مرثیهای برای اتوبوسی که به مقصد نمیرسد
امید بلاغتی
گِریخُم نَهُندِن، گِریخُم نَهُندِن
کسی نی که از مِه بُپُرسه چه تِن تو
چه بودن که لاغرتِه بودِی
همیشَه سَرت بِی چه زیرن
چشِت بیِ چِه سُرخِن
گِریخُم نَهُندِن، گِریخُم نَهُندِن
این متن ترانه یکی از معروفترین ترانههای خنیاگر، آهنگساز، شاعر و ترانهسرای فقید و برجسته بندرعباسی و جنوبی ابراهیم منصفی(رامی) است. سطرهایی که ترجمه لازم ندارد. با اینکه گویش بندری دارد، اما روشن است از چه سخن میگوید. تمام زمانی که تصاویر مردمان حاضر در تشییع دختران هرمزگانی در واقعه تلخ سقوط اتوبوس را تماشا میکردم، این ترانه منصفی توی سرم تکرار میشد. چرا؟ این متن تلاشی برای توضیح همین قلقلک ذهنی است. اینکه چرا در مواجهه با چنین ضایعه تلخ و عذابآوری من به یاد ترانهای میافتم که شرح بیکسی و تنهایی است. شرح آدمی که کسی نمیپرسد از او چرا لاغر است، چرا همیشه سربهزیر است و چرا چشمانش همیشه گریان است، عین تمامی تصاویری که عکاس ایسنا از مردمان سوگوار هرمزگانی ثبت کرده که حتی آنها که در روز تشییع دخترکانشان نمیگریستند، چشمان گریانی دارند. این متن تلاشی برای تبیین همین قلقلک ذهنی است. یک جور گزارش از آنچه رخ داده در اصل واقعه و در درون منی که این سطرها را مینویسم.
۱. آیا ما دچار یک مرزبندی
درون سرزمینی نیستیم؟!
به سطح واکنش به این واقعه در شبکههای اجتماعی نگاه کنید. شبکههای اجتماعی از اینستاگرام تا توییتر در برابر این ماجرا به شکل عجیبی دچار سکوت و انفعال بودند. حتی از سوگواریهای دمدستی که وقت رخدادن چنین فجایعی شبکههای اجتماعی را دربر میگیرد، خبری نبود. بگذارید دقیقتر بگویم. روز واقعه و روز تشییع بچهها در توییتر که معمولا موضوعات حتی سادهتر (این سادهتر بودن را الزاما از سر ارزشگذاری نخوانید) ترند یا لااقل جزء چند ترند اول میشوند، هیچ خبری از ترند شدن هشتگی مرتبط با این موضوع نبود. درواقع شبکه اجتماعی که شهرتش از حساسیتهای سیاسی و اجتماعیاش میآید، در برابر این پدیده سکوت کرد. از طرفی از روز واقعه تا روز تشییع بچهها بهطور مرتب بخش سرچ اینستاگرام را چک کردم (بخش سرچ اینستاگرام به این شکل کار میکند که رندوم پستهایی که دوستان یا دوستان دوستان شما دیده، لایک یا کامنت برایش گذاشتند، بهعلاوه پستهای سلبریتیها را به دلیل لایک بالایشان نشان میدهد) و خبری از این ماجرا نبود. سازوکار این بخش اینستاگرام به صورتی است که شما با مشاهده روزانه و شباهت توجه کاربرانش به یک موضوع مشخص متوجه میشوید در آن روز چه چیزی دغدغه کاربران اجتماعی بوده است. برای مثال فردای بازگشت رویایی تیم پرسپولیس در بازی مقابل الاهلی عربستان در جام باشگاههای آسیا سرچ اینستاگرام پر بود از تصویر بازیکنان پرسپولیس و مشخصا گادوین منشا. تصور کنید کاربران پرتعداد اینستاگرام گلزنی گادوین منشا در جام باشگاههای آسیا بیش از مرگ تعداد زیادی دختر نوجوان و جوان درگیرشان میکند. اما آیا این موضوع طبیعی است؟ با یک مقایسه ساده میخواهم بگویم که چنین نیست. در واقعه پلاسکو و کشته شدن آتشنشانهای تهرانی تمام فضای شبکههای اجتماعی به سبک و سیاق خودشان درگیر این ماجرا شدند. از سوگواری و شعر و آه و ناله در اینستاگرام تا فضای رادیکال اعتراضی در توییتر نشان از یک حساسیت عمومی ویژه داشت. اما اگر ساختمانی در زاهدان فرو ریخته بود و تعداد زیادی آتشنشان زاهدانی کشته شده بودند، باز ماجرا از همین قرار بود؟
نمونه متاخرتر ماجرای رپری بود که در دفاع از مادرش (آنچنانکه شبکههای اجتماعی میگویند) مرتکب قتل شده بود. تقریبا تمام فضای مجازی کشور درگیرش شد. قصه سلبریتیها خریدار دارد و آنچه در پایتخت ایران رخ میدهد؟ من عمیقا باور دارم که چنین است.
