قیصر امینپور
… چرا خاطراتی را که همیشه به یادم بودند، دیگر نبودند. چرا یادم نبود که آنچه را که یادم مانده بود، بنویسم. نمیدانستم که یادم میرود و آنها از یادم میروند و حالا بروم خاطراتی را که بودند در میان کوچههایی که آن روزها بودند، به یاد بیاورم. شاید آن خانه و آن کوچهها کاری کنند و یاری کنند. رفتیم.
هرچه گشتم، آن کوچهها نبودند، آن خاطرهها هم نبودند. آن خانه هم نبود… در محاصره نبودها بودم من. آیا من بودم. من، من بودم. وقتی که آن خاطرهها هم نبودند، پس من کجای آن خاطرهها بودم که خودشان اصلا نبودند. برای بودن دیر جنبیده بودم.
***
… سالهاست که میخواهم بهطور منظم، حالا نهچندان هم منظم گاهی یا گاهگاهی چیزکی در این دفتر بنویسم که مثلا یادداشت یا تاریخچه اجمالی حوادث باشد. مخصوصا که از دوران آغازین زندگیام خیلی خاطرههای دقیق و ریز و جزئی با حسها و لحظههای کاملا روشن و ملموس داشتم که خیال میکردم، هر وقت بخواهم یا بتوانم، یعنی فرصت کنم، مثل همان سالهای جوانی آنها را به یاد میآورم و مینویسم. غافل از اینکه وقتی ۴۰ سال یا بیشتر بگذرد، آن هم با این همه حوادث و اتفاقات فردی و اجتماعی و سیاسی و ادبی که مثل باران میبارد، دیگر خیلیها تماما و خیلیها هم جزئیاتشان از یاد میروند، تازه باران که خوب است، فقط یکی دو فصل چند روزی میبارد ولی این حادثهها روزی نیست که تگرگ، بوران و سیل و طوفان درونی و بیرونی راه نیندازند. تازهتر اینکه باران فقط از آسمان میبارد. اما این تیرباران بلا از زمین و آسمان مثل مور و ملخ هجوم میآورد. حتی انگار از دو سه سالگیام هم حسهایی گنگ و مبهم و خاطره خیالهایی مهآلود در ذهنم هست که به هرکه بگویم باور نمیکند. میگوید اینها درست است، ولی تو نباید اینها را به یاد داشته باشی، چون حافظه دو سه سالگی را بهخاطر نمیآورد. من هم کمکم دارم شک میکنم این خاطرات، خیال است. خیالی آمیخته با خوابهای کودکی. یا شنیدههای من از زبان دیگران است که کمکم گمان دیدنِ آنها را دارم.
هرچه هست آنچنان با عطر میخک و رنگ بنفش سوخته و قدیمی و بوی مِینا آمیخته است که باور نمیکنم حرف دیگران باشد، برای اینکه دیگران فقط کلیات وقایع و حوادث را میگویند. آن هم غالبا خاطراتی که خودشان هم در آن سهیم بودهاند و اگر هم وارد حسها شوند، اجمالی است و غالبا حس خودشان را در آن حادثه یا از آن واقعه میگویند و اینکه چقدر بر آنها سخت یا تلخ گذشته و اینکه آنها چقدر زجر یا زحمت کشیدهاند و یادشان میرود که قرار بوده است از دیگری بگویند. بله داشتیم میگفتیم آنها هیچوقت رنگ و بو و حس ملموس میخک خشک را که از آن گردنبند معطر میساختند، نمیتوانند آنچنان که انگار خودم دیدهام و بوییدهام و مست بوی مهربانیاش شدهام و در تمام ذرات ذهن و ضمیرم زنده است، چنین جزئی تعریف و توصیف کرده باشند. برای اینکه اینها که حادثه نیست، یعنی حادثه مهمی نیست و هیچ آدم عاقلی نمیآید رنگ و بوی مینا و بوی غرق شدن صورت سه سالگی و پناه گرفتن و گم شدن در عطف عطرآگین پیراهن مادر را برای کودکی من تعریف کند که به یاد من مانده باشد. تنها ممکن است من یک روز که کسی در خانه نبود، به سراغ صندوق دربسته لباسهای مادر رفته باشم که همیشه ما را از باز کردن آن منع کرده بودند و من آن رنگها و بوها را دیده باشم و آن وقت خیلی روشنتر خاطرات دو سه سال قبلش را زنده احضار کرده باشم. ضمنا اینها که اتفاق و حادثه نیست که کسی از بیرون دیده باشد مثل سالی که قحطی بود، یا زلزله بوده باشد یا هجوم ملخ آسمان را تیره کرده باشد. این اتفاق فقط یک تصویر ذهنی است. تصویری دیداری یا شنیداری، بویایی، لامسهای، چشایی و همه حسهای ناشناخته دیگر که نامی ندارند.
این اتفاق تنها در درون من افتاده است، پس حتی اگر کسی هم آن را ندیده باشد، یا به یاد نیاورد، عجیب نیست. بلکه عجیب است که آدمهای عاقل چنین چیزهایی را حادثه بدانند یا قابل نقل و بهخاطر سپردن یا یادآوری. بنابراین کار کار خودم است، حتی اگر بر فرض محال چنین چیزهایی هم نبوده باشد وقتی در من هست و با من هست، بوده و خواهد بود و تاثیر هم داشته و بلکه تاثیرش از خیلی از حوادثی که دیگران به یاد دارند و میگویند و میشنوند، برای من بیشتر بوده. اصلا باشد یا نباشد، چه اصراری هست که با سند و مدرک و دلیل ثابت کنم که بوده یا دیدهام یا شنیدهام. مگر میخواهم کسی را محکوم کنم یا میخواهم خودم در دعوا حاکم شوم یا میخواهم حق کسی را بدهم یا ندهم. یا سود و زیانی برای من یا دیگری دارد رد و اثباتش. حالا که به هیچ بنیبشری در عالم خاکی و افلاکی کاری ندارد و فقط در من و با من است، بگذار باشد. اصلا هم خیال بکنند خیالات است، باشد.
… آن روزها وقتی که بچه بودم و بیشتر زمین میخوردم، به من میگفتند بزرگ میشوی یادت میرود. هر دو را راست میگفتند؛ هم خیلی زودِ زود بزرگ میشدم (این را از روی تاقچههایی که اول به آنها نمیرسیدم و بعد میرسیدم میفهمیدم) پس هم زودِ زود بزرگ میشدم و هم زودِ زود یادم میرفت. الان هم هنوز همینطور است؛ باز هم زیاد زمین میخورم، اما فرقی که کرده، این است که فهمیدهام که دیگر بزرگ نمیشوم و دیگر دردهای زمین خوردن را از یاد نمیبرم… راستی چه تلخ است که آدم دریابد که دیگر هیچوقت بزرگ نمیشود… کاش لااقل در بچگی میماندیم تا این خوشخیالی و آرزوی بزرگ شدن را لااقل داشته باشیم.
* نقل از کتاب «یادداشتها و خاطرهها»، قیصر امینپور، نشر کتاب آبی، آماده چاپ.
شماره ۷۲۲