فرید عموزاده خلیلی
آدام فرگوسن، فیلسوف سیاسی مشهور لیبرال، سالها پیش و در واکنش به گسست و فروپاشیهای اجتماعی دورانش از ظهور نوعی فردگرایی جدید بیمناک شده بود. فردگراییای که «فرد را به همه چیز و عرصه عمومی را به هیچ تبدیل کرده بود.» فرگوسن رفت، اما آن فردگراییِ لجامگسیخته باقی ماند و حتی– در قالب اسطورههای نو- احیا شد. در این نوشته حرف چندان جدیدی درباره ویروس کرونا و شایعات حول و حوشِ آن نخواهم زد. به دغدغههای «والای» مصلحان اجتماعی جهت ارشاد مردم در فضای مجازی نیز کاری ندارم. بلکه بنا به آن عبارت معروف کافکایی صرفا «به هر مناسبتی که با کسی ملاقات میکنم، میخواهم او را با همان معیار محک بزنم» و زخمی کهنه را که امروز مجددا سر باز کرده، مورد بحث قرار دهم.
این زخم کهنه به نحوه ارتباط بخش وسیعی از سنتِ لیبرالیسم با مفهومِ «آزادی» برمیگردد. بر اساس همین ارتباط این نوشته را بر دو محور ادامه میدهم: یک؛ تنش بین آزادی و لیبرالیسم. و دو؛ درکی که لیبرالیسم از اجتماع در مقام یک کل ارائه میدهد. و نشان خواهم داد که چطور یک ویروس در ابعاد نانومتر این ارتباط را بغرنج ساخت و به تنش بین لیبرالیسم و آزادی دامن زد.
آزادی و لیبرالیسم
بنا نیست قیامتی برپا سازم. تنها به یک محاکمه صحرایی اکتفا میکنم. برخلاف روایت عامه که همواره نوعی ارتباط وسیع (اگر نگوییم ضروری) بین آزادی و لیبرالیسم برقرار میسازند، تنشی عمیق بین درکِ روزمره و شهودیِ ما از مفهومِ آزادی و مفهومِ لیبرالیِ آزادی وجود دارد که امروز نیز به واسطه بحران اخیر به مرکز آمده است.
منظور از آزادیِ لیبرالی چیست؟ در سراسر این متن مراد از آزادیِ لیبرالی تمامِ تفاسیری از آزادی است که حول مفهومِ عدمِ مداخله (non-interference) سازمان یافته باشد. یعنی تفاسیری که مطابق آن، من تا آنجایی آزاد محسوب میشوم که کسی در کارم مداخله نکند. هر چه موانع پیشِ روی من برای محقق کردن خواستهایم کمتر باشد، درنتیجه من هم آزادتر خواهم بود. یا اگر بخواهم این صورتبندی را کمی «اجتماعیتر» سازم، میگویم هر چه مداخلات دولت در کارهای من کمتر باشد، من نیز آزادتر خواهم بود.
بنابراین مطابق این تفسیر اولا آزادی مفهومی درجهبندیشده و تشکیکی است. یعنی من آزاد«تر» خواهم بود. و نه آزاد/نا آزاد. ثانیا آزادی و درکِ آزادی امری اصطلاحا منفی خواهد بود. یعنی من آزادی را به واسطه نبود موانع و سدهایی بر سرِ راهم درک میکنم و نه به واسطه خودش. به عبارت دیگر، هر چه موانع کمتری بر سر راهِ من باشد، من نیز آزادتر خواهم بود. اگر این موانع بسیار زیاد باشد، من احساس خفگی یا عدم آزادی خواهم کرد.
این نوع نگاه کردن به مفهومِ آزادی بیش از هر کس منتسب به آیزیا برلین است. هر چند شکلهای متفاوت و اجتماعیتری از آن نیز در مکتب اتریش و دیگر نحلههای لیبرالیسم که مخالف مداخله دولت در نهادهای اجتماعیاند، وجود دارد. شکلهای سنتیتر (و البته عمیقتری) از این صورتبندی از آزادی نیز نزد هابز وجود دارد.
