محمد معماریان
«قال انک لن تستطیع معی صبرا» (کهف/۶۷)
[۱]
شغل اصلی من مترجمی است، از انگلیسی به فارسی و گاهی برعکس. در خیالات کودکیام، قرار نبود وقتی که بزرگ شدم، مترجم بشوم. مثل بسیاری از پسران همنسلم که کودکیشان با جنگ تحمیلی گره خورد، میخواستم خلبان بشوم، خلبان هواپیمای جنگی، یکی از «تیزپروازان نیروی هوایی» که برای همنسلانم نماد یک غرور آسمانی و دور از دسترس بودند. لابد زیاد هم نیستند آنهایی که خیال کودکانهای که برای شغلشان دارند، محقق شود. (بله، عمدا تصور میکنم تعداد اینجور آدمها کم است تا به خودم دلداری بدهم.) قسمت من هم این بود که در صنعت بزرگ واژهفروشی، یکی از کارگرانی شوم که حرفهای آدمها را برای همدیگر معنا میکنند. و به گمانم در یک دنیای موازی، یک منِ شادتر و خوشبختتر، مترجم نیست. مترجمی، حرفه غمگینی است.
[۲]
زبان انگلیسی را در بزرگسالی و خودآموز یاد گرفتم. مثل خیلی دیگر از دانشآموزان، درس زبان راهنمایی و دبیرستان چیزی به من نیاموخته بود که هیچ، به آستانه نفرت از انگلیسی هم رسیده بودم. سال ۱۳۷۸ با رتبهای خوب در رشته برق وارد دانشگاه شدم. در دومین نیمسال از استاد زبان تخصصیام پرسیدم چه کار کنم که زبان یاد بگیرم؟ گفت: «یک چیز انگلیسی مفرح پیدا کن و هر روز یک کمی برایش وقت بگذار.» هنوز هم وقتی برای زبانآموزی راهنمایی بخواهند، همین را میگویم. از بین گزینههای مختلف، جوک خواندن را انتخاب کردم. مزیت جوکها این بود که کوتاه بودند، ظرف یک یا چند جمله چیزی دست آدم میدادند که بتواند جایی استفادهاش بکند، و قرار بود خندهدار باشند، که به خنده بسیار نیاز داشتم. اینترنت هم تازه به ایران رسیده بود و منبع بیکران جوک در دسترس. دانشگاه به دانشجویان برترش سهمیه اینترنت ماهانه میداد که از قافله علم بشری عقب نمانند: ماهی هشت مگابایت برای کارشناسی، ۱۶ مگابایت برای کارشناسی ارشد، و ۲۴ مگابایت برای دکترا. کسی هم که اضافه مصرف میکرد، باید هر مگابایت ۵۰۰ تومان میداد، آن هم ۵۰۰ تومان آن زمان که، طبعا، خیلی بود. من هم این سهمیه را خرج پیدا کردن جوک کردم. هزاران جوک انگلیسی خواندم. خیلیهایشان را نمیفهمیدم، آنهایی را هم که میفهمیدم، اغلب برای اطرافیانم خندهدار نبود، و من در تنهایی ساعتها خندیدم و با انگلیسیزبانها مانوس شدم. بالاخره از کودکی عادت داشتم که حرفم برای دیگران نامفهوم باشد و در تنهایی بخندم. سه، چهار سال بعد، اولین پیشنهاد ترجمه پولی به من شد، که نمیدانم چرا قبول کردم. (البته میدانم، ولی بهتر است بگویم نمیدانم.) اینطور شد که پایم به زمین ترجمه باز شد؛ زمین باتلاقی ترجمه که قدم اول در آن همانا و ماندگاری در آن همانا.
