به مناسبت ترجمه «پطرزبورگ» آندری بیهلی
در روزهای بیحادثه نشر کتاب
ابراهیم قربانپور
«اولیس» جیمز جویس، «مسخ» فرانتس کافکا، «در جستوجوی زمان ازدسترفته» مارسل پروست و… یک نام دیگر.
برای پر کردن این سیاهه بزرگترین شاهکارهای ادبی منثور قرن گذشته چه پیشنهادی دارید؟ احتمالا منتقدان به فراخور ملیتشان آن را با اسمهای مختلف پر میکنند. احتمالا آمریکاییها سراغ «خشم و هیاهو»ی فاکنر میروند. فرانسویها لابد به «خانواده تیبو» پناه میبرند، یا یکی از نوشتههای اصحاب رمان نو. خیلیها سراغ مارکز یا کورتاسار خواهند رفت. گونترگراس، هاینریش بل یا خیلی از اسمهای ریز و درشت دیگر. برای ولادیمیر نابوکف همیشه غرغروی «زیادی» روسی جایگاه آخر برای یک رمان تضمین شده بود؛ «پطرزبورگ» آندری بیهلی. راستش انتشار «پطرزبورگ» از غافلگیرکنندهترین اتفاقهای ممکن این روزهای کتاب بود. رمانی که به گواه نقدهای فرنگی تقریبا «غیرقابل ترجمه» محسوب میشد و به نظر میرسید حتی در صورت ترجمه هم، به خاطر حجم بالای کتاب، سختخوان بودنش و البته «ستاره» نبودن خود بیهلی در آسمان ادبیات فارسی، شانس زیادی برای چاپ شدن ندارد. بااینحال، فرزانه طاهری که نشان داده مشتاق آزمونهای سخت است، کتاب را ترجمه کرده است و نشر مرکز هم آن را با شمارگانِ حالا دیگر عجیب ۱۸۰۰ نسخه به چاپ رسانده است.
اگر همین ورودی کوتاه برای ترغیب کردنتان به خواندن این شاهکار مغفولِ روسی کفایت نمیکند، احتمالا در باقی متن هم چیز جذابی پیدا نمیکنید.
داستان
پنجشنبه، ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴، احتمالا معروفترین روز تاریخ ادبیات جهان است. روزی که معروفترین شاهکار ادبی جهان، «اولیس» وقف روایت حوادث پیشپاافتاده و عادی آن روز در شهر دوبلین ایرلند شده است. رمان بیهلی از این نظر بارها با آن قیاس شده است. «پطرزبورگ» هم تماما روایت مدتی نزدیک یک هفته، از ۳۰ سپتامبر تا ۹ اکتبر ۱۹۰۵ در شهر سنپترزبورگ است و از قضا درست مثل رمان جویس، از فصل ۵ به بعد، از جایی که یک بمب ساعتی فعال میشود، در یک ۲۴ ساعت میگذرد. بااینحال، برخلاف «اولیس» که در آن «زمان» عنصر سیالی است که در رمان حرکت میکند و بخشهای مختلف آن را به هم پیوند میدهد، در «پطرزبورگ» مکان است که میان قسمتهای مختلف نخ میکشد.
اگر جویس با شیطنتهایش سعی میکند بازی با زمان در رمانش را به رخ بکشد (به همه صحنههایی فکر کنید که یک المان مشترک، مثلا یک دستمال رهاشده در باد همزمانی اتفاقات رخداده در چند فصل مختلف را نشان میدهد)، بیهلی خود را به مختصات مکانی شهر پایبند میکند. در «پطرزبورگ» مکانهای مختلف شهر، از زوایای گوناگون و با چشمهای مختلف روایت میشوند. مکانها هویتهای شخصی پیدا میکنند. مکانها سرنوشت انسانها را تقدیر میکنند و خلقوخوی آنها را شکل میدهند. شهر روح جاری در داستان بیهلی است. اگر انگاره قدیمی «رمان ادبیات شهری است» یک مصداق داشته باشد، همین «پطرزبورگ» است.
سوارکار مفرغی
«پطرزبورگ» رمان ارجاعهاست. داستان کتاب در فاصله اندکی پیش از اعتصاب سراسری سال ۱۹۰۵ و اتفاقاتی رخ میدهد که درنهایت باعث روییدن بذر انقلاب یک دهه بعد شد. یک سناتور ارشد دربار تزار، در خانه پسری دارد که در دانشگاه با افکار مدرن و انقلابی آشنا شده است و با گروهی آنارشیست در ارتباط است. اعضای گروه به پسر ماموریتی میدهند که دور از انتظار اوست؛ کشتن پدرش با یک بمب. از این جهت رمان پر است از ارجاعات سیاسی به شخصیتهای واقعی که اگر نبود پانوشتهای مترجم انگلیسی و مترجم فارسی، احتمالا همه گنگ باقی میماندند. ارجاعها فقط در حد نامهای واقعی باقی نمیمانند و شوخیهای بیهلی با کلمهها و اسمها بیش از اینهاست. مثلا نام شخصیت پدر، آپولون آپولونویچ،که بهوضوح به آپولو خدای رومی اشاره دارد.