این مقدمه را گفتم تا یادآوری کنم که در متن پیشِ رو لیبرالیسم را معادل روایت فوق در نظر میگیرم. این اعتراض وارد است که تمام لیبرالیسم را نمیتوان مقید به این مفهوم از آزادی کرد. کسانی نظیر رالز، گرین، میل و… این مفهوم از آزادی را با تبصرههایی کم و زیاد کردهاند. اما آنچه درنهایت برای عمده نحلههای لیبرالیسم مرکزیت دارد، تقدم و اولویتِ عدم مداخله بر دیگر ویژگیها در تعریف آزادی است؛ حتی افرادی نظیر گرین که تعابیر مثبتی نظیر تکاملگریِ خود (self-perfectionism) را نیز وارد مفهوم آزادی کردهاند، درک اولیه ما از آزادی را مبتنی بر مفهومی منفی از آن میدانند. بنابراین اگرچه شاید کاملا عادلانه نباشد که آزادی را در تمام تعابیر لیبرالیسم صرفا معادلِ عدم مداخله در نظر بگیریم، یا لیبرالیسم را معادل سرمایهداری (یا بورژوازی)، اما در این متن این واژهها حدودا یکسان به کار گرفته خواهند شد. زیرا حتی اگر تفاوتهایی نیز در کار باشد، این روایت است که دست بالا را پیدا کرده و از این منظر تفاوتها حائز اهمیت نخواهد بود.
برلین در رساله «دو مفهوم از آزادی»، دو معنا از آزادی را معرفی میکند و آن را به دو کمپ مختلف فکری نسبت میدهد که در طول تاریخ تکامل پیدا کرده و دستِ آخر حوادث قرن بیستم را رقم زده است. یکی کمپ آزادی مثبت که به شکلگیری کشورهای بلوک شرق منجر شد. و دیگری کمپ آزادی منفی که جهان اصطلاحا «آزاد» را ساخت. برلین در آنجا استدلال میکند هرگاه ما آزادی را به مثابه یک مفهوم منفی در نظر نگیریم و مفاهیمی نظیر عقلانیت، اخلاق و… را نیز در تعریف آزادی وارد کنیم، و از این رهگذر توجیهاتی برای مداخله در حیطه منفیِ آزادی دیگران دستوپا کنیم، باید نگران گزند توتالیتاریسم باشیم.
وارد جزئیات فنی استدلال برلین نمیشوم. به همین حد اکتفا میکنم که گویا برلین خطر توتالیتاریسم را بیش از حد جدی گرفته بوده. زیرا دست کم در قرن ۲۱ رژیمهای جبار بیش از آنکه علاقه به منقاد کردن دیگران و تسلط بر جهان (ویژگی اصلی رژیمهای توتالیتر) داشته باشند، علاقهمند به بقای خود و مکانیسمهایی سلطهگرانه برای حفظ خودند تا سلطه وسیعِ قرن بیستمی بر دیگر کشورها. یعنی با شبکهای متکثر از ساختارهای سلطه طرفیم که در توازی با هم پیش میروند. شاید به این دلیل عمده که تحولات تسلیحاتی در جهان، اجازه جنگی تمامعیار برای قبضه کردنِ جهان را به ابرقدرتها نمیدهد. تحرکات توتالیتاریستی (به معنای دقیق کلمه) بلافاصله به جنگهای هستهای و تسلیحاتی بسیار مخربی میتواند منجر شود، که گام اولِ آن نابودی هر دو طرف– از جمله خودِ دولت آغازکننده- است. یعنی دولتها امروز علیرغم تمام شیطنتهای زیرزیرکی، بیشتر گرایش به نوعی انزواگرایی (isolationism) و عدم دخالتِ عمده در کار یکدیگر دارند. فارغ از این موضوع، روایت برلین حتی به لحاظ تاریخی نیز ایراداتی دارد که موضوع این بحث نیست.