در ساختار ذهنی مردمان این سرزمین به شکل باورنکردنی دچار یک مرزبندی درون سرزمینی هستیم. درواقع آنچه مرزهای حقیقی کشور ماست که ما را از همسایگان شمالی، جنوبی، شرقی و غربیمان جدا میکند، تنها تقسیمبندی مرزی سرزمین ما نیست. ما دچار یک گسست ذهنی در فهم سرزمینمان و مفهوم هموطن بودن شدهایم. نمونه بارزش واکنشها به قضایایی است که در شهرها و مناطق بهاصطلاح غلط رایج مهجور و محروم ما اتفاق میافتد. اساسا همین نگاه اگزوتیک آزاردهنده به مناطقی از این سرزمین که از مرکز و پایتخت دور هستند، یکی از مهمترین دلایل تبارشناسی این نگاه منفعلانه به ماجرای کشته شدن دختران دانشآموز هرمزگانی است. نگاه اگزوتیکی که یا شیفتگانی هستند که در قالب نگاهی توریستی و غیرواقعی در حال ستایش محرومان و جغرافیاشان هستند. نگاه کنید به بینهایت عکس و پست و ویدیو در اینستاگرام که طیف خاصی از ساکنان تهران یا شهرهای بزرگ دیگر ایران از سفرهایشان به قشم و هنگام و هرمز یا موجسواریشان در چابهار منتشر میکنند. نوعی نگاه اگزوتیک که میخواهد بگوید ما را تماشا کنید که به خارج از مرزهای ذهنی شما به جغرافیای محرومان سفر کردیم. تصویری پوستری و ویترینی که برخلاف ادعایش کمترین میلی برای شناخت سرزمین و مردمان سرزمینش ندارد. نگاه دیگر اما عمیقا نگاهش به مناطقی از ایران همان نگاه محروممحور است. آنها ترجیح میدهند تعطیلاتشان را به شمال یا استانبول و تفلیس بروند و اساسا محرومان سیستان و بلوچستان، هرمزگان، خوزستان، بخشهایی از فارس و بوشهر را نبینند. این واقعیت تلخ را چه بپذیریم و چه نپذیریم، حقیقت تلخ فرهنگی کشور ماست. از سیستم کشورداری مدیران ما تا مردممان اسیر ذهنیتی تمرکزگرا هستیم. آنچه در تهران و دو سه شهر بزرگ دیگر کشور رخ میدهد، مسئله عمومی کشور است و باقی حاشیه هستند. چه خشک شدن دریاچه ارومیه باشد، چه کشته شدن دختران دانشآموز هرمزگانی و چه حتی مسئله ریزگردها (که در نسبت با موضوعات منطقهای مشخص در ایران باز بیش از همه رسانهای شده است) مسئله همه ما ایرانیها نیست. مسئله خوزستانیها، ارومیهایها و بندرعباسیهاست!
این گسست و جدایی، این مرزبندی ذهنی مردم کشور که به خط مرزی کشور ما خطوط دیگری را اضافه کرده است، میتواند خبر از فجایعی در آینده بدهد که چشم برشان بستیم. وقتی مرگ دختران جوانی که زندگی با تمام جادویش پیش روی آنها بوده و در اثر یک واقعه تکراری و آزارنده(سانحه رانندگی) حتی در سطح سوگواری ما را همدل با هموطنان هرمزگانیمان نمیکند، یعنی همبستگی اجتماعی در این کشور در بدترین وضعیت ممکن است. بله، حتی اگر شبیه نیتخوانی باشد، اما تردید ندارم اگر این اتفاق برای دانشآموزان مدرسهای در تهران رخ داده بود، وضعیت مواجهه مردم و مسئولان و شبکههای اجتماعی با واقعه شکل دیگری داشت. کما اینکه ماجرای سقوط نخبگان تهرانی سال ۱۳۷۴ همین حالا هم بیشتر در اذهان عمومی است تا واقعه تلخی که هنوز عمرش به یک ماه نرسیده است.