اما جذابترین ارجاعهای داستان به رمانها و شعرهای دیگران است. همسر آبلئوخف، شخصیت اصلی، که او را ترک کرده و با خوانندهای خارجی گریخته است، درست مثل آنا کارنینای خیانتکار داستان تالستوی، آنا نام دارد. در بخشی از داستان آبلئوخف پسر میخواهد بمبی را که به او دادهاند، «در نیوا پرت کند و خلاص»؛ درست مثل نیت یکی از کاراکترهای داستان «دماغ» نیکلای گوگول. سناتور داستان درست آنطور که گوگول در داستان «شنل» گفته بود، به بیماری سناتوری مبتلاست؛ التهاب بواسیر. سایه زنی در داستان به لیزای چایکوفسکی میماند و…
اما پرتکرارترین و اساسیترین ارجاع داستان به سوارکار مفرغی پوشکین است. سوارکار مفرغی در حقیقت مجسمه پطر کبیر، بنیانگذار شهر، است که انگار هنوز بر شهر حکم میراند. در شعر معروف پوشکین این سوارکار، قهرمان شعر را که برای او خط و نشان کشیده است، تعقیب میکند. در جای جای داستان بیهلی هم سوارکار انگار همچون سرنوشت محتومی که شهر برای ساکنانش تدارک دیده است، در تعقیب آنهاست. سوارکار در حقیقت سایهای است که از آغاز تا پایان به داستان حکم میراند.
مرداب
چرا پطرزبورگ؟ پطرزبورگ برای روسها چیزی بیشتر از یک شهر عادی است. این را همهجوره میشود دید. سوارکار مفرغی پوشکین. داستانهای معروف سهگانه گوگول «دماغ»، «شنل» و «بلوار نِوسکی» (یا به قول ترجمه فرزانه طاهری نفسکی پروسپکت) و بیشمار اشارات دیگر. علت این را احتمالا بهتر از هر جای دیگر در «تجربه مدرنیته» مارشال برمن پیدا کرد. پطرزبورگ، بارزترین نماد مدرنیته نشئتگرفته از قدرت یا مدرنیته از بالا در جهان قرن ۱۹ بود؛ شهری که به دستور پطر کبیر بر جسد مردابی خشکاندهشده بنا شد تا مظهر مدرنیته روسی باشد. خیابانهای خطکشیشده، تئاترهای پرزرقوبرق، کاخهای باشکوه و آپارتمانهایی به سبک کشورهای پیشرفته غربی برای طبقه متوسط. اما در میان همه اینها هنوز هم بوی همان مرداب قدیمی در فضا پیچیده بود. مدرنیته تحمیلی خیلی زود شهر را به دو پاره اساسی تقسیم کرد که در داستان بیهلی هم حضور دارند. طبقه اشراف که آبلئوخف و پسر آنارشیستش نماد آن هستند و طبقه دوزخنشین حاشیهای که دودکین از آن سر برآورده است و آشوب را تا دل طبقه دیگر هم به پیش برده است. بازی تقدیر این بود که همین شهر بعدها «لنینگراد» نامیده شود و اسم رهبر انقلابی را یدک بکشد که از میان همین دوپارگی سر برآورده بود. خود رمان هم از قضا مبتلا به چیزی شبیه همین دوپارگی است. نسخه ۱۹۱۶ پیش از انقلاب با نسخه ۱۹۲۲ بعد از انقلاب تقریبا دو نسخه متفاوتاند. در حقیقت پطرزبورگ نمادی از چیزی است که آن را بحران هویت ملی روسی مینامند. روستای بزرگی که دوست دارد شهر باشد.
کککک ببب پپپ
بیهلی یعنی سفید! این اسم مستعار را باریس بوگایف برای خودش انتخاب کرده بود. نشانهای برای یک نویسنده آوانگارد روسی از مکتب سمبولیسم. سمبولیستهای روسی میخواستند ادبیات را با توصیفی نوشده از امر واقعی نو کنند. ابزار آنها در این راه رمزگذاری صوتی بود. درآمیختن حسها و استفاده از تصویر در خط. بیهلی در جایجای رمان مکررا خط روایت خودش را پاره میکند و به شیوه نویسندگان آوانگارد از داستان بیرون میزند و مستقیما با مخاطب حرف میزند. در انتخاب اسم فصلها با شوخطبعی تمام شرحی مختصر از کلیت فصل را بیان میکند. علاوه بر آن، دائما بخشها را تکهتکه میکند. بخشهایی را با نقطه جدا میکند و بخشهایی از داستان را از میانه خط با فونتی متفاوت پیش میبرد و کارهایی از این دست.
اما چیزی که کار ترجمه رمان را بسیار سخت میکند، بازیهای فراوان او با زبان است. برای سمبولیستهایی شبیه بیهلی کلمه قرار بود کاری بیش از انتقال معنا انجام دهد. بیهلی اعتقاد داشت واجها به صرف صدایشان کارکرد دارند. صدای ک و صدای ب هر کدام کارکردی متفاوت دارند. تلاش ستودنی فرزانه طاهری برای انتقال دشوار این انتخابها به زبان فارسی ترجمه را از حد یک رونویسی صرف بسیار فراتر میبرد. این نمونه را ببینید:
در تاریکروشنای تاریکنده اتاق کار کوچک کت زرد فلانی توی چشم میزد. کله چهارگوشش کمی یکبری شده بود. (واج ک)
بازی
اگر هیچکدام از اینها برایتان جالب نیست، رمان را به خاطر بازیگوشیاش بخوانید. به خاطر نویسندهای که پدری میآفریند عاشق آگوست کنت و پسری عاشق امانوئل کانت تا فقط با «کنتیسم» و «کانتیسم» بازی کند. به خاطر شخصیتی که معتقد است همه چیز یک بازی دماغی است، حتی وقتی که میمیرد. به خاطر نویسندهای که زمانی گفته بود: «هر رمانی یکجور قایمموشکبازی است.»