حمید جبلی
لباس نو برای عید از نان شب هم واجبتر بود. از اول زمستان، حرفش را پیش کشیدم. آنقدر گفتم تا پدرم گفت:
- تو کتوشلوار نو داری.
مادرم هم گفت: لباس پارسالت را قایم کردم. مگر چند بار پوشیدی!
بالاخره لباس را آوردند و من تنم کردم. بوی نفتالین میداد. جلو آینه قدی خودم را نگاه کردم. بدبختی هم حدی دارد. آستین کت نو پارسال تا آرنجم میرسید و پاچههای شلوارش هم کمی پایینتر از زانویم بود. پدر و مادرم به هم نگاه کردند. چقدر بزرگ شدن مکافات دارد. من داشت گریهام میگرفت. پدر بیشتر از من غصه میخورد که چرا لباسها به اندازه بچهها بزرگ نمیشوند!
پدرم دوستی داشت که برادرش خیاط بود و هر سال برای بچههای او لباس میدوخت. بچهها که با من هم دوست بودند، پز میدادند عمویشان لباس آنها را اندازه تنشان میدوزد، نه گشادتر و بزرگتر از خودشان. من هم آنقدر اصرار کردم تا بالاخره پدرم به دوستش سپرد که حمید را هم با اصغر و اکبر پیش برادرت بفرست تا برایش کتوشلوار بدوزد.
خوشبختی بزرگی بود. چند بلیت اتوبوس به اکبر دادند که بزرگتر از ما بود. سه نفری از ایستگاه پل چوبی سوار ماشین دوطبقه قرمز لیلاند شدیم و سریع رفتیم طبقه بالا و جلو پنجره نشستیم. من و اصغر رانندگی میکردیم و اکبر به ما میخندید. سردرِ سینما (ب/ ب) عکس ناجوری داشت. اگر پدرم بود، میگفت نگاه نکن، ولی چون آن روز، بزرگِ ما اکبر بود، خود او صورتش را به شیشه اتوبوس چسباند و به سردر سینما زل زد. من و اصغر هم رانندگی را ول کردیم و پشت شیشه رفتیم. بعد از مدتی که از سینما دور شدیم، اکبر ما را دعوا کرد که سرجاهاتان بنشینید.
خیابان فردوسی خیلی شلوغ بود. فروشگاه کوروش را دیدیم با دو شیر بزرگ جلو بانک ملی. بالاخره در میدان توپخانه پیاده شدیم. اکبر سفارش کرد دست همدیگر را بگیریم، گفت: - اگر شماها گم بشوید، من باید جوابش را بدهم.
خیابان باب همایون پر از کتوشلوارفروشی بود. وارد پاساژی شدیم؛ آنجا هم لباس میفروختند و هم چندین خیاطی بود. بوی خاصی در فضا بود که قبلا آن را جایی حس نکرده بودیم. من یاد وقتهایی افتادم که مادرم یک عالمه لباس اتو میکرد. ما سه نفر به طبقه دوم پاساژ رفتیم. چند تا کتوشلوار تن مانکنها بود. وارد مغازهای شدیم که صدای چرخهای خیاطی با هم قاطی میشد و یک دستگاه بزرگ مثل اتو گوشهای بود که بخار ازش بلند میشد. چند کارگر مشغول کار بودند و هیچکدامشان کتوشلوار نو نداشتند. مردی که شبیه پدر اصغر و اکبر بود، جلو آمد و ما را کلی تحویل گرفت. بعد هم با متری که دور گردنش بود، همه را اندازه زد. پسر جوانی هم اندازههای ما را در دفتری مینوشت.
عکسهای زیادی از مردان کتوشلوارپوش به دیوار بود. از من پرسیدند: - کتوشلوار چه مدلی میخواهی؟
من عکسی را نشان دادم که شبیه راجر مور، هنرپیشه «دو صفر هفت»، بود و گفتم: - شبیه این. پاچهاش ولی گشاد باشد و کمرش هم تنگ، مثل خوانندههای تلویزیون.
آن آقا خندید و شماره عکس را یادداشت کرد. خودم میدانستم قیافه الانم که بچهام، زیاد خوب نیست، ولی مطمئن بودم بعدا که بزرگ شدم، شکل راجر مور میشوم.
بعد از آن روز، ما سه نفر دو بار هم برای پرو رفتیم. دفعه آخر خیاط گفت هفته دیگر لباسها آماده است. بالاخره من صاحب کتوشلواری شدم که خودم دوست داشتم. برای تحویل لباس من و اصغر و اکبر همراه پدرهایمان رفتیم و کتوشلوارهایمان را گرفتیم. در راه برگشت در اتوبوس پدر من و پدر اصغر و اکبر راجع به دستمزد خیاط حرف میزدند. ما بچهها هم از خوشحالی بین صندلیها میدویدیم.