۲. پلاسکو واقعی و بیشمار ساختمان مشابه سالهاست در این سرزمین فرو میریزند
اتوبوس دانشآموزان هرمزگانی در نزدیکی شهری سقوط کرده است که زادگاه من است؛ داراب.
شاید به همین دلیل این واقعه برایم احساس همراهی عجیبی ساخته است. ناگهان به خاطرات کودکیام پرت میشوم و به یاد پیکان پدر همکلاسیام در سال پنجم ابتدایی میافتم که درست در محلی نزدیک همینجایی که اتوبوس بچههای هرمزگان سقوط کرده، از دره پایین افتاد و همکلاسی من با تکتک اعضای خانوادهاش کشته شدند. این اولین مواجهه یک پسربچه ۱۰ ساله بود با از دست دادن یک دوست. در همان کودکی مدام تصور میکردم که این دیگر چطور مرگی است! یادم هست توی همان عالم کودکی هی به خودم میگفتم چه مرگ مفتی. به خودم میگفتم اصلا دلم نمیخواهد در تصادف بمیرم. حس میکردم این یکی از بدترین شکلهای تمام شدن زندگی است. پوچ و بیمعناست. نگرانی و اضطراب همیشگی من از سفرهای جادهای درست از همینجا شروع شد. برای همین سالهای دانشجوییام بارها و بارها که با اتوبوس از تهران به شیراز میآمدم (به دلیل حرکت اتوبوس در شب) مضطربانه کنار راننده مینشستم که مبادا خوابش ببرد و فکر میکنید چند بار این عادتم به کار آمد؟ تقریبا در پنج دفعه از این سفرها یقین دارم که راننده در بدترین وضعیت خوابآلودگی بود و اگر مسافر لجوجی همچون من نبود، ممکن بود اتفاقی رخ بدهد. کما اینکه یک بار اتوبوس از جاده خارج شد و به سنگی بزرگ در حاشیه جاده برخورد کرد.
نکته دردناک ماجرا اما این است که بدون شک با توجه به آمار وحشتناک تصادفات جادهای در ایران میشود بدون اغراق گفت هر خانواده ایرانی تجربه از دست دادن یک عزیزش را در تصادفات جادهای دارد و با وجود کاهش این مرگومیر باز هم عددش آنقدر بزرگ است که باورنکردنی است. نکته غمبار این است که طبق آخرین آمارهای پلیس راهنمایی رانندگی، ما کاهش چشمگیری در مرگومیر جادهای در ۱۰ سال اخیر داشتهایم، اما این شامل استان فارس نمیشود. درواقع یکی از کمترین کاهشها مربوط به استانی است که اتوبوس حامل دختران دانشآموزان هرمزگانی دچار سانحه شدند. تصور کنید مردم یک کشور و مشخصا یک استان مدام در معرض چنین وقایع تلخ و غیرقابل باوری هستند، اما منفعلانهترین مواجهه ممکن را با آن دارند. تعداد کشتهشدگان جادهای در ایران در دو دهه اخیر میتواند با تعداد کشتهشدگان یک جنگ داخلی برابر باشد و با این وجود وضعیت روانی و اجتماعی مردم یک کشور در چه وضعیتی است که چنین منفعل و سرشده در برابر چنین واقعهای عکسالعمل نشان میدهند؟ به سطح غریبی از واکسینه شدن و بی تفاوتی در برابر چنین پدیدهای رسیدهایم که این همه خانواده داغدار شدند و این همه دختر نوجوان نخبه در یک سانحه و احتمال قریب به یقین در همراهی وضعیت اسفبار جاده داراب بندرعباس و خطای انسانی به کام مرگ فرورفتند و سطح واکنش عمومی حتی به سوگواریهای سانتیمانتال نمیرسد.
