پیشنهاد ویژه ۲۰۱۷
شکیب شیخی
چند سال به ۶۰ سالگیاش مانده بود که آخرین دوره جشنواره برلین برگزار شد و خرسی نقرهایرنگ که معنایش بهترین کارگردان بود، به او دادند. آکی کوریسماکی را میگویم. مردی که یک سال پیش از اینکه من به دنیا بیایم، با «آریل» به دنیا معرفی شد و سالها بعدتر با «مرد بیگذشته» و «روشنایی در فلق» همه را در دنیا به جان هم انداخت که این فیلمساز کیست و چرا هرچه اسم از اسکار میآوریم، میگوید پایم را به کشوری که تمام دنیا را حریفی برای جنگ و آتشافروزی میداند، نمیگذارم؟ البته که کوریسماکی برای بسیاری از ایرانیها بهخاطر حمایتش از عباس کیارستمی عزیز در سال ۲۰۰۲ شناخته شده، اما تا امروز از این مرام و معرفتها کم خرج نکرده است. یک سال پیش خبر دادند که آخرین فیلم کوریسماکی با عنوان «دیگرسوی امید» برای شرکت در جشنواره برلین انتخاب شده و در خود جشنواره هم استقبال فراوانی از آن شد و دستآخر هم که کوریسماکی شد بهترین کارگردان. نه قصد من در این نوشته و نه قصد کلی این پرونده نقد و بررسی آثار نیست، بلکه میخواستیم نامی از تعدادی فیلم بیاوریم که شما هم شاید تعدادی به فهرست «فیلمهایی برای دیدن»تان اضافه شود و گل سرسبد این «معرفینامه» هم همین «دیگرسوی امید» است.
باز هم که نیامده میروی!
سینمای کوریسماکی سه ویژگی برجسته دارد؛ دشمنی خونی با سینمای دیجیتال، لحن سرد شخصیتها و رفتوآمد به شهر هلسینکی. مورد آخر برای من همیشه جالب بوده و ته ذهنم این سوال را شکل میداده که اگر یک کارگردان ایرانی بخواهد تهران را به یک نقطه ثابت در فیلمهایش تبدیل کند، چگونه با این شهر سروکله خواهد زد؟ احتمالا یکی از این سه راه را پیش خواهد گرفت: شهری اعصاب خردکن که باید از آن رفت، شهری سیاه و سفید که نوستالژی از خانههای حیاطدار بزرگش (خودم هم همین سوال را دارم! باور کنید!) آویزان است، یا در بهترین حالت جایی که قدم زدن در آن خلاقیت آدم را شکوفا میکند و شاید بتوان امید بست که روزی یک بودلر هم از تهران ظهور کند. اما هلسینکی برای کوریسماکی چنین جایی نیست. یک شهر سرد و بیروح با آدمهای یخزده که تنها کارکردش محلی برای ورود و خروج است.
در سینمای کوریسماکی ما دائم یا داریم میآییم، یا در حال رفتن هستیم. با «آریل» به مکزیک رفتیم و با «تاتیانا» به استونی، با «مرد بیگذشته» به هلسینکی آمدیم و چه بلاهایی هم به سرمان که نیامد. «دیگرسوی امید» هم استثنا نیست و ترکیبی است از آمدن و رفتن. مردی باید برود در مسابقات پوکر شرکت کند تا پولی به دست بیاورد و اگر نرود و این کار را نکند، برای زندگی ازهمپاشیدهاش تکلیف معینی ندارد. از طرف دیگر اما یک جنگزده سوری به هلسینکی میآید و در این فضای جدید با یک مصیبت روبهروست و آن اینکه میخواهند او را پس بفرستند.
ترکیبی خوب بین این دو مرد شکل میگیرد، اما باز هم جایی برای ماندن شاید نباشد. خواهری در جایی از این جهان گم شده و مرد جنگزده باید پیدایش کند. میدانید که برای پیدا کردن چیزی یا کسی باید به دنبالش «گشت» و گشتن همانا و باز از جایی به جای دیگر رفتن همان و باز هم همان آقای کوریسماکی که شخصیتهای آرام و سرد جهانش باید حرکات انتقالی کنند تا به مقصودشان برسند. کوریسماکی به ما میگوید: «نخند! گریه نکن! داد نزن! فقط یا برو یا بیا!»
بخندم یا گریه کنم؟
گفتم کوریسماکی به ما میگوید: «نخند! گریه نکن!» اما یادتان باشد که جملاتم را از هم تفکیک کردم. چرا این نکته مهم است؟ چون «دیگرسوی امید» با ترکیب این دو مشکلی ندارد. یعنی شما میتوانید درحالیکه خنده بر لبتان بالا و پایین میپرد، از چشمانتان اشک جاری کنید، یا اگر عضلههای صورتتان اجازه میدهد، وقتی گونههایتان رو به بالا حرکت کند و چشمانتان را خندان جلوه دهد، لبهایتان را آویزان کنید.
شخصیتهای پناهجو در وضعیتی که تهی از امکان خندیدن و شاداب بودن است، مجبور و محکوم به پرنشاط و سرزنده بودن هستند. «شادابی اجباری»! به این ترکیب فکر کنید و ببینید چقدر برایتان عجیب است. در عین حالی که عجیب است، شاید بسیاری از ما هر روز با آن درگیر هستیم. پس حتما «دیگرسوی امید» را از دست ندهید، چون کوریسماکی از جنوبِ قطبِ شمال دردهای شما را فهمیده و یک فیلم ساخته برای خود خودتان. فیلمی ساخته است برای شرایط امروز ایران و از هر خیاطی بهتر آن را لحظه به لحظه اندازه زده.
چلچراغ ۷۲۴