بالاخره عید رسید و لباس نو را به تن کردیم. موها با آب و شانه مرتب شد. همه لباس عید پوشیدند و دور هفت سین نشستیم یا مقلب القلوب و الابصار… رادیو آغاز سال نو را اعلام کرد. همه همدیگر را ماچ کردند. آقابزرگ از لای قرآن به ما دو تومنی تعارف میکرد. عزیز به من گفت:
- حمیدخان شما برو بیرون.
گفتم: عزیز یعنی من عیدی نگیرم؟
دست مرا گرفت و با هم از اتاق آمدیم بیرون. در حیاط را باز کرد و من که وارد کوچه شدم، در را روی من بست. با ناراحتی و تعجب در زدم. عزیز گفت: شما کی هستید؟ - منم. حمید. خودت مرا بیرون کردی.
- نه نگو حمیدم. چون قدمت خوب است، بگو من خوشبختی هستم.
- اگر بگم در را باز میکنی؟
- بگو.
- من خوشبختی هستم.
- برای ما چه آوردی؟
گفتم: شما که نگذاشتی آقا بزرگ دوتومنی هم به من بدهد، حالا باید برای شما چی بیاورم؟
گفت: بگو مهر، محبت، سلامتی، برکت. هر چه فکر میکردم من که دو تومنی اولین عیدی را هم نگرفتم، حالا اینها را از کجا بیاورم. عزیز از تو حیاط به در کوبید و گفت: - چرا نمیگویی؟
گفتم: مهر، محبت، سلامتی، برکت. حالا بیام تو؟ - رزق و روزی و شفای بیماران را نگفتی…
گفتم: عزیز، اینها را که نگفته بودی. رزق و روزی و شفای بیماران. - هر وقت که گفتی، در را باز میکنم تشریف بیاورید.
من هم دوباره گفتم و بعدش در باز شد. عزیز با چشمانی پر از اشک مرا بغل کرد و بوسید. اسکناس پنج تومنی به من داد و توی جیبم آبنبات ریخت. خیالم راحت شد که هنوز مرا دوست دارد و از خانه بیرون نمیکند. به سمت اتاق دویدم تا دو تومنیام را هم از آقابزرگ بگیرم. یکهو همه ریختند و مرا ماچ کردند و گفتند خوشقدم آمد. از عزیز هم تشکر کردند که چه خوب کردی حمید را قبل از آمدن عصمت خانم بدقدم بیرون فرستادی که او اول درِ خانه را بزند و بیاید. من اصلا سر درنیاوردم. اینکه خوشقدم بودن به کفش آدم مربوط است یا به قَدَم آدم. مادرم به من گفت: - حالا هر که میخواهد بیاید، بیاید. فقط تو بگو خدایا نفرین و چشم بد و بیماری و ذلت را از این خانه دور کن. چهارزانو هم نشین. شلوارت چروک میشود.
من بلند شدم و ایستاده همه این حرفها را تکرار کردم. میدانستم با گفتن این حرفها عیدی بیشتری در کار است. دست به سینه ایستادم و همه این جملات بیمعنی را به خواسته بزرگترها به زبان آوردم. پدرم گفت: - زیاد دستبهسینه نباش. آستینت چروک میشود.
صدای زنگ در بلند شد و عصمت خانم وارد شد. همه خوشحال بودند که قبل از او من وارد خانه شدم. باز به من خوراکی دادند و پدرم دوباره یادآوری کرد: - تو جیب کتوشلوار نو نباید چیزی بگذاری، فرمش به هم میخورد.
پدربزرگ چون بزرگ فامیل بود، روز اول عید خیلیها به دیدنش میآمدند. من به بهانه تعارف کردن شیرینی بلند میشدم تا کتوشلوارم دیده شود. یکی از مهمانها که فقط سالی یک بار خانه ما میآمد، از من و لباسم تعریف کرد. من تا آمدم خودم با خوشحالی چیزی بگویم، پدرم راجع به دستمزد خیاط برای دوخت کتوشلوار بچهها سخنرانی کرد.
فردای روز عید منزل خاله منیر رفتیم. من با کتوشلوار و کراوات کشی خیلی مودب نشسته بودم. او هر سال یک اسکناس دو تومنی به ما عیدی میداد. آنقدر پدرم و دیگران راجع به کم شدن ارزش پول گفتند که خاله خجالت کشید همان دو تومن را هم به ما بدهد و دوباره حرف کشید به قیمت دوخت کتوشلوار من. وقتی داشتم شیرینی خامهای میخوردم، مادرم پارچه بزرگی روی پایم انداخت تا شلوارم کثیف نشود. همه بچهها در حیاط بازی میکردند و از پشت پنجره مرا صدا میکردند. مادرم ابرو بالا انداخت و به کتوشلوارم اشاره کرد که یعنی کثیف میشود. من مانده بودم پیش بزرگترها که همهاش درباره گرانی حرف میزدند و از اموات و رفتگان میگفتند. بچهها در حیاط بلندبلند میخندیدند و از تو حوض به هم آب میپاشیدند.
