برای سم شپارد
مرگ سبز، مرگ زرد
سهیلا عابدینی
پلان اول: وقتی سام شپارد را در اینترنت جستوجو میکنم، اخبار بیشماری از فعالیتهای او را در برابرم میگذارد؛ از ادای احترام برادوی و هالیوود و سخنان همکاران و دوستان و خانواده تا معرفی او در زمینههای نمایشنامهنویسی، فیلمنامهنویسی، بازیگری، کارگردانی. هرچه بیشتر وقت بگذاری، اطلاعات دقیقتری از کارهای او در زمینههای مختلف با جزئیات و نقدها و نگاهها به دست میآوری. جملههای کلیدی از شپارد در مورد بازیگریاش، شخصیت داستانهای کوتاه و نمایشنامههایش، فضای شکلگیری کارهایش، خاطرات کارگردانهایی که با او کار کردهاند، او برایشان کار کرده و…
پلان دوم: وقتی هنرمند و اندیشمندی در جامعه ما چشم از جهان فرومیبندد، ما با احساسات بالای هنری و دوستداری هنرمند چشمهایمان را میبندیم و او را چند بار دیگر میمیرانیم. زیرا عادت نکردهایم کارهای هنرمند را به تفصیل و تشریح ببینیم و در فعالیتهای او دقیق شویم. عادت کردهایم رفتارهای او را در زندگی خصوصیاش قضاوت کنیم. اخبار زوایای پنهان و آشکار زندگی هنرمندان، مانع از دیده شدن اهداف و کارها و برنامههای آنها شده است. کمتر نهاد و بنیادی لیست کارهای هنری هنرمند را ارائه میدهد، یا پیام تسلیتی منتشر میکند. نزدیکان و همکاران و دوستان هم بیشتر از مسائل خصوصی حرف میزنند و بیشتر عکسهای سلفی را به خبرگزاریها میدهند. اینکه چقدر سیگار میکشیده، چقدر مینوشیده، چند بار ازدواج کرده، رابطهاش با فرزندانش چطور بوده، آخرین گلایهای که گفته، آخرین غذایی که خورده و… نمونهاش مترجمی که هفته پیش از دست دادیم، یا نویسندهای که دو هفته قبل از بین ما رفت، یا دانشمندی که سه هفته پیش در غربت درگذشت، یا فیلمسازی که سال گذشته… مطالب زرد در ذهن و زبان ما بیداد میکند.
آن روی دیگر سکه، هنرمندانی از جنس سم شپارد است که زندگی خصوصی او در حد یک خط اعلام میشود؛ اینکه در اثر بیماری نورون حرکتی درگذشته است و خانوادهاش چند روز بعد از درگذشت او، این خبر را به خبرگزاریها دادهاند. ضمنا زمانی برای برگزاری مراسم یادبود اعلام نشده و مراسم خاکسپاری نیز به صورت خصوصی برگزار میشود.
جامعه ما هنرمندان بیشماری را با حواشی که بعد از مرگ آنها رواج میدهد، چندین و چند باره به دست مرگ میسپارد. شاید وقت آن رسیده که رفتار محترمانه با مرگ و زندگی هنرمند را فرابگیریم.
اصل این جمله را کی گفته؟
امیرمهدی حقیقت (مترجم خواب خوب بهشت)
«زندگی چیزی است که برایت اتفاق میافتد وقتی که برای چیز دیگری برنامه میریزی.»
وقتی هشتگ #سام_شپارد را در اینستاگرام جستوجو میکنی، این جمله از داستان کوتاه «زندگی با الگو» که در مجموعه داستان «خواب خوب بهشت» ترجمه کردهام، بیش از همه در پستهای اینستاگرام کتابخوانها دیده میشود. اما نکته این است که این جمله، جمله سام شپارد نیست.
قصه «زندگی با الگو» درواقع روایت راوی داستان (سام شپارد یا هر کس دیگری) است از دیدن این جمله برای اولین بار و تکان خوردنش. منظورم از تکان، یک لحظه سکوت و تامل است درباره چیزی که تا الان زیاد بهش فکر نکردهای، ولی از قضا هم خیلی روشن است و هم خیلی مهم.