در هر صورت تمرکز من بر هیچکدام از موارد فوق نیست، بلکه بر نوعی متافیزیک آزادی است که بسیاری از روایتهای لیبرالی، ساختارهای قدرت جهانِ آزاد و دستگاه عریض و طویل صنعتِ فرهنگ آن را تولید کرده، یا بدان دامن زدهاند. روایتی که در آن آزادی معادل عدم مداخله در نظر گرفته شده و در دوران ما وجهی کاملا عینی پیدا کرده است. تمام ادبیاتِ اجتماعی- اقتصادی وسیعالطیفی نیز که مشغول جملهسازی با عباراتی نظیر خصوصیسازی است، از این مفهوم متافیزیکی از آزادی تغذیه میکند. یا مجموعهای از اقدامات عملی قدرتها و گفتارهای سپهر سیاسی جامعه که امروز تحت عنوان نولیبرالیسم، سیاستهای اجماع واشنگتن و مفاهیمی از این دست برچسب زده میشوند. روایتی که بنا بر آن هر چه دولت حداقلیتر و کمتر مداخلهگر باشد، من نیز آزادتر خواهم بود. و فراتر از آزادتر بودنِ من، حتی بهترین حالت نیز همین است. معادل کردن آزادی و بهینگی از هنرهای این مفهومپردازی از آزادی در لیبرالیسم و حاصلِ نوعی شعبدهبازیِ متبحرانه با مفهوم دست نامرئی است.
قرنطینه، پتیت و مداخله
پا بر زمین سفت و سخت بگذاریم. مفاهیم نظری را کنار بگذاریم و به اوضاع و احوال جهان بنگریم. مدتی قبل بلوایی دامنهدار بر سرِ قرنطینه کردن یا نکردن شهرها و کشورهای مختلف راه افتاده بود که تنها مختص ایران نبود. اینکه آیا اصولا قرنطینه موثر است؟ آیا تصمیم درستی است؟ اگر تصمیمی درست است، به چه شکل باید انجام شود؟ و…
فارغ از مباحثات فنی درباره تاثیر قرنطینه و ملاحظات تخصصی آماری، آنچه به زعم نگارنده در این میان قابل توجه است، نتیجه نظرسنجی ایسپا و تبعات مفهومیِ آن است. اگرچه مطابق نظرسنجی ایسپا تنها ۲۰.۳درصد مردم ایران فعلا در قرنطینه به سر میبرند، اما ۸۹.۴درصد مردم با قرنطینه شهرها ابراز موافقت کردند. معنای این عبارت این است که بخش بسیار قابل توجهی از مردم ایران (و دنیا) و حتی ۶۰درصد از آنها که پیشاپیش در حال تردد در شهر بودند، خود خواهان محدود کردنِ خودشان و به حداقل رساندنِ فضای منفیِ آزادیشان هستند. آیا معنای این درخواست یا رضایت به قرنطینه معادل این است که آنها میخواهند آزادیشان را به دولت واگذار کنند؟ خیر. به نظر نمیرسد چنین باشد. اگر اینطور نیست، پس چطور آنها هم بهشدت محدود شدهاند و در امکانات و رفتارهای پیشِ روی آنها مداخلاتی حداکثری و تام و تمام انجام شده است و هم به صورت همزمان احساس نقضِ آزادیِ فردیشان را ندارند؟
این بزرگترین چالشی است که حامیان لیبرالیسم را طی روزهای اخیر به تکاپو انداخته تا به نحوی این مسئله را «رفع و رجوع» کنند. یکی گریبان دولتها را گرفته و گفته این آنها هستند که مردم را گول زدهاند تا از آزادیشان صرفِ نظر کنند و در خانه بمانند. دیگری پذیرش قرنطینه را به گردن رسانههایی میاندازد که این ویروس جدید را بیش از حد گنده کردهاند. ران پال (سیاستمدار سابق آمریکایی و مبلغ نظریات رتبارد) در یک فقره شیوع این ویروس را بسیار کمخطر دانست و به فرماندارانی که دستورِ تعطیلی رستورانها را داده بودند، به دلیل بزرگ کردن مرگ نهایتا ۵.۰۰۰ نفر در جهان و ۱۰۰ نفر در آمریکا بهشدت حمله کرد. دیگری کشف ویروس را به شبکه تجارت جهانی نسبت داد و نوشت آنچه چین را نجات داد، منافع بازیگران اقتصادی بود که دست کمونیستهای نابکار چینی را که میخواستند پنهانکاری کنند، رو کرد. و این رشته سرِ دراز دارد.