یادم نیست روز چندم عید بود که منزل آقای مهندس رفتیم. او به جای عیدی همیشه کاغذهای چهارخانه و مدادرنگی به ما میداد. زنش هم با ما خیلی مهربان بود. میگفت همه شیرینیها را خودش درست کرده. خیاطخانه هم داشت، ولی خودش مزون میگفت و اسم کسانی که برایشان لباس دوخته بود، تکتک میگفت، ولی من هیچکدامشان را نمیشناختم. البته پدر و مادر از شنیدن همه اسمها که برایشان لباس دوخته شده بود، تعجب میکردند. آن روز و آنجا اولین بار بود که پدرم از لباس من حرفی وسط نکشید. ولی وقتی صحبتهای جمع رفت سر دستمزد خیاط و مدل لباس مشتری، پدرم هم از کتوشلوار من گفت. خانم مهندس با مهربانی رو به من گفت:
- کتوشلوارت را ببینم.
من با خوشحالی بلند شدم و وسط سالن قدم زدم. گفت: - پسرم، من هم مثل مادرت هستم. لباست را دربیاور ببینم. میخواهم آسترش را هم ببینم.
من با خجالت و از روی ناچاری فرار کردم و رفتم توی توالت که روبهروی سالن بود. خانم مهندس آمد و در توالت را باز کرد و با صدای بلند گفت خجالت نکش پسرم. لباس زیر که داری. بعد هم با زور و زحمت کتوشلوار مرا درآورد و برد. من ماندم با پیراهن سفید و کراوات کشی و یک شورت ماماندوز.
از لای در یواشکی داخل سالن را نگاه میکردم. او لباس مرا متر میزد و مدام حرف میزد. همه جمع هم داشتند به من میخندیدند. بالاخره مادرم آمد و از لای در لباسم را داد که بپوشم. دیگر دلم میخواست زودتر از آنجا برویم. خودم را پشت مادرم قایم کردم. وقتی که از خانه آنها بیرون آمدیم، من خداحافظی نکردم.
چهاردهم فروردین همه با لباسهای نو مدرسه میرفتیم. همهمان میدانستیم چه بدبختی در پیش داریم. معلمها این مدت خودشان در مهمانیها بودند و آجیل عید خورده بودند، ولی به ما کلی مشق گفته بودند که از اول تا آخر کتاب فارسی را بازنویسی کنیم و تمام کتاب حساب را دوباره حل کنیم. اصلا عید مال بچهها بود یا معلمها! ما بچهها هم شب سیزدهبهدر خسته و کوفته تازه میخواستیم آن همه مشق را شروع کنیم به نوشتن، ولی مگر ممکن بود.
روز چهاردهم فروردین در مدرسه هر کدام از بچهها یک دروغی میگفت. بعضیها میگفتند دفترشان را در شهرستان جا گذاشتهاند. خیلیها هم مثل من میگفتند دفترمان در جوی آب افتاده. معلم هم که سالها این قصهها را شنیده بود، با مهربانی دستهای مرا را چوب میزد و میگفت: «پس دو برابر این مشقها را تا یک ماه دیگر همهتان مینویسید.» این عیدی ما بود از طرف معلم عزیزمان.
با اینکه بهار شروع شده بود و وسط ماه بودیم، ولی هنوز هوا سرمای زمستان را داشت. یکی از بچههای کلاسمان با پیراهنش بازیبازی میکرد. او هم مثل من دستانش از پیراهنش درازتر شده بود. داشت از سرما با پیراهن کوچکتر از اندازه خودش میلرزید. وقتی زنگ تفریح شد، من قبل از اینکه زنگ کلاس بخورد، رفتم و آن کت لعنتیام را که تمام عید آبرویم را برده بود، از تنم درآوردم و در جامیزی آن همکلاسیام گذاشتم.
بعد از چند دقیقه زنگ خورد و همه به کلاس رفتیم. او بدون تعجب کت را برداشت و پوشید. زنگ آخر وقتی از مدرسه بیرون آمدیم، با کت جدیدش به همه پز میداد، درحالیکه شلوار آن کت پای من بود. با خوشحالی یکی دو خیابان را دوید و سمت قهوهخانه میدان عشرتآباد رفت. پدرش کارگر بود و مثل بیشتر روزها، آن روز هم سر کار نرفته بود. من پشت پنجره دودگرفته قهوهخانه که رسیدم، دیدم همکلاسیام جلو پدرش ایستاده و میچرخد و به کت جدیدش مینازد. پدرش هم میخندید. من دیگر به سمت خانهمان راه افتادم.
در راه برگشت تازه نگران شدم که حالا به پدر و مادرم برای از دست دادن کت به آن مهمی چه بگویم. وقتی به پشت در خانهمان رسیدم، جرئت نکردم در بزنم. همانجا پشت در نشستم. توی خانه هم همه نگران شده بودند که نکند من گم شدهام. بالاخره مادر در خانه را باز کرد و بیرون آمد. مرا که دید، خوشحال شد و دستم را گرفت برد توی خانه. انگار دیگر نبودن کت من برای کسی مهم نبود. همه خدا را شکر میکردند که من طوری نشدهام و حالم خوب است.