فرید دانش فر
اگر به من باشد، میگویم بعد از کار در معدن، یادداشت گرفتن از چلچراغیها سختترین کار دنیاست. یعنی الان که شما روی زمین دراز کشیدهاید، یا روی مبل لم دادهاید، خیال میکنید این چلچراغیها دور یک میز نشستهاند و مشغول نسکافه خوردناند و من هم درحالیکه دارم شیرموزم را میخورم، موضوع را بهشان میگویم و آنها هم خیلی شیک شروع میکنند به نوشتن. اما واقعیت آنقدر از این تصویر دور است که ترجیح میدهم دم عیدی دربارهاش حرف نزنم. اما نتیجهاش چیز خوبی از آب درآمده. یعنی همه آنهایی که شما خیال میکنید خیلی سلیقه ناب موسیقایی و سینمایی دارند و کمتر از بتهوون و هیچکاک را نمیشناسند، آمدهاند و خیلی شیک و تمیز اعتراف کردهاند که در خلوتشان چه آهنگی گوش میدهند و چه فیلمهایی میبینند. خاصیت دیگر خواندن این یادداشتها این است که باعث میشود پیش خودتان یک وقت فکر نکنید فقط شما هستید که فلان علاقهمندی نگفتنی دارید.
چه کسانی به «قرمز گوجهای» اعتبار میدهند؟
حسام مقامیکیا
هرچه بیشتر گذشته، این تِز پدرم را که از بچگی توی گوشم مانده، بیشتر درک کرده ام: «این شغل نیست که به آدم شخصیت میدهد، آدم است که به شغل شخصیت میدهد.» به نظرم هم جمله به قدر کافی گویاست، هم پیدا کردن مصادیق و دقیق شدن در آنها آسان است و این قول را مستند و مستدل میکند.
مثلا حرفه بازیگری را در نظر بگیرید. بازیگری در نظر عام و در یک نگاه کلی، شغل جذابی است. ولی در کنار سوپراستار پرطرفدار، بازیگر نچسب و چه بسا منفور هم داریم. کسی که شیفته هنرپیشگی میشود، تجسم آمال خودش را در هنرپیشهای دیده که محبوبش بوده و در نظر و ذائقهاش نمودی جذاب داشته. خیلیها شغلشان یا تخصصشان را وامدار یک الگوی جذاب در زندگیشان هستند. توی هر صنفی ممکن است افراد متعددی را پیدا کنید که در کودکی یا نوجوانی، فردی در آن شغل به نظرشان جذاب آمده یا الگویشان شده. خیلی از ما انتخاب رشته تحصیلیمان را مدیون یک معلم خاص هستیم. مسبب علاقه من به تاریخ، دوستی قدیمی است که بلد بود تاریخ را قشنگ تعریف کند. خیلی از مهندسان امروز، علاقهشان به رشته ریاضی را در دوره دبیرستان، مدیون یکی دو تا از معلمهایشان هستند که در سالهای قبلتر، ریاضی را برایشان شیرین و خواستنی کردهاند.
میخواهم بگویم درست است که سلایق ما، در اینکه چطور در نظر دیگران جلوه میکنیم موثرند، اما آنچه قدرتش مافوق سلایق است، کاراکتر و جذبه و آگاهی صاحب سلیقه است. شما هم اگر از این منظر آدمهای دوروبرتان را ورانداز کنید، حتما نمونههایی پیدا میکنید که به سلیقهای خاص، اعتبار دادهاند. ممکن است «قرمز گوجهای» رنگ محبوب کمتر کسی باشد، ولی کافی است یک شخصیت کاریزماتیک که مورد وثوق و پسند شماست، طالب چنین رنگی باشد و آن وقت خواهید دید که لباس قرمز گوجهای چقدر میتواند برازنده به نظر برسد.
به گمانم دستکم یکی از چیزهایی که آن شخص با لباس قرمز گوجهای را جذاب و سلیقهاش را پذیرفتنی کرده، در اولین نگاه، «جذابیت»ش و در نگاهی دقیقتر، اِشراف و آگاهی اوست. انگار وقتی که با آگاهی و اِشراف، سلیقهتان را اِعمال میکنید، آن سلیقه در نظر دیگران پذیرفتنیتر و چه بسا خواستنیتر جلوه میکند. البته که برای نظر دیگران زندگی کردن رویهای است تباه. اما در این مورد خاص، اگر ناشی از آگاهی و اِشراف شماست، امتیازی در دل خودش دارد.
