یونس یونسیان
در «کافه نوستال» با نوستالژی به عنوان چیزی از جنس خاطره بازی و تکرار معناباخته خاطرات و عکس های سیاه و سفید و غم گذشته خوردن مواجه نمیشویم، نوستالژی در «کافه نوستال»، یعنی خواندن و شرح فلسفی هر تصویر و محتوای نوستالژیک روی خطوط «در زمانی» و «همزمانی»، یعنی فرار از تعلق خاطر وسواس گونه به گذشته و حرکت در مسیر کسب تعریف و انرژی برای جهش به سمت امر نو، امر نوین و امری که در حال آمدن است. نوستالژی یعنی حفظ ردپاها و نشانه شناسی دقیق خاطرات و گذشته های متفاوت، نوستالژی حفظ گذشته و باز کردن راه برای امر نو و آینده است. کافه نوستال تلاش میکند تا به مرجع بینالمللی و گسترده خاطرات و قدمت فرهنگ، شخصیت، هنر و اصالت ایرانی تبدیل شود. ما متعلق به امر مرزی و ساحت بدون محدوده چیزهای نو و تازه هستیم. توسل و توجه به خاطرات و عکسهای قدیمی همراه با بازخوانی بافت های نوستالژیک اگرچه یک وسواس و علاقه شخصی است ولی عامل و دستاویزی برای نمایش حیات برهنه و بافت بدون پوشش و نقاب ذات ایرانیان و هویت ایرانی است.
پلنگ زخمی میمیرد: عکس برای همین فصل است، عباس کیارستمی با دستهایی کشیده به سمت غورهها نشانه رفته است، دستهایی که برای چیدن میوه نارس درخت تاک بالا آمده است، شاید یکباره در میان چیدن و نچیدن مانده است، گیج شده است از حرکت دستهایش در امتداد بریدن سرنوشت شیرین یک غوره، فرجامی از جنس انگور و آب آتشینش، شاید نتوانسته کنار بیاید با این دستهای دراز به سوی چیدن و بردن، مردمانی که عاشق برگهای سبز و غورههای نارس هستند، مردمانی که کارشان برهنه کردن درختهاست. این تردید و ایستادن و ماندن، گوهره سینمای کیارستمی است، مردی که شاعرانگی و طبیعت را برای شوخی و زینت نمیبیند، او شاعرانگی را در سر واقعیت میکوبد و نشانمان میدهد که روزی باید در میان همه بهره بردنهایمان، لذتهایمان، مصرفهایمان، بلعیدنها و هوسهایمان، به یکباره میخکوب شویم، خشکمان بزند و ته دهانمان یکباره مزه غورههای ترش و نارس را بگیرد، مثل مزه ته دهان یک پلنگ زخمی هنگام پنجه زدن و پریدن در صورت ماه. عکس را ساسان فارسانی با همه مهر و محبتش و با یک دنیا عشق برای من فرستاده است.
پاککن درمانی، کلکسیون پاککنهای دهه ۶۰ و ۷۰ در ایران. روزهای مدرسه و آغاز نوشتن برای هر انسانی روی کره زمین یادآور خاطرات خوب است. پاککنهای پلاستیکی دو رنگ با سرهای قرمز و آبی که اثر مداد و خودکار را از روی کاغذ محو میکردند. پاککنهای دهه ۵۰ و ۶۰ بخش مهمی از لوازم تحریر نسلی بود که هر روز بیشتر شبیه پاککن میشد. پاککن وسیله عجیبی است. باید چیزهایی را که بر کاغذ نوشته شده، بهکلی پاک کند و قرار است فرصت تصحیح اشتباهات نوشتاری را به آدمی بدهد. پاککنها بهآرامی از یک وسیله در لوازم تحریر به مکانیسمهایی در روان ما بدل شدند. خاطرات و چیزهایی که بهآسانی از ذهنهای یک نسل پاک شدند، مثل تاریخها، خیابانها، نامها، زخمها، تیربارانها، اعدامها و رفاقتها. ولی همیشه خطوطی محو و ناخوانا روی کاغذ میماند، خطوط آشفتهای که هیچکس قادر به خواندنشان نیست.
حرف زدن در این مورد دردی را دوا نخواهد کرد، از همین ابتدای کلاس تا انتهای کلاس تنها باید به صورتها نگاه کرد و سوار لرزشهای مداومی شد که در عمیقترین نقطه قلبتان شروع به ریشه دواندن کرده است. یک کیف تنها که پر بود از خالی همه سرمایههایمان، مداد شکسته، تراش، پاککن، جامدادی، دفتر مشق، کتاب درس و یک دست. دستهایی که آن روزها سرمایههایمان بودند، بوی مهربان پدر را داشتند و حالوهوای آشپزخانه که اول صبح با عطر اولین چای پدر روشن میشد. دستهایی که اضطراب و هراس مادرانه داشتند و دستهایی که بزرگترین گناهشان، کندن و تراش دادن میزهای چوبی مدرسه بودند، لذت مدام غرق شدن در روزهایی که آمدند و رفتند، ولی تلافی کردند، قلب امروزی ما مثل میزهای چوبی مدرسه شد، پر از اسمهای غریبه، شعرهای سوزناک، دلهای تیرخورده، صورتکهای چاکچاک و ترانههایی که بوی کلاس اول میدهند.