راوی داستان آنقدر از این جمله – که توی یک فستفودفروشی بالای بالهای سرخشده جوجه نصب شده – خوشش میآید که گیر میدهد به کارکنان خسته و کلافه آخر شب و پاپیچشان میشود و سعی میکند ته و توی این سوال را دربیاورد که کی این تابلو را نوشته. سرانجام پسرکی که این تابلو را روی مقوا نوشته، معلوم میشود. گفتوگوهای میان راوی و پسرک خواندنی و گاه خندهدار است. پسرک میگوید مشغول سرخ کردن جوجه بوده و در خیالاتش به جایی برفی در کلرادو رفته بوده و در حال خیالپردازی درباره برف و کلبه و نور و دختری خیالی که هیچوقت پیداش نمیکند، داشته کلبه برفی را تماشا میکرده که ناگهان یک قطره روغن ماهیتابه میسوزاندش و او را برمیگرداند پای اجاق. در ادامه داستان ما میفهمیم که پسرک فکر این تابلو را از شخص دیگری شنیده بوده و میکوشد راوی را با آن شخص آشنا کند، ولی راوی میگوید اصلا مهم نیست جمله را کی گفته. میگوید: «مهم اینه که تو نوشتیش. اون تکه کوچک مقوا رو خیلی با دقت بریدی، یه ماژیک برداشتی و اون کلمهها رو با خط درشت روش نوشتی. بعد سرتاسر مقوا رو نوارچسب زدی که روغن مرغها به کلمهها نپاشه. بعد بالای مقوا رو سوراخ کردی. اون بند کفش رو از توش رد کردی، انگشتهات رو از میون سیم چراغ گذروندی و درست زیر لامپها گره زدیش. یک جوری که جلو چشم هر کی میاد تو باشه. درست بالای مرغها. میدونستی چشمها وسوسه میشن بخونندش. اون وقت حواسها از خورد و خوراک پرت میشه و یه لحظه، هر جور فکری راجع به غذا و گرسنگی جای خودش رو به فکر جدیدی میده که ممکنه آدم رو برسونه به حقیقت ساده زندگی. فارغ از اینکه بخواد به اوراق بورس و دوستها و ازدواجهای ناموفق و نمره درس تاریخ و اصلا تو بگو مرگ و نابودی فکر کنه، و توی همین یک لحظه یک نور مرموز تو تنشون روشن میشه و تا ته وجودشون رو روشن میکنه، یک حس و حولی شبیه به دنیا اومدن. گیرم قطعا دووم نمیاره و همونجور که اومده میره و دود میشه تو هوا. آره. تو این کار رو کردی. تو.»
و پسرک زیر لب میگوید: «آره خب. شاید.»
و راستی هم آیا مهم است که اصل این جمله را کی گفته؟
به نظر من هم مهم نیست، ولی اگر خیلی اصرار دارید بدانید، باید بگویم که جان لنون.
راوی غربِ گمشده
امیر امجد (مترجم غرب حقیقی)
وقتی جوانکی ۱۹ ساله در اواسط دهه رویایی/جنجالی ۱۹۶۰ (۱۹۶۳) نخستین نمایشنامههایش را با الهام از فضای غالب موسیقی زمانهاش (هیپ هاپ و جز- خودش نوازنده دارمز بود) قلمی کرد و نمنمک بر صحنه آف آف برادوی برای خودش نامی خرید، با همه بارقههایی که از استعدادی شگرف نشان داشت، کمتر کسی پیشبینی میکرد کمتر از یک دهه بعد بدل به یکی از چهرههای شاخص جریان اصلی تئاتر آمریکا شود. از همان نخستین آثار درونمایههای اصلی خود را به مخاطب معرفی کرد و در شاخصترین نمایشنامههایش آن را به کمال رساند: بحران خانوادههایی در مرز فروپاشی (یا اصلا فروپاشیده) که نشان از یک دگردیسی فرهنگی گسترده در سطح جامعه آمریکا داشت، روابط بهظاهر معقول و موجه که از پس گرهگشایی در دل اثر پرده از بحرانی عمیق و شکافی پرناشدنی از شخصیتهای نمایشنامههایش برمیدارد و یک فضا/مکانِ آرمانیِ گمشده که شاید بتوان آن را شخصیت اصلی نمایشهایش خواند: غرب.