اما دلیل این همه پریشانحالی چیست؟ این واقعیت ساده که درک شهودی ما از آزادی برخلاف روایت جریانِ آزادی منفی، معادل فرصتهای مسدودنشده پیشِ روی من نیست. یعنی ما در موقعیتهایی نظیر قرنطینه احساس نقضِ آزادی یا خفگی نمیکنیم، بلکه برعکس آن را «میخواهیم». از قضا آنچه در این میان گمراهکننده به نظر میرسد، تعریف جاافتاده آزادی از سوی سنت لیبرالیسم و دم و دستگاه عظیم صنعت فرهنگ است. در رمانهای کارآگاهی گره مسئله همواره در همان نقطهای باز میشود که کسی به آن شک نمیکند. امروز این ما هستیم که میخواهیم از برخی آزادیهایمان صرفِ نظر کنیم و در قرنطینه بمانیم، تا بتوانیم زندگی کنیم. تمام مسئله این است که آزادی از ابتدا مساوی عدم مداخله نبوده است، و من وقتی کسی در کارم دخالت میکند، الزاما خودم را محدودشده تلقی نمیکنم.
تنها «کیفیتِ» مداخله است که تعیینکننده است. فیلیپ پتیت نقد جالبی به این صورتبندی منفی از آزادی دارد. پتیت لفظِ آزادی را با ارجاع به Civitas در روم باستان (شهروند آزاد) بازسازی میکند. شهروند آزاد در یونان به مردانی اطلاق میشد که برده و کارگر نبودند، یا اصطلاحا گوش به زنگ فرمان دیگران نبودند. خود آزاد بودند تا تصمیماتی بگیرند و بدون اینکه گوش به فرمان دیگران باشند، کاری را که میخواهند، انجام دهند. به عبارت بهتر، چنانکه پتیت علاقهمند است بگوید تابعِ تصمیمات و مداخلاتِ دلبخواهی دیگران نبودند. پتیت میگوید بهترین راه برای فهمیدن معنای آزادی، دنبال کردن مسیری است که در آن به «شهروندانِ آزاد» روم و یونان باستان صفتِ آزاد نسبت داده میشد. یعنی منقاد نبودن فرد به تصمیمات و مداخلاتِ دلبخواهی دیگران که در کنترل او نباشد. و نه چنانکه برلین میگوید عدم مداخله.
بنابراین بهترین رویکرد برای درک مفهوم آزادی به زعم پتیت، درک آن به معنای «عدم سلطه» است. و منظور او از سلطه چیست؟ ظرفیتِ (capacity) مداخله دلبخواهی در کارِ من از سوی دیگران. به عبارت بهتر، من نهتنها در جهان حاضر، بلکه در ردهای از جهانهای ممکن نزدیک به جهانِ حاضر نیز باید بتوانم خواستهایم را عملی کنم تا واقعا بتوانم آزاد تلقی شوم. در غیر این صورت، حتی اگر من خواستم را محقق کرده باشم، تحقق آن خواست میتواند ناشی از خوشاقبالیِ من بوده باشد و نه آزادی من.
دو مثال میزنم تا منظور پتیت را روشنتر سازم. مثال نخستم مربوط به جوانان پولتوجیبیبگیر یا زنان خانهدار است. شاید یک جوان پولتوجیبیبگیر قیمی بسیار مهربان داشته باشد و او حتی در سراسر عمرش نیز نخواهد فرزندش را مجبور به عمل مطابق خواست خودش بکند. اما با توجه به وابستگیِ مالی آن فرزند به قیمش، همین که این ظرفیت یا امکان وجود دارد که قیم هرگاه خواست خرجیِ او را قطع کند و او را تابع تصمیمات خود سازد، کافی است تا به زعم پتیت بگوییم او آزاد نیست. زیرا چه بسا این جوان با توجه به عدم امنیتش در برابر طرف قدرتمندتر، سعی کند رفتارش را طوری تنظیم کند که مطابق با خواست قیمش باشد. در این مثال چنانکه میبینیم، قیم هیچ «مداخلهای» در تصمیمات آن جوان نکرده است و او کاملا مختار بوده تا هر کاری میخواهد، انجام دهد، اما همچنان صرف وجود این امکان باعث میشود ما او را آزاد تلقی نکنیم. به همین دلیل جوان اگرچه هیچ مداخلهای در کارش صورت نگرفته، حس اسارت و بیهودگی خواهد داشت.