کمپین حمایت از بافت قدیمی و نوستالژیک تهران، سردر و نمای ورودی خانه قدیمی در شهر تهران خیابان حافظ، خیابان نوفل لوشاتو. شما همان کودکی هستید که روزی بر آستانه در یک خانه قدیمی در گذشتهای دور ایستاده بود و به جهان پیرامونش نگاه میکرد. معماری همیشه جایی برای انسان و نوستالژی خالی میکند، معماری با دالانها، سردرها و ورودیهایش میتواند به یکباره «لحظه» را از حرکت بازدارد. زمان به حالت تعلیق میان خاطره، حافظه و پیشبینی آینده درمیآید، مکان به یکباره با سرنوشت و آیندهاش برخورد میکند، با ویرانه. معماری خانههای قدیمی میتوانند خاصیت ایجاد «زمان» داشته باشند، زمانی که میتواند ویژگی قابل لمس و فیزیکال داشته باشد، زمانی که با پوست و گوشت انسان لمس میشود، زمانی که تجربهاش را بهخاطر آدمی میسپارد و از یاد نمیرود، زمانی که استعاری و هر روزه نیست، نوعی «زمان شخصی» در رابطه انسان و معماریهای قدیمی ایجاد میشود. کودکی ما هنوز بر آستانه دری از یک خانه قدیمی انتظار میکشد. تهران را با ویرانههای قدیمیاش باید دوست داشت.
در جستوجوی مادر در «بزرگ»ترین شکل ممکن، نمایش دنیا و هستیشناسی در برابر شیشههای عینک تهاستکانی مادربزرگ. صحنهای از سریال «قصههای مجید» با حضور پرویندخت یزدانیان در نقش بیبی و مهدی باقربیگی در نقش مجید. مادربزرگها رابطه عجیبی با جهان دارند، دستهایشان، بوی خاص وجودشان، عینکهایشان، کتاب دعایشان، گیسوان و موهای زرد و سفیدشان، تسبیح و دعایشان، راه رفتنشان و از همه مهمتر صدایشان. صدای مادربزرگها مثل یک کتاب کهنه است، مثل یک سنگ تراشخورده و یک جواهر صیقلداده. مادربزرگها میراث حقیقی هر انسان هستند، با اینکه پدر و مادر ما از شکمشان زاییده شدهاند، به شکل اسرارآمیزی خودشان تبدیل به کودکانی سالخورده میشوند، کودکانی که در قلب نوههایشان و در وسعت تنهای یک خانه هر روز از نو زاده میشوند. هر انسانی باید یک بار از میان شیشههای کدر عینک تهاستکانی مادربزرگ به جهان نگاه کند.
از خیلی چیزها هراس داشتیم و از خیلی چیزها هم ما را میترساندند، از ایکس ششصد و بیست و پنج و جادوگر قصهها بگیر تا انواع لولو، غول، اژدها، آقادزده، دیو و هزار رقم نیروهای اهریمنی و شیطانی. بچه بودیم و بیتجربه، باید زمان میگذشت تا بفهمیم در زندگی خبری از این هیولاها و لولوها نیست. آنجا بازی شکل دیگری است، هیولاهایش هم شبیه برونگا نیستند و هزار رقم خفاش و سگ ندارند. هیولاهای این روزهای من همه انسانی هستند، از جنس درونم، از جنس امیال و ذاتم. برونگا تنها بهانهای بود تا چوبین خیال کند که دشمنی دارد و مادر گمشدهای. همه ما به دنبال گمشدههایی هستیم و در مسیر یافتنشان با برونگاهای بسیاری مواجه میشویم و میجنگیم. وقتی گمشده را مییابیم و در آغوش میکشیم، چقدر شبیه برونگا شدهایم. «برونگا» درحقیقت سوی دیگر «چوبین» بود، شب تاریک جهان، انتهای قصه، طعم تلخ پایان هر عشق و وداع، سرمای نامردی که انسان را از آن گریزی نیست. و اینگونه بود که برونگا همیشه لحاف و عبایی به دور خودش میپیچید.