راستش را بخواهید، به گمانم یک همافزایی بین «اِشراف» و «شهرت به خوشسلیقگی» و «جذابیت» وجود دارد؛ به هر کدام که اضافه شود، مابقی را هم افزون میکند. یعنی مثلا اگر بر سلیقهتان (هرچه که باشد) و بر زیروبم و حدود و ثغورش، «اِشراف» داشته باشید و این سلیقه را بیخجالت و با گردن افراشته اعلام کنید و توضیح بدهید، احتمالا خیلی جذابتر به نظر خواهید رسید. بنابراین احتمالا هیچ «پلژری» فینفسه مایه شرمساری و «گیلتی» نیست، «پلژر» خوب و «پلژر» بد نداریم، کاراکتر جذاب و کاراکتر نچسب داریم. البته که سلیقه غالب اجتماع و چیزهایی از این دست را هم نمیشود ندید گرفت. حالا با همه این احوال، به نظرتان من اینقدر جذاب هستم که اگر بگویم محبوبترین خوانندهام دلش میخواهد به اصفهان برگردد، سلیقهام مقبول و پذیرفتنی به نظر بیاید؟ یا معمولیام و میشود با سلیقهام مخالف یا کموبیش موافق بود؟ یا نچسبم و حتی اگر طرفدار برندگان گِرَمی هم باشم، کجسلیقه و مشنگ به نظر میآیم؟ این دیگر به نظر شما بستگی دارد.
[اینها را گفتم و حرف مهمی ماند که در این مقال نمیگنجد، ولی امیدوارم زمانی دیگر مجال گفتنش فراهم شود. آن هم مرز ظریفی است بین همه آنچه تا اینجا عرض کردم و این گزاره غمانگیز یا چه بسا خطرناک که: انگار در مناسبات دنیا، دیگر آدم خوب و آدم بد نداریم، آدم جذاب و غیرجذاب داریم! و این قصهاش با آنچه تا اینجا نوشتم، فرق می کند…]
فیلمهای آبدوغخیاری
سجاد صاحبان زند
تقریبا هیچ چیزی نیست که دوست داشته باشم انجامش بدهم و به دلیل اینکه مثلا کسر شأنم (چیپ) باشد، انجامش ندهم. نه افتخاری در این میبینم و نه باعث سرشکستگیام است که هیچوقت عباس قادری و جواد یساری را دوست نداشتهام. هیچوقت در خلوتم چیزی را گوش نمیکنم و نمیخوانم که بعدها در جمع نفیاش کنم. البته استثناهایی وجود دارد که مربوط میشود به سالها قبل.
در روزگار نوجوانی، موسیقی فیلم «فریاد زیر آب» و صدای خوانندهاش را گوش میدادم. بعدها که بزرگتر شدم، حس میکردم باید این علاقهام را مخفی کنم. درست است که در کنار موسیقی این فیلم که یک جورهایی فیلمفارسی محسوب میشود، از موسیقی فیلم «پدرخوانده»، «هامون» و موسیقی کلاسیک هم خوشم میآمد، اما صدای آن خواننده قدیمی بدجوری برایم نوستالژیک بود. همینطور صدای کریسدی برگ که برایم حس نوجوانی داشت. برای مدتی خجالتم میآمد بگویم کریس دیبرگ گوش میدهم، یا آنیکی را.
ماجرای فیلمفارسی فقط به همان «فریاد زیر آب» ختم نشد. یادم میآید دانشجوی سینما بودم و آنقدر اورسن ولز و استنلی کوبریک بلغور کرده بودم که به کمتر از اینها راضی نمیشدم. روزی در حال برگشت به خانه پدری در رشت بودم که یک فیلم آبدوغخیاری را در اتوبوس به نمایش گذاشتند. یکی دو ساعتی کتاب خوانده بودم و چشمهایم میسوخت. این شد که بهناچار با فیلم همراه شدم.