نگاه ویژه غمگنانه (نوستالژیک) او به غربِ فراموششده، نه فقط در قالب سوگنامهای برای سرزمینی مطرود چون تگزاس (با آن تصاویر بینظیری که صرفا با بهرهگیری از زبانی درخشان در میان دیالوگهایش و از زبان شخصیتهای سرگشتهاش از آن دشتهای خشک و خالی یا میخانههای حقیر و چرک دورافتاده به دست میدهد) که اغلب در قامت شخصیتهایی جداافتاده از این هویت غربی (و به زعم او اصیل) و سرگشته در جامعهای که کوچکترین درکی و مفاهمهای بینشان ناممکن مینمود، یکی از امضاهای شخصی و همیشگی شپارد در نمایشنامه یا حتی فیلمنامههایش به شمار میآید. بیگمان حضور پدرش، ساموئل راجرز شپارد جونیور، خلبان سابق جنگندههای ارتش که به کشاورزی پیشپاافتاده و دائمالخمری قهار بدل شد، در شکلگیری این موتیف در نمایشنامههای پسرش، نقشی کلیدی داشت. کسی که یکباره و برای دورههای طولانی گم و گور میشد و بعد ناگهان سروکلهاش آفتابی میشد تا دمار از روزگار زن و بچههایش درآورد. مردکی پرچانه که تهمتها، خالیبندیها و آرزوهای بربادرفته یک خیالبافِ وازده یک دم از دهانش نمیافتاد و این ملغمه خشن و در عینحال ترحمبرانگیز، تصویری است که میتوان در بسیاری از پنجاه و چند نمایشنامه پسرش سراغ گرفت. گویی صدای پدر در سر پسر نمایشنامهنویس چنان طنین سهمگینی داشت که برای رهایی از آن در قالب شخصیتهای گوناگون بارها و بارها بازتولیدش کرد، با این همه اما شاید تا پایان عمر یک دم از این حضورِ وهمگونِ مهیب خلاصی نیافت. زبان نمایشی شپارد نیز زبانی است ملهم از شخصیتهایی نظیر پدرش، موجوداتی وازده و تاریخ مصرف گذشته که غرابتی حلناشدنی با محیط پیرامون و فرهنگ موجه زمانه دارند و از اینرو گاه بریده بریده و کوتاه با مکثهایی طولانی میکوشند با دیگران ارتباط برقرار کنند (شخصیت اصلی «پاریس- تگزاس» را به یاد آورید) و گاه از پسِ هجوم خاطراتی ویرانگر سیل کلمات در قالب تکگوییهایی خودافشاگرانه با زبانی برگرفته از کلماتی ساده، خشن و بدوی (برآمده از خاستگاه چنین شخصیتهایی، همان غرب مطرودِ آشنای شپارد) شخصیت نمایشهایش را به واگویه دردهایش وامیدارد. فضای نمایشنامههایش با همه واقعگرایی که در برخورد اول به مخاطب انتقال مییابد، اغلب سویههایی سورئال دارد و خشونت یکی دیگر از خصیصههای آشنای آثار اوست، شخصیتهایی ناتوان در برقراری ارتباط با جهان پیرامون و برآمده از یک گسست فرهنگی و بحران هویتی (که به گونهای نمادین برای شپارد حکایت نسلی از آمریکاییها بهویژه در دهههای ۷۰ و ۸۰ است) لاجرم به برخوردی خشن با همه آنچه احاطهاش کرده، محیط مدرن یا اطرافیانی که از درکش عاجزند یا نادیدهاش میگیرند، سوق مییابد؛ نمونه درخشان این مواجهه را میتوان در روابط دو برادر در نمایشنامه «غرب حقیقی» یافت که در پایان تا پای ویرانی خانه و زد و خورد آن دو پیش میرود. و این دو نوع شخصیت سرنمون و آشنای شپارد شاید اصلا به گونهای نمادین دو سویه گوناگون و حتی متضاد شخصیت خود نویسنده را نمایندگی میکنند، به یاد بیاورید که یکی از دو برادر در این نمایشنامه نویسنده است و دیگری دزدی در سودای غرب گمشده آشنایش…
درگذشت بعضی انسانها از رونق زندگی میکاهد
پگاه فردیار (مترجم وقتی دنیا سبز بود)
درواقع آشنایی من با سام شپارد اینگونه بود:
