یا چگونه نویسندگان مرده را به نوشتن واداریم؟
ابراهیم قربانپور
اگر بشود به مجموعههای نقل قول اعتماد کرد، ویکتور هوگو زمانی گفته بود که تنها چیزی که برای نویسنده حق ایجاد میکند، مرگ است. ویکتور هوگو که از قضا خودش یکی از معدود نویسندگان کامیاب جهان بود که در دوران زندگی هم به قدر کفایت قدر دید و در صدر نشست، احتمالا از واژه «حق» بیشتر چیزی شبیه احترام را مدنظر داشت، یا قانون منع رونوشتگیری و کپیبرداری یا چیزهایی از این دست.
اما یکی از جالبترین و در عین حال حساسترین جدلها بر سر حق نویسنده پس از مرگ بر سر انتشار آثار منتشرنشده نویسندگان بعد از مردنشان پیش آمد. اینکه وارثان نویسندگان حق دارند کتابهایی را که به تشخیص خود نویسنده زیر چاپ نرفتهاند، بعد از مرگ او انتشار دهند یا نه. در این قبیل پروندهها قانون معمولا حقی برای مرد مرده قائل نیست و به زندگان اجازه تصمیمگیری میدهد. اما اخلاق چطور؟ آیا ماکس برود حق داشت نوشتههای کافکا را که به نظر خودش تقریبا تمامی آنها ناتمام مانده بودند، چاپ کند؟ نوشتههای سلینجر که به تشخیص خودش آنقدر ضعیف بودند که شایسته نبود در مجموعه آثارش باشند، چطور؟ یادداشتها و نامههای خصوصی فروغ فرخزاد چطور؟
جواب این سوالات هر چه باشد، موضوع بحث ما نیست! اینبار قصد داریم سراغ سبکهای نوین «کتابهای پس از مرگ» برویم که احتمالا بیشترین شانس انتشار را در جاهایی دارند که قانون کپیرایت کمی میلنگد و خبری از پرداخت حق مولف نیست. کتابهایی که حتی خود مولف هم نمیتواند مطمئن باشد آنها را ننوشته است!
در اندوه دیر به دنیا آمدن
بعید است نویسندهای را پیدا کنید که لااقل یک بار در طول زندگیاش با خود فکر نکرده باشد کاش کمی زودتر به دنیا آمده بود. «ای وای! چقدر خوب بود اگر این ایده را من نوشته بودم.» «این داستان مال من بود فلوبر لعنتی، اگر تو یک بار برای همیشه حرامش نکرده بودی.» «چرا باید همه ایدههای خوب حداقل یک بار امتحان شده باشند؟» و حسرتهای دیگری از همین دست.
چیزی شبیه همین حسرت را میان مترجمها هم میشود پیدا کرد. برای یک مترجم دیربهدنیاآمده زیاد پیش میآید که حسرت این را بخورد که کاش فقط چند سال زودتر به دنیا آمده بود تا فلان کتاب را او ترجمه میکرد. «من ایدههای بهتری برای فلان جمله داشتم اگر تو قبل از من کتاب را دستمالی نکرده بودی!» این حسرت بهخصوص وقتی عمیقتر میشود که ترجمه قدیمی کمکیفیت هم نباشد، یا دستکم آنقدر اسم در کرده باشد که نتوان بهراحتی آن را دوباره از آن خود کرد.
مثلا خودتان را جای مترجم درجه یکی مثل محمدرحیم اخوت بگذارید که شیفته ویلیام فاکنر است و ایدههای تازهای هم برای ترجمه داستانهای او دارد، اما با این حقیقت روبهرو است که مترجمان صاحبنامی مثل نجف دریابندری و صالح حسینی از پیش چای فاکنر را تا جرعه آخر نوشیدهاند. خب! طبیعتا یکی از منطقیترین راهها برای رفع این مشکل این است که فاکنر را مجبور کنید کتاب تازهای بنویسد. مثلا بردارید همه داستانهای فاکنر را که یکطوری به اسب ربط دارند، کنار هم جمع کنید و اسمش را بگذارید «اسبها و آدمها». یک فاکنرخوان حرفهای لابد قبل از خرید میتواند حقیقت را حدس بزند و چندان از این کار ناراحت نخواهد شد، اما یک فاکنرخوان نیمهحرفهای که با یک عنوان تازه از فاکنر روبهرو شده و با شوق و امید آن را خریده، احتمالا احساس فریب خوردن خواهد کرد. در مورد خود فاکنر هم که همه چیز روشن است. لابد یک قسمت از نظریه مرگ مولف هم میتواند این باشد که مولف حق ندارد درباره پخش و پلا کردن داستانهایش در مجموعههای مختلف نظر بدهد! مولف خوب مولفی است که به اندازه کافی مرده باشد.