[۳]
ترجمه، تخصص جذابی است. احساس قدرت میدهد، احساس قدرت یک واسطه توانمند برای تبدیل کلام نامفهوم یکی به کلام مفهوم برای دیگری. من در میانه مسیر قرار میگیرم تا نیاز لحظهایِ آنها برآورده شود، که صدالبته حس خوبی دارد، چون بدون من کارشان پیش نمیرود. ولی این قدرت هم غمانگیز است، چون واسطه برای خودش، فینفسه، موضوعیتی ندارد، فقط یک واسطه است تا کار کسان دیگری را پیش ببرد، تا کلام را منقعد کند، تا موجودی را به دنیا بیاورد که یک آن به کمک او نیازمند است تا برای خودش کسی بشود، تا باری را به منزل برساند. این واسطه فقط یک حامل است، یک رحم اجارهای و قابله همزمان با هم. حس رحم اجارهای را در ترجمه کتاب بهتر و بیشتر و قویتر تجربه کردهام. کتابی با زبان اصلی برای مدتی طولانی زیر دست من است، گاهی حتی نزدیک به ۹ ماه. لغت به لغتش را میخوانم و میفهمم، در دلم هضم میکنم تا حس نویسندهاش را بگیرم، سعی میکنم تا جایی که در توانم است، درست تبدیلش کنم، جزء جزء آن را قشنگ و بینقص کنار هم بگذارم و یک موجود سالم و کامل بسازم. ترجمه که تمام میشود، بچهام که به دنیا میآید، چند لحظهای مال خود خود من است، تا اینکه به دست ناشر برسد و منتشر شود. بعد از آن دیگر مال من نیست. خالق اصلش که کس دیگری بوده است، جمعیت زیادی هم قرار است از وجودش بهرهمند شوند. و غمانگیز اینکه هرچه ترجمه بهتر باشد، مترجم کمرنگتر میشود. کار یک مترجم بد تابلو است، خطاهایش، نابلدیاش در زبان مبدأ و مقصد، توی چشم فرو میرود. اما مترجم خوب در اثرش محو میشود. بهترین ترجمه آنی است که حس نشود ترجمه است، حس نشود مترجمی در کار بوده است. بهترین کارم زمانی است که اصلا به چشم نیایم.
[۴]
ترجمه فرسایشهای روانی هم برای مترجم به دنبال دارد. من هر روز چندین ساعت درگیر انتخاب کلمه بهتر و کلمه درستتر هستم، درگیر انتخاب دقیقترین و دلنشینترین و کوتاهترین عبارت برای بیان منظور. این درگیری، در کوتاهمدت و بلندمدت، خیلی مشخصههای آدم را عوض میکند. گاهی اوقات، تاثیر مقطعیاش چنان آشکار است که سوژه خنده میشود. یک بار یک ماه درگیر ترجمه یک کتابچه آموزشی در مورد نوسانسازها بودم با کلی فرمول ریاضی. آخر ماه، یک شب با دوستانم رفته بودیم شب شعر. صندلیهای سالن پر شده بود. دم در ایستاده بودیم. یک نفر آمد دم در، پرسید: «چرا شما داخل نمیرید؟» ناخودآگاه جواب دادم: «چون تعداد صندلیهای سالن متناظر با تعداد افراد حاضر در سالنه.» ولی مسئله اصلی این نوسانهای مقطعی نیست. قدیمترها در مکالمههایم با دیگران، بعضی وقتها که مکث میکردند، ناخودآگاه احساس میکردم دنبال عبارتی برای بیان منظور یا حرفشان میگردند، و کلمه به آنها پیشنهاد میدادم. تمرین و انضباط زیادی میطلبید که این عادت از سرم بیفتد. آن دقت و سختگیری در واژهگزینی از مسیرهای دیگری هم وارد روحیهام شده است. در مصرف کلمات خسیس شدهام (اصالتا هم اصفهانیام که خُب خودتان در جریانید چه میشود)، یعنی با دستودلبازی کلمه خرج نمیکنم، انگار که اگر کلمهای، صفتی، قیدی، تعریفی را بیدلیل مصرف کنم، مرتکب سهلانگاری حرفهای شدهام. برای همین، خیلی وقتها از آداب معاشرت مرسوم اجتماعمان که بر پایه تعارف بنا شده است، دورم. یادگیری زبان جدید و غوطهوری در آن، آن هم غوطهوری در حد من که گاهی خواب انگلیسی هم میبینم، به صورتی مرموز، تجربهها و حسهای جدیدی با خودش به همراه میآورد که تجربهشان ناب است، اما برای تعاملات روزمره زندگی هم سرشار از دردسر است. خیلی از این حسها که زبان جدید برایشان واژه دارد، در زبان مادری معادل ندارند و نارسایی، بهویژه نارسایی یک پدیده مادرانه، آزارنده است. به واسطه این آشنایی، برخی عبارات و واژههای انگلیسی را برای انتقال حسهایم، خصوصا در موقعیتهای عاطفی و هیجانی، رساتر و بهتر میبینم، و احساس میکنم که اگر فارسی بگویم، در حق احساسم کم گذاشتهام، حسم عمق نمیگیرد. بهخاطر حجم بالای محتوای انگلیسی که روزمره با آن درگیرم، فرهنگم برای اطرافیانم غریبهتر از پیش شده است: تکیهکلامهایم، ادبیاتم، هنجارهای رفتاریام، حتی برخی فهمهای بنیادینم از زندگی برای کسانی که پیرامون مناند، آشنا نیست. و خوب میدانم که در محیطهای بومی انگلیسیزبان هم بهخاطر ریشههای فرهنگیام، باز وصله نچسبم. موجودی شدهام میان دو فرهنگ، نه اینم و نه آن، در برزخ.