سال دوم رشته تئاتر، آقای محمد چرمشیر- از اساتید نمایشنامهنویسی- از ما خواست تا نمایشنامه تازه چاپشدهای را طبق روال کلاس مطالعه کنیم. نام نویسنده نمایشنامه برایم غریب بود؛ «غرب حقیقی اثر سام شپارد/ ترجمه امیر امجد». نمایشنامهای در ۹ پرده و دو کاراکتر اصلی (دو برادر)، که یکی موفق و دیگر دائمالخمر. در طول نمایشنامه شاهد جابهجایی تسلط کاراکترها بر یکدیگر هستیم. این ماهیت سیال قدرت، ما را به یاد مشیل فوکو میاندازد و برایم بسیار جذاب بود. تضادهای دو برادر که نماینده دو جریان روشنفکری و عام هستند در رویارویی هم که کمر به حذف دیگری میبندند. دو برادر خانه را تبدیل به فضای فیلمهای وسترن میکنند. در روند این کشمکشها شاهد روایت فاجعهای هستیم که گریبان این خانواده را گرفته است و امیدی به حفظ و تداوم ساختارهای خانواده وجود ندارد.
در آن سالها نمایشنامه دیگری از این نمایشنامهنویس در ایران ندیده و نخوانده بودم. بعد از دانشگاه به این فکر افتادم تا در سالهای انزوا، اگر شهامت نوشتن نمایشنامه را ندارم، به ترجمه نمایشنامه بپردازم. اما از بین تمام نمایشنامهنویسان معاصر همچون فاکنر، ممت، اونیل، تنسی ویلیامز یا پینتر کدامیک دل و عقلم را ربوده بود؟! «سام شپارد». با آن کلام موجز. با آن زبان آمیخته به فلسفه و وامدار اساطیر. با آن گویش گرم جنوبی و سرراست. با آن فضاهای ساده و مهآلود که گاهی با طنز تلخ و استادانه، پای ذهن را تا سرزمینهای سورئال میکشاند. کاراکترهایی که قدرت آن را دارند تا از هیچ فلسفهای بیافرینند که خواننده را در تقابل با رویای آمریکایی قرار دهند. تنش بین افراد، بهویژه پدران و پسران و برادران. ساختارهای فروریخته خانواده و در اشل کلان آن جامعه نوین.
کتابی شامل سه نمایشنامه را انتخاب کردم و در سه سال هر سه نمایشنامه را ترجمه کردم: «مرحوم هنری موس»، «چشم انتظار کونسوئلا» و «وقتی دنیا سبز بود». از بین این سه نمایشنامه تنها نمایشنامه آخر توفیق کسب مجوز انتشار را گرفت.
«وقتی دنیا سبز بود»، به نقل از خود کتاب، سرگذشت یک سرآشپز در بند است که با همکاری سام شپارد و جوزف چایکین نوشته شده است. داستانی مبنی بر پنج نسل زمینداری و خونریزی و انتقام. یک چرخه قتل غیرعمد و در پیاش انتقام، که تنها با پادرمیانی زنی (نماد زایش) با برافراشتن پرچم صلح (چارقد خود) بر تپههای بیمرز زندگی پایان مییابد. هشت گفتوگوی زن خبرنگار و سرآشپز، روایت زندگی اسیری است که پشیمانی و ندامت را پشت سر میگذارد که به بخشش و عشق برسد. همه این خاطرات در بستری از آموزههای طبخ غذا و چاشنیها، آمیخته به وسواس در هنر آشپزی، روایت میشود. گرچه همه این عطر و بوها و بشقابهای دلپذیر سرآشپز تحتالشعاع یک حقیقت تلخ است: او باید عموزاده خود را بکشد! و باز تقابل حیات و عدم. ۶۰ دقیقه روایت سمبولیک و روحانی، از تعقیب و گریز در پی انتقام و نهایتا سرمنزلی در یک رستوران در نیواورلئان با سلاح آشپزی آغشته به سم و کشتن فرد اشتباه، فریاد در سینه میآفریند و کشف این مطلب که خبرنگار همان دختر مقتول است، همچون داستانهای پلیسی پرده از ابهام حضور خبرنگار در سلول برمیدارد. این قاعده اصلی درام است که مفاهیم اساطیری از بطن سادهای سربرمیآورد. در تمام مدت ترجمه در آن سلول خاکستر، عطر ادویجات و غذاها تنها مفر من خواننده و زندانی است. گاهی فکر میکردم این تنها مفر آدمیان غرق در روزمرگی امروز است. تا بغض حصر عدالتخواهی و پالایش را فرودهیم. و این اعجاز سام شپارد و کاراکترهایش بود که از هیچ، فلسفه و اسطورهای نو بیافریند. شاید سه اسطوره قرن بیستم در نگارش اینگونه نمایشنامهها بکت، پینتر و سام شپارد باشند.
