما خودمانیم؛ از همه اینها که بگذریم، باید در گوشتان زمزمه کنم: بینظمی کردن و به جای کارت زدن، پول دادن جوری به من کیف میدهد که احساس میکنم ساختارها را شکستهام و اثری پستمدرن خلق کردهام!! بله، دقیقا با همین دو علامت تعجب بخوانید. حتی سه علامتِ تعجب!!!
شماره ۷۱۸