کمکم همراه فیلم شدم. یادم نیست اسم فیلم چی بود، اما یادم میآید ساخته ایرج قادری بود و فاطمه گودرزی در آن بازی میکرد. فاطمه گودرزی متهم به قتل پسرش بود و البته بیگناه. او را پای دار بردند، اما دقیقا در لحظه آخر بیگناهیاش اثبات شد. با اثبات بیگناهیاش بغض توی گلویم جمع شد. میدانستم فیلم باید پایان خوبی داشته باشد. میدانستم اعدامی در کار نخواهد بود. اما باز بغض کردم، هر چند میدانستم که فیلمنامه فیلم چندان قوی نیست.
هر چند بعد از آن دیگر سراغ فیلمفارسی نرفتم، اما فیلمفارسیبینها را درک کردم. شاید آنها خیلی از چیزها را بدانند، اما خودشان را به نادانی بزنند، چون درنهایت میخواهند به یک پایان خوش برسند. از آن به بعد دیگر کسی را بابت دید فیلمهای آبدوغخیاری شماتت نکردم.
از جنس اعتراف
مرتضی قدیمی
فرید تماس گرفته تا برای پرونده عید درباره گیلتی پلژر مطلب بنویسم. میگویم باشه، بیآنکه متوجه شوم موضوع مطلب چیست. پیش از آن هیچوقت این اصطلاح را نشنیده بودم. تماس دوبارهای که میگیرد، منظورش را میگوید تا متوجه شوم «گیلتی پلژر» چیست و ماجرا از چه قرار است.
حالا باید بنشینم و فکر کنم من چه چهرهای در عرصههای مختلف هنری، سیاسی و اجتماعی را دوست دارم یا داشتهام که از آشکار ساختنش میترسیدهام یا خجالت میکشیدم. تقریبا کار سخت و آسانی است انگار. آسان از آن جهت که به نظرم کسی نیست، و سخت از سوی دیگر، چون باید با خودت خیلی صادق باشی و این، اتفاقی شبیه فاجعه است. دیدن خودِ خودت. چه کسی قادر است خودش را بی هر حجابی ببیند و تازه بخواهد معرفیاش کند. نه. من نمیتوانم. اما در هر صورت من زمانی خیلی از نوارهای حاج منصور ارضی را داشتم و همچنان شریعتی، و در فاصله بین این دو در رفتوآمد بودم. همان زمانها داریوش گوش میدادم و با آن نوحه «در باغ شهادت باز باز است» آهنگران هم هایهای گریه میکردم.
و درنهایت اگر بشود گیلتی پلژر این روزها باشد، میتوانم بگویم از صدای بهنام بانی بدم نمیآید.
خلق قصههای یواشکی
المیرا حصارکی
هیچوقت فکر نمیکردم که روزی بیاید و برای تعداد زیادی، از لذتبخشترین کاری که دوست دارم، بنویسم. قرار بود این لذت تا ابد برای خودم پنهان باشد و قرار نبود این راز ۱۰، ۱۲ ساله را جایی برملا کنم. باید اعترافی کرد و گفت که امکان ندارد کسی را پیدا کرد که تنها یک لذت یواشکی (یا هر لغت محاورهای که میتوان برای ترجمه در نظر گرفت) داشته باشد. با یک نگاه ساده به آدمها میتوان قصه لذتهای یواشکی آنها را حدس زد و دستشان انداخت. من هم یکی از همانها هستم. طبیعتا لذتهای یواشکی بسیاری در کمد پنهان کردم و قرار نیست یکباره همه را لو بدهم. مثل شبیه خیلی از آدمها عاشق کافه رفتن و نشستن بین مردمی هستم که هر کدام یک قصه برای روایت دارند. آدمهایی که تنها به کافه میآیند و قهوه تلخشان را سفارش میدهند و پک عمیقی به سیگار میزنند، انگار که دنیا را از دست دادهاند. یا دو خانمی که روبهرویم مینشینند و با لبخند زورکی میخواهند نشان دهند که آداب اجتماعی را بلد هستند. یا دخترک تنهایی که آنقدر روی گوشی خم شده که هر لحظه ممکن است گردنش شکسته شود. موقعیت این آدمها را تعریف کردم که بگویم لذت یواشکی من فالگوش ایستادن و شنیدن قصههای یواشکی آنهاست. بله اعتراف میکنم که روزنامهنویس فضولی هستم که دوست دارم سر از کار تمام مردمان زمین دربیاورم و اگر توانستم، قصهشان را در قالب داستانکهای کوتاه کپشن کنم و پای یک عکس