حالت برعکس آن نیز وجود دارد. یعنی حالتی که بهوضوح کسی در حیطه تصمیمات و انتخابهای من مداخله کند، بیآنکه آزادی من را نقض کرده باشد. فردی الکلی را در نظر بگیرید که از دوستش میخواهد تا کلید کمد نوشیدنیهایش را در اختیار بگیرد و تحت هیچ شرایطی آن را به او پس ندهد. چند ساعت میگذرد و چنانکه قابل پیشبینی است، فرد الکلی از دوستش کلید کمد را میخواهد. دوستش کلید را به او نمیدهد. آیا او با ندادن کلید آزادی رفیقش را سلب یا محدود کرده است؟ (مثال از پتیت) چنانکه پتیت میگوید، با اینکه دوستِ آن فرد مشخصا انتخابهای او را محدود کرده و در خواستهای او مداخله کرده است، اما او را تحت سلطه خودش قرار نداده. چون در واقع مجری خواستهای خود او بوده و این کار درنهایت در کنترل خود فرد درخواستکننده بوده است. پس به همین دلیل آزادی او را نیز محدود نکرده است.
پتیت با چنین مثالهایی میخواهد بگوید ما حتی به صورت شهودی نیز آزادی را همواره به معنای عدم مداخله درک نمیکنیم. اگر مردم میخواهند که قرنطینه شوند، خواست قرنطینه در کنترل آنها بوده و نه دولت. بنابراین آنها حس نمیکنند ضمن این مداخله از جانب دولت تحت سلطه یا کنترلِ دولت قرار گرفتهاند، یا آزادیشان نقض شده است. درحالیکه اگر آزادی صرفا به معنای عدم مداخله درک میشد، مردم باید در قرنطینه احساس فقدانِ آزادی میکردند و قرنطینه را نمیخواستند.
خلاصه کنیم: ایراد بنیادین تعاریف لیبرالیسم از آزادی و شر دانستن مفهوم مداخله از اینجا برمیخیزد که آنها ضمن معرفی مفهوم آزادی تمام طرفینِ یک رابطه آزاد را معرفی نمیکنند. اشارهام به صورتبندیِ تثلیثگونه مککالم از آزادی است. مککالم مفهوم آزادی را مشتمل بر سه وجه میداند: فردی که آزاد است، مانعی که آزادیِ او را محدود کرده است (دو ویژگی مدنظر جریان اصلیِ لیبرالیسم)، و غایت یا هدفی که من از انجام عمل آزادانهام دارم (ویژگی سوم). ما معمولا از عملِ آزادانهمان هدفی داریم، حتی اگر آن هدف بسیار پیشِپاافتاده باشد. تعاریفی که آزادی را معادل عدم مداخله در نظر میگیرند، تلویحا خصلت قصدمندی (intentionality) را از نهادِ تصمیمگیری آزادِ انسانی حذف میکنند. برای مثال، ممکن است کسی در شرکتی کار کند، اما قرارداد قابل اتکایی نداشته باشد. یعنی هر آن ممکن باشد از آن کار کنار گذاشته شود. چنین فردی با اینکه منقاد به هیچ مداخله صریحی نیست (تنها مداخلات عامدانه و صریح از سوی برلین و عمدهی لیبرالها به رسمیت شناخته میشوند)، بدون شک اضطراب و تشویش ناشی از عدم امنیت را حس خواهد کرد و بنابراین خود را موجودی اسیر و نا آزاد میداند، که غایت و آینده روشنی پیشِ رویش نیست.