تعداد کشتهشدگان حمله تروریستی تهران (که یک مشت مزدور و دشمن ایران و منافع کشور ما هستند) از کشتهشدگان سانحه رانندگی دختران دانشآموز بندرعباس کمتر است و آن وقت در برابر یکی، به حق همه ایران داغدار میشود و در برابر یکی حتی سوگوار نیست. بله، متوجهم قابل قیاس نیستند، اما ما در برابر دشمن خارجی مغرض متحدیم و همراه، اما در برابر یک کوتاهی جمعی مدیریتی در سطح اداره کشور و یک بحران فرهنگی حاد یعنی وضعیت اسفبار رانندگیمان چنین منفعل و بدون کلمهای پرسش و اعتراض.
چه بر سرمان آمده است؟ این وظیفه جامعهشناسان و روانشناسان و البته مدیران کشور است که این وضعیت استثنایی اجتماعی را تحلیل کنند تا کار از کار نگذشته است.
پلاسکو واقعی که فروریخته و باز ساختمانهای مشابه دیگری هم فروخواهند ریخت. موضوعاتی از قبیل همین همبستگی اجتماعی، اعتماد عمومی و… هستند. ساختمانهایی که مدام در حال فروریختناند، قربانیانشان بیش از۱۶ نفرند و انگار کسی حتی قادر به تماشای فروریختنشان نیست، چه برسد به اینکه آواربرداری کنند و به فکر ساختن ساختمانی نو بیفتند. نه کسی آواربرداری میکند و نه مردم معترضی وجود دارند که نسبت به تاخیر در این آواربرداری معترض باشند. وضعیت اجتماعی از این حادتر سراغ دارید؟!
۳. کسی نی که از مِه بُپُرسه چه تِن تو
راستش واقعه تلخ و جانکاه سقوط اتوبوس حامل دانشآموزان دختر بندرعباسی و مرگ تعداد بسیاری از آنها عجیب آشکارکننده وضعیت کنونی ماست. یکجور قدرت ویژه و خاص استعاری دارد که انگار زاییده تلخی عذابآورش است.
جوانمرگی، جداافتادگی مردمان این تکه از سرزمینمان، مرگ بر اثر یک رویداد تکراری که بیشترین کشته را از این کشور گرفته، سمپادی بودن این دانشآموزان که نشان از نخبگی آنها لااقل در موضوعات درسی دارد و درنهایت جنسیتشان همگی میتوانند ما را به خوانشهایی از وضعیت قابل تامل اجتماعی امروز ایران برسانند.
مرگ چند دختر نوجوان هرمزگانی نخبه در آستانه جوانی در اثر یک سانحه رانندگی. استعارهای از این جانسوزتر سراغ دارید؟!
واقعهای که پیش از تمام شدنش و روشن شدن همه ابعاد ماجرا، پیش از به خاک سپردن جنازه عزیز این دخترکان و فرصت سوگواری از عمق جان برای خانوادهشان برای مردمان ساکن این سرزمین تمام شده بود.
انگار جان عزیز جوان این دخترها- جوانمرگی- انگار سانحه کشنده رانندگی و البته ایرانی بودن این دخترها مفاهیم و موضوعاتی نیستند که در آدمیزاد ایرانی دهه ۹۰ و در مسیر روتین زندگی و فکر کردنش تاثیری بگذارد. گیرم در حد یک پرسش ساده که تا کی نخبهکشی، تا کی جوانمرگی، تا کی مرگ بر اثر سوانح جادهای و درنهایت تا کی این مرزبندی ذهنی در نگاه به ایران ادامه خواهد داشت؟
استعاره پایانی اما انتهای این ماجرا و اتصالش به تعطیلات آخر هفته و یکشنبه تعطیل بود. تا وقتی میشود تعطیلات را رفت شمال و آن هم وقتی تابستان کوتاه است، تا وقتی میشود رفت و برگشت ۱۶، ۱۷ ساعت از عمرت را در جاده شمال خرج کنی، چه اهمیتی دارد جان عزیز دخترکانی در جنوبیترین نقطه این سرزمین تمام شده باشد. انگار که اصلا از اول جایی در ذهن ما نداشتند جز در پوسترهای شیک و لوکس اینستاگرامیمان از آخرین سفرمان به هرمز و هنگام…
*سطری از ترانه معروفی از ترانهسرا، شاعر و آهنگساز فقید هرمزگان ابراهیم منصفی/ معنایش میشود کسی نیست که از من حالم را بپرسد!
شماره ۷۱۸