بنویسم. بله، باید اعتراف کنم که لذت یواشکیام، کشف قصههای مردم است، بدون اینکه خودشان باخبر شوند. از لابهلای حرفهایی که میزنند، چیزی را یادداشت میکنم تا یادم نرود. بین تماسهای تلفنیشان، نفس در سینه حبس میکنم تا بهتر بتوانم پیامهای آن سوی خط را بشنوم و حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشند، خودم در ذهنم شروع میکنم به خلق قصهای که با کاراکتر ظاهری آنها جور درمیآید و این قصه زنجیرهوار ادامه دارد. لذت یواشکی که با شنیدن سر میزهای دستهجمعی کافهها به اوج خودش میرسد و طبیعتا کسی تصور نمیکند دختری که آن سوی میز نشسته و سرش پایین است و تند تند چیزی را مینویسد، در حال گوش دادن به حرفهای آنهاست.
دلت رو بزن به دریا
شیدا محمدطاهر
توی کوچه پسکوچههای درکه یک کوچه باریک هست که حالوهوای ویژهای دارد. یک طرف کوچه دیواری کاهگلی ایستاده که دلت میخواهد گوشت را بگذاری رویش و قصههایی را که سالهاست از رهگذران این کوچه در دلش حفظ کرده، بشنوی. طرف دیگر کوچه هم یک جوی باریک است و کنارش درختانی که عمرشان به ۱۰۰ سال میرسد؛ درختانی که وقتی بهشان تکیه میدهی و سر به آسمان میگیری، آن بالاها از بین شاخ و برگهایش، روز که باشد، درخشش پرتوهای خورشید را میبینی و شب که باشد، سوسوی ستارههایی که از آسمان چشمک میزنند. ولی اصل ماجرا همان جوی آب باریک جاری توی این کوچه است.
اولین باری که از این کوچه گذشتم، حس کردم باید کفشهایم را درآورم و پایم را بگذارم توی جوی و از وسط آب راه بروم. بارها و بارها از این کوچه گذشتم و هربار همین وسوسه تمام طول کوچه و موقع عبور از کنار آب توی ذهنم با من بازی میکرد. ولی همیشه فکر میکردم اگر این کار را بکنم، رهگذرهایی که از کوچه میگذرند، چه فکری درباره من میکنند. شاید بهم بخندند، یا توی دلشان مسخرهام کنند و بگویند توی این سنوسال چه کار بچگانهای میکنم، شاید هم فکر کنند چه دیوانهای هستم… بعد از چند سال، یک روز گرم وسط چله تابستان. باز همان کوچه، باز همان حس و باز همان وسوسه… ولی اینبار بدون اینکه به عکسالعمل آدمها فکر کنم، به محض اینکه وارد کوچه شدم، دلم را زدم به دریا، پاچههای شلوارم را بالا زدم، کفش و جورابم را درآوردم و دستم گرفتم و قدم گذاشتم وسط جوی آب و تمام طول جوی را از اول کوچه تا ته کوچه (که البته زیاد هم طولانی نبود) رفتم و کیف کردم. انگار خنکی و دلچسبی آبی که از کوه سرازیر شده بود و حالا به پایین کوه رسیده بود، به تمام سلولهای وجودم رخنه کرد. حالا من بودم و رهگذرانی که از کوچه میگذشتند. اولین نفر حتی نگاهم هم نکرد. یکی با تمسخر گذشت. یکی لبخند زد و یکی هم… حتی یک گربه هم همینطور زل زده بود بهم! ولی مطمئنم از بین همه کسانی که آن روز از کنارم گذشتند، یکی هم بوده که توی دلش گفته: «همچین کاری چه حسی میتونه داشته باشه؟ منم یه روز دلم رو بزنم به دریا و بپرم وسط این نهر آب. حتما کیف داره…»
چیزی برای پنهان کردن نیست
هوتن ابوالفتحی
من همیشه آدمی نبودم که بخوام خیلی حرف بزنم و تا وقتی فرصتی پیش نیومده، معمولا حرفی نزدم. اما وقتی هم صحبتی در مورد من و علاقهمندیهام پیش اومده، نه خجالت کشیدم و نه کم آوردم. بلکه از علاقه و نظرم دفاع هم کردهام و اصلا نگران مسخره شدن نبودم. اما معمولا در مورد یه چیز صحبت نمیکنم، حتی نه معمولا، که هرگز. من در مورد رویاها و آرزوهام با هیچکس صحبت نمیکنم، چون نه از مسخره شدن، که از انرژی منفیاش نگرانم.