به عبارت دیگر، کاملا ممکن است من در یک رابطه آزاد قرار داشته باشم و با استفاده از اراده آزادِ خودم غایتی را در نظر بگیرم که از قضا خیلی از فرصتهای من را محدود کند، یا موانع بیشتری مطابق با انتخاب خودم (نظیر مثال فرد الکلی) پیشِ پایم قرار دهد. بااینحال، این من بودهام که «قصدی» را آزادانه انتخاب کردهام تا در نتیجه آن موانع مقابلم افزایش یابد. اما تفسیر آزادی به عدم مداخله نسبت به چنین حالاتی کوررنگی دارد.
شعبدهبازی اجتماعی با دست نامرئی
تا اینجا گفتیم که لیبرالها (و در یکی از رئوس آنها برلین) معتقدند آزادی همان مداخله نکردن دیگران در کار من است. و مداخله نکردن دیگران در کار من نیز تنها زمانی معنادار است که ۱. خودم آن مداخلات را تشخیص دهم و نه دیگران. ۲. نوعی نظمِ طبیعی برای اجتماع مستقل از اراده خودم را پیشفرض بگیرم. در غیر این صورت، آزادیِ من چون مقید به شرایط قابل تغییر اجتماعی میشود که امکانات مرا محدود یا گشوده کرده، دیگر امری اولیه نخواهد بود. بنابراین به نظر میرسد هر تعبیری از لیبرالیسم درنهایت نیاز به جعلِ یک تصویر از اجتماع یا کلیت اجتماعی دارد که من نام آن را نظمِ لیبرالی (liberal order) میگذارم.
اما این نظم لیبرالی چیست؟ چه مختصاتی دارد؟ برای فهم بهتر مختصات این نظم باید ایده آزادیِ منفی را تا سرحدِ خود پیش ببریم، تا متوجه علت شکلگیری این نظم جادویی شویم. به همین منظور من از سناریوی هابزی استفاده میکنم. اگر آزادی به معنای «فرصتها یا گزینههای هموار و (تعمدا) مسدودنشده برای عمل» یا «عدم مداخله در تصمیماتِ من» باشد، بهعلاوه فضای عملِ آزادانه در جهان نامتناهی نباشد (که نیست). یعنی امکانات برای تحقق خواستهای من در جهان محدود باشد. آنگاه آزادیِ من میتواند خود تبدیل به مانعی برای آزادیِ دیگران شود. یعنی هر چه من آزادتر شوم، لاجرم تو کمتر آزاد خواهی بود. تو گویی هر کس برای اینکه آزادی خودش را بیشینه سازد، باید وارد جنگ و مغلبهای با دیگران شود. یک رقابت بیپایان و بسیار سبعانه برای افزایش امکانات و آزادی هر فرد؛ که به زعم هابز به آنارشی و ناامنی روزافزونِ جامعه محکوم است، مگر زمانی که به واسطه نظمی سرکوبگر و از سوی دولتی مقتدر کنترل شود.
اما چنین سناریویی برای درکِ ابعاد اجتماعی و اقتصادیِ آزادی لیبرالی بسیار دلخراش است. اگوی متورمی که دوست داشت کسی در کارش مداخله نکند، مجبور است تبدیل به وجودِ بیرحمی شود که از نا-آزادیِ دیگران تغذیه میکند. درست همینجاست که افسانه «دستِ نامرئی» سر میرسد. افسانه دست نامرئی ما را راضی خواهد کرد که هارمونیکترین و بهینهترین حالت همان است که هر کس تنها منافع خودش را بیشینه سازد. اگر میخواهید بهترین حالت رقم بخورد، شما دنبال کار خودتان بروید و فقط منافع خودتان را پیگیری کنید. دست نامرئی هم به دنبال کار خودش خواهد رفت و منافع شما را با همدیگر تطبیق خواهد داد.
اما این مکانیسم درونی موسوم به دست نامرئی چطور کار میکند؟ به نظر میرسد بهترین توضیح را در این زمینه دونالد ترامپ داده است که مدتی قبل گفته بود: «هزینه درمان نباید بیشتر از بیماری باشد.» یعنی این ویروس آنقدرها هم تلفات ندارد که برایش بخواهیم هزینه کنیم. پس اگر بخواهیم انسانهای بیشتری زنده بمانند (آینده درخشانی که بازار نوید آن را میدهد و آدم را یاد پارادوکس زنون میاندازد)، باید بگذاریم این بیماران در کوتاهمدت بمیرند.