بیتو با «بنز»ترین حالت طهران، با الهگان و فرشتههای سرخ و سیاهش، مرسدس بنز سرخرنگ قدیمی در الهیه و در کنار دیوار کهنه و آجری یکی از خانه باغهای خیابان فرشته. دیوارهای کهنه، خانههای کلنگی و ماشینهای قدیمی همواره در لوکسترین و مدرنترین خیابانها یکباره ظاهر میشوند و حضور دارند. همیشه دیوارهای رنگورورفته و خانههای کهنهای هستند که در برابر زمان ایستادگی میکنند. اواخر دهه ۳۰ و شاید اوایل دهه ۴۰ خورشیدی بود که تحولی در رابطه بنز و ایران شکل گرفت. در اوایل دهه ۴۰، ایرانیانی که درآمد اندکی داشتند، به سراغ رنو و ولوو میرفتند و کسانی که وضعیت مالی بهتری داشتند نیز خودروهای آمریکایی چون شورولت، کادیلاک و فورد را انتخاب میکردند. عدهای خواص نیز در آن دوران فقط سراغ مرسدس بنز را میگرفتند. به مرور جای پای خودروسازی بنز در کشور ایران قویتر شد و رشد اقتصادی و وضعیت معاش مردم نیز اجازه انتخاب خودروهای لوکستر را به جماعت ایرانی داد. مرسدس بنزهای قدیمی و لوکس این روزها در میان کلکسیونرها و ماشینبازها از ارزش بالایی برخوردار هستند؛ کالایی که زمان نمیتواند از ارزشش کم کند. سپاس از بهارک عزیز.
ضلع جنوبی میدان فردوسی سال ۱۳۵۰ خورشیدی. تصویر میدان فردوسی در آغاز دهه ۵۰ با نشانههایی از تبلیغات خیابانی نوشابه کانادادرای که در آن هفت شمایل از قومیتهای متفاوت در حال نوشیدن از یک نوشابه با هفت «نی» هستند، تابلوی داروخانه «رامین» و نمایندگی شرکتهای بیمه در طبقه بالایش با معماری نیمدایره معروفش، مردی با قامت راست و عصا قورتداده در سمت چپ عکس قدم میزند، زنی با چادر مشکی در مرکز عکس قرار دارد، زنی که کودکی را در میان چادرش جای داده است، پسرک برگشته و به دوربین عکاس زل زده است. آن بالا، همه قومها از نوشیدنی گوارا سرمست شدهاند، مثل همه تاریخ که یکباره در چشمهای محو پسرک زیر چادر سیاه مادرش متجلی میشود. مثل حضور یک غیاب و جای خالی یاقوت، بانوی سرخپوش میدان فردوسی.
فصل برگریزان، خزون خوشآواز، کمی بعد از یک رگبار پاییزی، تنه خیس درختان، هوای تازه اما قدیمی، احساس خوب یک محله و خانههایش در کنار عابران خیابان دربند در آذرماه سال ۱۳۴۰ خورشیدی. پسر کوچکی شبیه مردها با کت و شلوار جلوی دو زن با چادرهای سیاه و سپید در حال قدم زدن است. هوای پس از رگبار و باران، گویا کمی سرد شده و سوز سرما چارهای جز فرو بردن دستهایش در جیب شلوارش باقی نگذاشته، آسفالت خیس و گذر از زیر درختان چنار که هرازگاهی چند قطره باران، از میانشان بر سر عابران میافتد. زن دیگری آنسوی خیابان با پیت حلبی نفت در حال دویدن به سمت خانه و روشن کردن چراغ علاءالدین است. اما آن روبهرو، خانهای با سقف شیروانی سرخرنگ، دیوارهای آجری گچکاریشده، از میان پنجرههایش به خیابان نگاه میکند. غبار پشت شیشه حرفهای زیادی دارد، اما پیچکهای خاطره، با همه زیباییشان، مرگبارانه راه را بر گلوی خانه میبندند، حرفی باقی نمیماند، جز انتظار فرو افتادن آخرین برگ و اهتزاز بیرقهای سبز بهار در خیابانی که همیشه به رهاترین شکل ممکن، دربند بود، چیزی شبیه اشک ریز باد، فرو افتادن قطرههای باران، وقتی باران تمام شده، مثل معجزه که شاید شبیه فریادی خیس در ذهن یک خیابان باشد.
این پازولینی است که در مسجد شاه میدود: پیر پاولو پازولینی، کارگردان ایتالیایی، در اصفهان سر صحنه فیلمبرداری «هزار و یک شب» سال ۱۳۵۲ خورشیدی. فضاهای معمارانهای که توجه پازولینی را به خود جلب میکنند تا درنهایت او بخشهای عاشقانه و اروتیک داستانش را در فضاهای اسلامی و مذهبی جای دهد. این فضا و معماری افسونگرش توسط روبرت ویلا کشف میشود و برای ساخت فیلم «هزار و یک شب» به پازولینی سفارش میشود و او به اصفهان میآید. جالب است که محمد حقیقت که آن روزها جوان ۲۰ سالهای بود، از طریق دوستانش متوجه حضور پازولینی در اصفهان میشود و محل فیلمبرداری در عالی قاپو را مییابد. محل را بسته بودند و اجازه ورود به کسی نمیدادند، اما او چون اصفهانی بود و محیط را میشناخت، قاچاقی وارد میشود و با دوربین هشت میلیمتری فیلم میگیرد و با گزارش برای مهمترین هفتهنامه سینمایی آن زمان به نام مجله «فیلم و هنر» میفرستد.
شماره ۶۸۳
تهیه نسخه الکترونیک
درود برجناب آقای یونسیان و کافه اش