من میدونم جزء به جزء آرزوم چیه و برای بهش رسیدن تمام تلاشم رو انجام میدم، اما مخاطب من به دشواریها و سختیهای این رویا فکر میکنه و ممکنه نظرش، من رو برای رسیدن به اون رویا سست کنه. رویای من وقتی علنی میشه که بیشتر مسیر رو برای رسیدن به اون طی کردم و برای بررسی کردن مشکلات پیش رو و بهتر پیش بردن کارها مشورت میگیرم. من یاد گرفتم رویاهام رو جایی بنویسم تا یادم باشه چیزی که امروز دارم، خواسته و آرزوی دیروزم بوده، برای همین با قدرت ازش دفاع میکنم.
زمان سُمبادهام زد
عسل عباسیان
شجریان دوست نداشتم. اما مگر جرئتش را داشتم در خانوادهای که در هر خانهاش، مجموعه آثار شجریان و لطفی و علیزاده، همچو اشیایی مقدس نگهداری میشد، از این دوستنداشتنِ نامأنوس حرفی بزنم؟ خجالت میکشیدم از اینکه دلم نمیخواهد افطارهای ۹ سالگیام را با «ربنا»ی شجریان باز کنم و از اساس، این همه ارج نهادن بر او را هضم نمیکردم که نمیکردم… او بتِ دستنایافتنی خاندان مادری بود و حتی نمیشد دربارهاش با کسی حرف زد؛ چه رسد به اینکه بخواهی دوستش نداشته باشی! احساس خجالت میکردم و شاید حتی احساس گناه! انگار که وصلهای ناجور بودم و هیچکس (حتی خودم) مرا نمیپذیرفت! باید سر تعظیم فرو میآوردم… که آوردم. نه از سر اجبار… که از سر اشتیاق.
زمان گذشت. زمانه سره از ناسره نشانمان داد. تاریخِ مشترک و خاطره مشترک «همراه شو عزیز» را در جانمان نشاند و دیگر نمیشد دوستش نداشت. او همان اسطورهای بود که کاستهایش را داییجانها با هیچ دُر و گوهری تاخت نمیزدند… او یگانه صدای روزهای جوانیمان شد وقتی که خواند «تفنگت را زمین بگذار».
و حالا جایش در میان سلولهای حافظهام انکارناشدنی است. اصلا زندگانی بیاو و بانگ صدایش انگار تاریخ کم دارد؛ سالهای خاطره و خطر با صوت داوودی او معنا گرفتند. حالا هر بار چشمانم تر میشود، تنها صدای او تسلیبخش است: «ببار ای بارون ببار…» آدمیزاد است دیگر. سلیقهاش لعبتکِ تاریخ است انگار. زمان سمبادهام زد؛ من ساب خوردم.