[۵]
این برزخ، این سرگردانی بیامان میان دو زبان، سردرگمیهای دیگری هم دارد. یک بار با یک مهمان عرب به دیدن یک نمایش کوچک به اسم «بغض» رفته بودم. انگلیسی حرف میزدیم. مهمانم گفت: «چرا پوستر این نمایش اینقدر رمانتیکه؟» پرسیدم: «چطور؟» اشاره کرد به اسم نمایش. گفتم: «خُب؟» گفت:
That means hatred.
یادم افتاد که بغض به عربی یعنی کینه، و در فارسی این معنی را هم دارد. گفتم: «ولی بغض در فارسی یه چیز دیگه میشه.» معادل انگلیسیاش یادم نیامد. گفتم:
When you have that feeling of swallowed tears pressing your throat. (1)
منظورم را فهمید. مِنمِنکنان به گلویش اشاره کرد. او هم معادلی در ذهنش نداشت. بعدا قدری جستوجو کردم. گویا در فارسی قدیمی هم بغض فقط به معنای کینه بوده است. دوست دارم بدانم اولین فارسیزبانی که بغض را به معنای اشک فروخورده استفاده کرده، چه کسی بوده است. حکما اهل دل بوده.
[۶]
گمشدگی در برزخ ترجمه، و هرازگاه مشاهده بیاهمیتی کار ترجمه، حالتهای دیگری هم دارد. بهار سال ۱۳۸۹، مسابقات جام باشگاههای فوتسال آسیا در اصفهان و با میزبانی تیم فوتسال ماهان سپاهان بود. من مترجم و همراه تیم ناگویا اوشنز ژاپن بودم. سرمربی این تیم، همین آقای تنومند وسطی در عکس پایین، برزیلی بود و پرتغالی حرف میزد. یک مترجم اختصاصی داشت، نفر سوم از راست، که حرفهایش را به ژاپنی ترجمه میکرد. سرپرست تیم، مورایاما که سمت چپ این عکس نشسته است، از ژاپنی به انگلیسی ترجمه میکرد. و من از انگلیسی به فارسی. و برعکس. سوژه خندهای جور شده بود. یک خبرنگار تلویزیونی هم یک بار بهخاطر بامزگی ماجرا از این فرایند پیچیده گزارش تهیه کرد. ناگویا اوشنز در آن مسابقات سوم شد. بعد از مراسم اهدای جوایز، یکی از مسئولان فدراسیون آمد و از سرمربی تیم ژاپن یک سوال کرد. سوالش را که پرسید، فرایند ترجمه شروع شد. هاجوواج نگاه میکرد. بالاخره سوال به سرمربی رسید و او داشت جواب میداد که حوصله مسئول مربوطه سررفت، و ول کرد و رفت. مسئول مربوطه وسط ترجمه گم شد. مورایاما نگاهی به من کرد که چه کنم؟ (بله، گاهی وقتها نیاز به کلمه هم نیست. نگاهها حرف میزنند.) خُب، به جواب نیازی نبود. جواب سرمربی هم گم شد.
[۷]
ترجمه، تبدیل کلام از زبانی به زبان دیگر، بهتدریج خود مترجم را هم به آدمی دیگر تبدیل میکند، و این تبدیل فقط بهخاطر آن فرسایشهای روانی و سردرگمیهای معنایی و موقعیتی نیست. ترجمه در حالت متداولش یک شغل تکنفره است. عموم مترجمهایی که میشناسم، برای کار جدی، باید در خلوت باشند، چیزی حواسشان را پرت نکند، تا غرق کار شوند. یا حتی اگر در محل کار با دیگراناند، مثلا با هدفون و آهنگ یک حصار دور خودشان میکشند تا در متن فرو بروند. برای همین، ترجمه یکجور غار تنهایی برای آدم میسازد، حتی تنهایی در میان جمع. و این انزوا، مثل تقریبا هر انزوای دیگری، اعتیادآور است. انزوا آدم را داخل حلقه بازخورد مثبت میاندازد: آدم قدری که منزوی شود، رابطه با دیگران برایش قدری دشوار میشود، و بهخاطر همین دشواری بیشتر به انزوای خود پناه میبرد. به یک تعبیر دیگر، همان باتلاقی که قدم اول در آن همانا و ماندگاری و فرو رفتن بیشتر در آن همانا.