اکنون در نقطهای هستیم تا بهتر از هر زمانی متوجه شویم که آزادی لیبرالی به چه معنا مفهومی پلیسی است. طیف بنیادگرایان حامی بازار هر چند از تفسیر آزادی به عدم مداخله آغاز میکنند، اما درنهایت به نقطهای میرسند که صریحا اعلام میکنند: چارهای نیست. برای حفظِ تجارت آزاد و عدم مداخله در کارتان، عدهای هم باید بمیرند. چون هزینه درمان نمیتواند از بیماری بالاتر باشد.
البته این تنها در مورد یک بیماری محدود ویروسی است. تصور کنید اجرای سیاستهای نولیبرالی از دهه ۷۰ میلادی به این سو و کاهش خدمات درمانی، چه بلایی طی این سالها بر سر میلیونها نفری آورده که در سراسر دنیا به دلیلِ اینکه «هزینه درمان نمیتواند از بیماری بالاتر باشد» مردهاند. طبق گزارش سازمان بهداشت جهانی در سال ۲۰۱۷، ۲.۱ میلیارد نفر در دنیا به آب آشامیدنی مناسب و ۴.۵ میلیارد نفر به دستشویی مناسب دسترسی ندارند. مطابق این گزارش سالانه ۳۶۱ هزار نفر، کودک زیر پنج سال در اثر اسهال ناشی از مصرف آب آلوده یا کمبود مواد بهداشتی میمیرند. ۲.۳ میلیارد نفر حتی از سرویسهای بهداشتی پایه برخوردار نیستند و از این تعداد ۸۹۲ میلیون نفر اصلا دستشویی ندارند و از فضای باز استفاده میکنند.
تازه تمام اینها آمار رسمی است. آیا کسی میتواند تخمین بزند که افسانه دستِ نامرئیِ بازار و درکِ آزادی به مثابه عدم مداخله در بازار، تاکنون چند نفر را در جهت نیل به هارمونیکترین حالت ممکن از بین برده است؟ سایت NBC مدتی قبل مصاحبهای با دکتر هوتز از مرکز گسترش واکسن در هیوستون ترتیب داده بود. دکتر هوتز در آن مصاحبه توضیح داده بود که سال ۲۰۱۶ نزدیک به ساخت واکسن برای کروناویروس بودهاند، اما موفق نشده بودند به میزان کافی سرمایه جذب کنند و به همین دلیل پروژه را متوقف کردند. زیرا سرمایهگذاران بیشتر علاقهمند به سرمایهگذاری در درماناند تا پیشگیری. داروهای مربوط به پیشگیری هزینه بالا و سود نازلی دارند و به قول معروف باعث میشوند «هزینه بیماری گرانتر از درمان تمام شود». فارغ از اینکه تا چه حد حرفهای دکتر هوتز صحیح است، میتوان به این نیز اندیشید که وابستگی بودجه دانشگاه به نیازهای بازار و کمپانیها (که اغلب نگاهشان به منافع نزدیکترشان است) و به طریق اولی واگذاری دانشگاه به کیمیای دستِ نامرئی به چند مرگومیر خاموش منتهی شده است؟
بالاتر از این صحبت کردم که چطور لیبرالیسم هنرمندانه آزادی را با بهینگی میزان کرد. آزادی در اصل همان حالتی است که اقتصاد به صورت بهینه کار کند. و این شعبده لیبرالیسم است. سرانجامِ این شعبدهبازی چیست؟ دقیقا نمیدانیم. اما باید چیزی نزدیک به آخرِ بازیِ بکت باشد؛ چیزی نزدیک به وضعیتِ امروزِ ما:
«بذار اینجوری بازی کنیم (دستمال را باز میکند)… و دیگه حرفی هم در موردش نزنیم… (باز کردن دستمال را به پایان میرساند)… دیگه حرفی نزنیم (دستمال باز را جلویش میگیرد). دستمال خونی کهنه (مکث). تو… موندی (صحنهی ثابت).»