گیلتی نگو بلا بگو
پریسا شمس
خانوادهام گوش موسیقی خوبی دارند و از وقتی خاطرم است، برادرهایم موزیک وزین اغلب غیرایرانی گوش میکردند. من اما عاشق «ای قشنگتر از پریا بودم» و یک عمر با این آهنگ برای خودم کیف میکردم. تا اینکه حدود ۱۰،۱۲ سال قبل به لطف آرشیو موسیقی برادرم به سلکشنی از بهترین موزیکهای دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی رسیدم. در این سلکشن از فرانک سیناترا و ادیت پیاف داشتم تا گروه بیجیز و جکسون. بیش از ۱۰۰ آهنگ خاطرهانگیز. اولین باری که به ارزش این سلکشن پی بردم زمانی بود که سلبریتیای از دوستان به خانه ما آمد. دست بر قضا این اولین معاشرت ما بود و من سلکشن مربوط را گذاشتم. سلبریتی با شنیدن اولین تِرک که آهنگی از گروه معروف آبا بود، مست موزیک شد و آنقدر با این گلچین حال کرد که مهمانی تا پاسی از شب به درازا کشید و من تازه به ارزش گنجینهای که ساخته بودم، پی بردم.
مدتی بعد در یک جمع فرهیخته همان دوست سلبریتیمان به اعتراض به صاحبخانه گفت موسیقی را قطع کند که باعث سردرد است، بعد از اهمیت انتخاب موزیک در مهمانیها داد سخن راند و سپس در مدح سلیقه موسیقایی من سخنرانی غرایی کرد. جمع که تحت تاثیر قرار گرفته بودند، درخواست کردند سلکشن مربوط را در اختیارشان قرار دهم. و به این ترتیب چیزی نگذشت که من به عنوان متخصص بهترینهای دهه ۷۰ تا ۹۰ شناخته شدم. طبیعتا با عنوان به این مهمی دیگر در شأن من بود زمزمه کنم «با لنگ ابروهات شَرق شَرق نزنی تو گوشم».
سالها گذشت و گوشیها هوشمند شدند و من که حالا تمام آن سلکشن را در پلیلیست خود داشتم، دیجی تمام مهمانیها و دورهمیها بودم. اما پلیلیست ثانویه من هنوز ماجرای لنگه ابرو را دنبال میکرد. تا اینکه در یک جمع بهشدت روشنفکر یک شب گوشیام قاط زد. ویتنی هوستن داشت فریاد میزد:
WE ALWAYS LOVE YOU…
که ناگهان صدای رفیق قدیمی بالا آمد که میگفت: «بچههای محل دزدن، عشق منو میدزدن». درحالیکه از لو رفتن گیلتی پلژرم شرمگین بودم، دیدم رفقا با گیلتی پلژر ما ریختهاند وسط و چه نرمشی میکنند. خلاصه چون پرده برافتاد…
پ.ن: آن سلکشن مربوط را یک بار به یک رفیقی که رستوران ایتالیایی داشت، دادم، حالا در اغلب کافههای شهر آن را میشنوم. همان آهنگها با همان ترتیب، گیرم گاهی یکی دو ترک تازه بهشان اضافه شده باشد. دنیای کوچکی است ژوزه، نه؟
داستان عشق پنهان به پسرکِ مهربانِ چشمدرشتِ موقهوهای
مریم عربی
آبروبرترین لذت شرمسارانه دنیا بیبروبرگرد مال من است؛ کارتون فوتبالیستها. حالا اینکه تماشای پریدن فوتبالیستها به هوا و فرود آمدنشان در یک قسمت و نیم بعد چه لذتی داشته و دارد، بماند. مسئله اینجاست که توی همان دوره بچگی و روزگار قحطی کارتون و سرگرمی هم رویم نمیشد بگویم فوتبالیستها کارتون محبوبم است. در دورانی که از هر کس میپرسیدی کارتون مورد علاقهات چیست، بلافاصله میگفت خانواده دکتر ارنست و رامکال و دو سه تا کارتون آبرودار دیگر، من قایمکی فوتبالیستها تماشا میکردم. برای منی که حتی فوتبال ملیمان را هم از زمان مهدی مهدویکیا و علی کریمی به بعد، دیگر دنبال نکردهام و در این زمینه رسما هر را از بر تشخیص نمیدهم، علاقه به کارتون فوتبالیستها، موضوع عجیب و غریبی است. از روانکاوها سوال کنید، احتمالا میگویند این داستان برمیگردد به یک گیر و گورهایی در دوره کودکی آدم. بههرحال دلیلش هر چه که باشد، قهرمان دوره کودکی من تارو میساکی، پسر نقاش دورهگردی است که به خاطر پدرش مجبور بود خانهبهدوشی را تجربه کند و از همبازیها و دوستهای جانیاش دل بکند. حالا که ۳۰ سالگی را رد کردهام و به سنی رسیدهام که دیگر بابت لذتهای قایمکیام خجالت نمیکشم، با صدای بلند و در کمال صحت و سلامت عقل اقرار میکنم: پسرکِ مهربانِ چشمدرشتِ موقهوهای؛ تماشای تو تنها لذت شرمسارانه دوران کودکی من بوده و بس.