[۸]
انزوا، در کنار عواقب منفی که مستقیم پدید میآورد، مقدمه اتفاقات هولناک دیگری هم هست. چون در فضایی نیستم که انگلیسی مدام تکلم شود، برنامهای نسبتا منظم برای خودم دارم که انگلیسی حرف بزنم تا مهارت صحبت از دستم نرود. این برنامه بیشتر در قالب سخنرانی برای خودم است. یک گوشه خالی اتاق میایستم و برای یک جمع خیالی حرف میزنم. (حالا این قضیه چندان هم به تمرین زبان دوم ربطی ندارد. دوران نوجوانی هم زیاد با خودم و دیگران خیالی حرف میزدم، به فارسی. بله، دیوانگان با مشاغل محترم و آبرومند زیادند.) گاهی کسی از جمع دستش را بلند میکند و سوالی میپرسد. بعضی وقتها سوال خیلی دقیق است و تشویقش میکنم، بعضی وقتها سوال مضحکی است و مسخرهاش میکنم. بههرحال پاسخ میدهم و صحبتم را ادامه میدهم. همینقدر شیزوفرنیک. یک ماجرای تراژیک، ماجرایی که برای من با جوک و طنز شروع شد، حتی به یک طنز مدام تبدیل شد، اما در دل خود یک تراژدی است. ماجرایی که در یک دنیای موازی، یک من شادتر و خوشبختتر، از هزار فرسخیاش هم فرار خواهد کرد.
[۹]
چند سال پیش، مقالهای از یک فیلسوف اخلاق را میخواندم. در آن مقاله توضیح میداد که چرا شوخی با هولوکاست، نزد اروپاییان، درست نیست. یک جمله قصار مشهور را نقل کرده بود: Comedy is tragedy plus time. میگفت با گذشت زمان است که تراژدی به موضوع شوخی تبدیل میشود، یا تبدیلش میکنیم، تا رنجش زدوده بشود، ولی وقتی تراژدی هنوز زنده و جاندار است، شوخیبردار نیست. میگفت هنوز از هولوکاست به قدر کافی نگذشته است. آن جمله قصار، حکمت تفکربرانگیزی بود که خودش را نه، ولی شبیهش را قبلا خوانده بودم.(۲) بههرحال، عصاره آن حرف با سابقه ذهنیام خوب جور بود. محمدرضا(۳)، یکی از دوستان قدیمیام که استاد ادبیات شده است، قدیمها در دوران جوانی میگفت: «زخمهام رو به لجن میکشم تا راحت بشم.» یک جستوجو کردم که منبع اصلی جمله را پیدا کنم. در یکی از اولین نتایج جستوجو نوشته بود که آن جمله از مارک توآین است. خُب این یک اتفاق بد بود، چون مارک توآین رسما دکتر شریعتی انگلیسیزبانهاست که همه چیز را به او نسبت میدهند. ولی خوشبختانه یک سایت معتبر دربارهاش توضیح داده بود. جمله از یک کمدین آمریکایی و مربوط به اوایل نیمه دوم قرن بیستم است. دنبال ترجمه خوب برای جمله میگشتم. «تراژدی با گذر زمان، کمدی میشود.» خزعبلترین انتخاب ممکن، ترجمه سرراست بیروح، ترجمه تکنیکال به قول طرف. به جمله ور میروم، ولی خوب درنمیآید. زنگ زدم به محمدرضا. گفتم: «اون حکمت جوونیات رو یادته؟ این جمله رو براش دیدم. پیشنهاد ترجمهات چیه؟» گفت: «فکر میکنم و بهت پیام میدم.» بعد از چند دقیقه پیام داد: «کمدی، تراژدی است به سعی ایام.» قلبم یک لحظه ایستاد.
۱. «حس اینکه اشکهایی که قورت دادی، به گلوت فشار میارن.»
۲. مارکس جایی نوشته است: «هگل میگوید که همه وقایع و شخصیتهای بزرگ تاریخی بهاصطلاح دو بار پدیدار میشوند. او یادش رفت که بگوید بار اول تراژدی است، و بار دوم طنز.»
۳. لازم به ذکر نیست، شاید هم هست، که محمدرضا یک شخصیت خیالی است.
شماره ۷۲۲
گمشده در ترجمه جالب بود ولی قرار دادن اعداد در داخل کروشه واقعا انتخاب خنده داری بود.معمولا اعداد مربوط به زیرنویس را داخل کروشه می گذارند.