از باد هوا
قسم دیگر کتابهای پس از مرگ کتابهایی هستند که حاصل تلاشهای غیرمکتوب مولفانشان هستند. ابزارهای ضبط مدرن از چند دهه پیش تا الان تقریبا مانع از آن شدهاند که هیچچیز، حتی به میل خالق یک اثر، امکان رخت بربستن کامل از این جهان را داشته باشد. سخنرانیها، مناظرهها، کلاسهای درس و خطابهها امروز دیگر اصلا به اندازه چند دهه پیش باد هوا نیستند. هر مولف احتمالی در هر لحظه با این احتمال روبهرو است که کسی در گوشهای در حال ضبط کردن سرهمبندیشدهترین و گذراترین حرفهایی است که او دارد سر هم میکند تا در وقت مناسب لباس مناسب بر تن آنها کند و به شکل اثری مکتوب راهی بازارشان کند.
منظور از زمان مناسب در عبارت بالا زمانی است که بازار به اندازه کافی نیاز به یک اثر تازه از مولف مرحوم را احساس کند. فرض کنید در کشوری مانند ایران زندگی میکنید که عطش فراوانی برای « آشنایی» با متفکران پستمدرن در میان قشر جوان کتابخوان آن جاری است. احتمالا به محض باز کردن کتابی از موریس بلانشو یا خیلیهای دیگر بلافاصله با این حقیقت تلخ روبهرو میشوید که به قدر کافی زبان خارجی نمیدانید تا یک اثر کامل کلاسیک از آن متفکر را به فارسی برگردانید یا احساس میکنید این همه وقت گذاشتن برای ترجمه یک اثر چندصدصفحهای چندان هم بهصرفه نیست. خبر خوب این است که همه درها هنوز به روی شما بسته نشده است! بله! شما میتوانید با ترجمه کردن یک سخنرانی ۱۰ دقیقهای که بلانشو یا هر متفکر فرضی دیگر زمانی انجام داده است و تبدیل کردن آن به یک کتاب به روش اتصال کوتاه تبدیل به مترجم بلانشو یا هر متفکر دیگری شوید. راهحلی مقرونبهصرفه و در عین حال به اندازه کافی باکلاس! حتی بعید است در این میان روح بلانشو هم معترضتان شود.
اما نمونههایی هم هستند که حدس زدنش اصلا سخت نیست که روح مولف مرحوم چطور منتظر ورود روح کتابساز فرهیخته به عالم اموات است تا حسابش را کف دستش بگذارد. مثلا تلاش طاقتفرسایی که برای تبدیل کردن سخنرانیهای احمد فرید به یک کتاب منسجم شد، حتما عقوبتی سخت برای گردآورنده خواهد داشت. کتابی که باعث شد مرحوم فرید از مقام فیلسوفی قابل احترام در گذشته که البته کسی بهدرستی نمیدانست نظراتش درباره چیزهای مختلف چیست، به فردی حاضر و موجود تبدیل شود که همه بتوانند درباره افکار و آرایش قضاوت کنند. در این میان عده زیادی هم بودند که دقیقا با خواندن همین کتابهای تازه پی بردند صحبت از چیزی به نام «افکار و آرا» درباره آن مرحوم چندان هم کار معقولی نیست!
این حکما یکی از آن مواردی است که آدم باید بگذارد مولف مرده راحت بمیرد.
حالا برعکس
کیست که بتواند کتمان کند که اقتصاد نشر بخش مهمی از بازار نشر است؟ طبیعتا به همان اندازه که اقتصاد نشر میتواند روی کتابهای زمان حیات مولفان تاثیر بگذارد، روی کتابهای زمان مماتشان هم تاثیرگذار است. در موارد خاصی این تاثیر در زمان ممات به شکل یک تابع نمایی صعودی افزایش هم پیدا میکند.