خجالت نکش!
سینا قلیچ خانی
رومن رولان میگوید: جرئت کنید راست و حقیقی باشید. جرئت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید، نشان بدهید. این بزک تهوعانگیز دورویی و دوپهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشویید!
به نظرم باید این جمله را روی پلاکاردی بنویسید و هر وقت گذرتان به محافلی افتاد که چهار تا تازه به کتاب و فیلم رسیده گالریگرد دانشجوی ترم دوم دانشگاه هنر رفته کافهروهای چهارراه ولیعصر افتاد، رو کنید تا بلکه این عزیزان با خواندن این جملههای آقای رولان نیمچه شرمی کنند و از خر شیطان بیایند پایین و هی میان […] دود کردنهای سیگارهای نخی دو هزار تومان، ژیژک و آگامبن گویان خود واقعیشان را پشت نقاب پنهان نکنند. با این جماعت زیاد برخورد داشتم. آنها دقیقا از آخرین کتاب و فیلمی که سرسری نگاه انداختند، حرف میزنند و حاضرم شرط ببندم دو صفحهاش را بیشتر نخواندهاند. مثلا «علیه تفسیر» سوزان سانتاگ یا نیم ساعت از فیلمهای شانتال آکرمن را بهزور تحمل کردهاند، اما طوری ازش حرف میزنند که بیا و ببین!
خلاصه من هم از شما پنهان نباشد، چند باری وسوسه شدم که ادای این جماعت را دربیاورم، اما فکر کردم دارم خودم را بزک میکنم تا شاید مقبول افتم. ولی خدا را شکر لغزش زیادی نداشتم و تصمیم گرفتم اگر مثلا از فیلمهای کمدی دهه ۵۰ ایران خوشم میآید، بدون خجالت در هر جمعی مطرح کنم. من هم میتوانم سلیقه موسیقی خودم را داشته باشم و بیشتر آهنگهایی را که گوش میدهم، رپ و هیپ پاپ باشد. میتوان بدون عرق شرم بگویم داستانهای جنایی و پلیسی چندلر و همت را به تولستوی و هوشنگ گلشیری ترجیح میدهم. باید شهامت این را داشته باشم که بگویم تا به حالم پایم به هیچ گالری نقاشی باز نشده است و از تئاتر بیزارم. «آپارتمان» بیلی وایلدر را بیشتر از «ایثار» تارکوفسکی دوست دارم و این روزها سریالهایی مثل shameless را صادقانهتر از فیلمها میدانم. شاید سلیقه خوبی نداشته باشم، اما مطمئن هستم «خودم» هستم و از بابتش اصلا خجالت نمیکشم.
عاشق ترانههای مبتذل بودم!
محمدعلی مومنی
من در ۱۴ سالگی عاشق ترانههای مبتذل شده بودم! ولی به هیچکس نمیتوانستم بگویم! همچنان تظاهر میکردم از این ترانهها «بدم میآید». بعدها که کمی نرمتر شدم، تظاهر میکردم «خوشم نمیآید»!
ترانههایی که آن سالها به مبتذل معروف شده بودند، ترانههای پاپ بودند که عموما هم شاد بودند و در بیان عامه «اونور آبی» بودند. معلمهای دوره دبستان هندوانهای زیر بغلم زده بودند و من باورم شده بود. برای هر اتفاقی فامیلیام «مومنی» را یادآوری میکردند که «ئه! مومنی! تو هم!» اگر کمی شادی میکردم، یا حتی کمی بازیگوشی میکردم، میگفتند «تو! نباید از این کارها بکنی!» جرئت نمیکردم یک جیغ ناقابل بزنم!