سام شپارد یکی از مشهورترین نمایشنامهنویسان آمریکایی است. او حدود ۵۰ نمایشنامه نوشته است و کار خود را در سراسر آمریکا، از کافه گرینویچ تا تئاترهای محلی و حرفهای برادوی و دانشگاههای این کشور به اجرا برده است. ۲۷ جولای ۲۰۱۷ سام شپارد در سن ۷۳ سالگی از بین اهالی تئاتر و نمایش رفت. او نهتنها یک نمایشنامهنویس که یک فیلمنامهنویس، نویسنده ایدئولوژیک، بازیگر و کارگردان بود. در سال ۱۹۷۹ برای نمایشنامه «کودک مدفون» جایزه پولیتزر را از آن خود کرده بود و در سال ۱۹۸۴جایزه نخل طلای جشنواره کن را بهخاطر فیلمنامه «پاریس تگزاس» از آن خود کرده بود. در همان سال نامزد جشنواره اسکار برای بازی در نقش چاک ویگر شد. او نویسندهای معمولی نبود و بهطور شگفتانگیزی بااستعداد بود. او هرجومرج و انحراف از ساختارهای اصلی خانواده را خشن و همانگونه که هست، تصویر میکند. آثارش معمولا بعد از گذشت زمان ماهیت و ارزش واقعی خود را بازتاب میدهد. او به این مطلب پیبرده است که دستاوردهای بشری چندان هم پیشرفته و قابل اعتماد نیستند و در مسیر نگارش مدام به گذشته و اساطیر و افسانهها رجوع میکند. در آثار شپارد زمان گذشته و حال با مرزی تار همپوشانی دارد. نمایشنامههای شپارد پر است از عناصر خیرهکننده، شاعرانه، سورئالیستی، طنزی سیاه و شخصیتهای بیاصل و نسب و خیالی که اغلب در حومه شهرها زندگی میکنند. سبک کارهای اولیه و ابزورد او تا رئالیسم «کودک مدفون» تکامل یافته. شخصیتپردازی در آثار شپارد نقش عمده را بازی میکند. همه با خواندن آثارش فکر میکنند او یک گاوچران است. این چیرهدستی او در نوشتن بود که از تخیل، روح یک ملت را به این نزدیکدلی، روایت کند و دلیلش ذهن پویای او بود که با الهام گرفتن از دنیای ورای تفکرش به خلق این آثار میپرداخت. در همه آثارش تنها به روایت یک وضعیت بسنده نکرده است و به خلق فضا و مکان و کاراکترها پرداخته است. اگرچه آمریکایی بود، اما در نوشتن چیزی فرای آن و نزدیک به اروپاییان بود. او اواخر سال ۱۹۷۰ به انگلستان رفت و کارهایش تحت تاثیر محتوا و ساختارهای انگلیسی قرار گرفت. شاید دلیل دیگرش دلدادگی او به دلیل چهره جذاب سام شپارد در فیلمهایی چون «روزهای بهشت»، «هملت»، «سقوط شاهین سیاه»، «بلک تورن»، «آگوست در اوسیج کانتی» و… ایفای نقش کرده است.
شماره ۷۱۶