فرض بگیرید پدر شما یک مقام مشهور است. در اقتصادی شبیه اقتصاد ایران، با وجود نهادهای فرهنگی عریض و طویل بودجهبگیر. این به آن معنی است که بودجهای دولتی برای کمک به نشر اندیشههای پدر شما در اختیار او قرار میگیرد. حالا حالتی را در نظر بگیرید که پدر شما از بد حادثه خیلی زود از دنیا میرود و دیگر نمیتواند چیزهایی بنویسد که نیاز به تبلیغ داشته باشند. شما دو راه پیش رو دارید: حجم انتشارات آثار پدرتان را به قدر نیاز بازار از کتابهای قبلی او پایین بیاورید و به تجدید چاپ قناعت کنید، یا کمی خلاقیت به خرج دهید و پدرتان را وادار کنید که باز هم کتابهای تازه بنویسد!
احتمالا خلاقانهترین بخش از زنجیره چاپ و نشر کتاب در ایران در دل همین راهحل دوم به وجود آمده است. موسسات انتشاراتی تبلیغاتی که با چنگ و دندان سعی میکنند از دل همان آثار قبلی مولف مرحوم عنوانهای تازهای پیدا کنند که برای نشر توجیه اقتصادی لازم را داشته باشد و برای نهادهای بالادستی که توزیع بودجه را بر عهده دارند، قابل پذیرش باشد. این میشود که تعداد مشخصی کتاب با عناوین و مفاهیم مشخص بارها و بارها در رختها و شکلهای مختلف زیر چاپ میروند: یک بار به ترتیب زمان انتشار، یک بار به صورت موضوع به موضوع، بار دیگر بر حسب روش ارائه و یک بار بر حسب حروف الفبا! هر کدام در همه قطعهای ممکنالوجود در بازار؛ از قطع رحلی و وزیری گرفته تا خشتی و جیبی. یک بار با جلد سخت و یک بار با جلد نرم. یک بار به صورت مجموعه و یک بار تکتک!
مشخصا حتی در زمینه مرگ مولف هم احتیاج مادر اختراع است!
جرح و وصل
چهارمین شیوه سیاهه ما متاسفانه کمهیجانترین شیوه است. در این روش آخر مولف یا مولفان برخلاف شیوههای پیشین نقش موثری ندارند و این مترجم یا کتابساز است که نقش محوری را به عهده میگیرد. مترجمی را در نظر بگیرید که مدت طولانی است حوصله یا زمان برای به پایان رساندن یک ترجمه منسجم و اندیشیده را ندارد، اما طی همین مدت از سر تفنن توانسته است چند داستان کوتاه، یک سخنرانی چند دقیقهای و یک مقاله ترجمه کند. یا میتوانید در صورت تمایل کسی را در نظر بگیرید که نیاز مبرمی به داشتن یک کتاب چاپشده در رزومه خود دارد و تنها آلات در اختیارش چند داستان کوتاه و نوشته چندخطی است. خب! همه چیز آماده است؛ کافی است همه مواد در اختیارتان را کنار هم بگذارید و از آن یک کتاب تازه بسازید. شما فقط به یک مهارت مهم نیاز دارید؛ مقدمهنویسی!
بدون تردید در ساخت چنین کتابهایی مقدمهنویسی مهمترین مهارت مورد نیاز است. یک مقدمه خوب برای یک کتاب ساختهشده مقدمهای است که بتواند کنار هم قرار گرفتن آن مجموعه ناهمگن و بیربط از مقاله و داستان و سخنرانی را توجیه کند و بهخوبی اینطور وانمود کند که عقد ازدواج این سری مختلفالوجوه نامربوط را مدتها پیش از آنکه کتابساز آنها را تنگ هم بچسباند، نیرویی ماورایی در آسمانها بسته است. مقدمه خوب باید بتواند کاری کند که خواننده احساس کند یک نخ تسبیح از دل تمام این مجموعه رد میشود. همین. این نخ تسبیح میتواند هر چیزی باشد؛ از ملیت و دین گرفته تا زمان حیات، موضوع، تعداد کلمه، سبک، روح یا اصلا چیزی به نچسبی حرف اول اسم نویسندهها.
این اصل اساسی را خوب بهخاطر بسپارید: جنس نخ تسبیح مهم نیست؛ کیفیت نخ کردن دانهها در مقدمه است که مهم است.
Ebrahim Ghorbanpour