تعریفی هم از ترانه مبتذل داده بودند که فکر میکردیم هر ترانه که کمی ریتم دارد، یعنی مبتذل.
کودک بودم. چه میدانستم مبتذل یعنی چه! ولی الان خوب میدانم مبتذل یعنی چه!
وقتی میدیدم خواننده و نوازندهها تکانی به خودشان میدهند، شرم میکردم و میگفتم: «خجالت هم نمیکشه، مردکِ سبک! زنِ جلف!»
ولی قسم میخورم با همه این احوال آزارم به کسی نرسید و فقط خودم اوایل گوش نمیدادم.
خواهرم که ازدواج کرد، روی فیلم عروسیشان ترانهای بود که من عاشق آن شدم. یکی از اساتید بود که میخواند «انگار از یه معبد عشق قدیمی تو میای…» رویم نمیشد به هیچکس بگویم که خوشم میآید. دلم لک میزد برای شنیدنش. سه سال بیصدا با این علاقه کنار آمدم. فقط گاهی که کسی این نوار یا فیلم عروسی را میگذاشت، من هم با اشتیاق فراوان، مثل زمینی خشک که مدتها آب نخورده، آن را گوش میدادم.
این اواخر نوار داداشم از همان استاد را یواشکی برمیداشتم و چندین بار پشت هم «معبد عشق» را گوش میدادم.
در این وضعیت رو بردم به خوانندههایی مثل عباس بهادری، حسن همایونفال و… همین امروز شاید بهتر میبود که پنهان میماند. ولی خب من «گل میروید به باغ» و «آی نسیم سحری» دوست داشتم و هنوز هم دارم!
حالا به حال آنها که هر آهنگ ریتمداری را مبتذل خواندند و کسانی که سالها هندوانه زیر بغل یک کودک میزدند، تاسف میخورم.
من نه به یک خواننده، که به مجموعهای از خوانندهها عشق پنهان داشتم.
از خجالت تا پررویی
سیدمهدی احمدپناه
در ابتدا خجالت بود و شرم.
خفا بود و لذت.
عیان بود و انکار.
خوانندههایی که اسمشان را نمیگفتم.
کلیپهایی که تنها تماشا میکردم.
و فیلمهایی که گویی هیچوقت ندیده بودم.
تا اینکه در روز اول آگاهی آفریده شد.
و در روزهای بعد، شناخت، آزادی و تا حدی پررویی.
و از آن به بعد، خوانندههایی که اسمشان را نمیگفتم، شدند ش.ش. و آقا جلال.
کلیپهایی که با دیگران میدیدم، شدند کلیپهای فیلمهای هندی مانند «محبتین».
و فیلمهایی که دیده بودم و شاید باز هم ببینم.
آنقدر زیاد شدند که حتی برخی آثار تهمینه میلانی هم در آن میگنجید.
ولی باید اعتراف کنم چیزی که هنوز هم از تماشا کردن آن خجالت میکشم، دیدن گاه و بیگاه اخبار ۲۰:۳۰ تلویزیون است.
روشن فکر بازی در نیار
فرید دانشفر
اگر لیستی تهیه کنند از کسانی که میتوانند برای این موضوع یک یادداشت درست و حسابی بنویسند، من به احتمال زیاد در انتهای این فهرست قرار میگیرم. واقعا آدم خوبی برای این کار نیستم. چون کارهای هنری بیشماری هستند که واکنش «روشنفکرها» در برابرشان چیزی نزدیک به خنده و تمسخر است، اما من دوستشان دارم و در حضور هر شخصی میتوانم بدون نگرانی دربارهشان صحبت و حتی ازشان دفاع کنم. شوربختانه یا خوشبختانه من هنوز آنقدری «روشنفکر» نشدهام که روی تمامی آهنگهای خاطرهانگیز دهه ۶۰ و ۷۰ خط قرمز بکشم و اضافه کنم که هیچکدام از خوانندههای پاپ امروزی را هم نمیشناسم. من حتی نمیتوانم ادای کسی را دربیاورم که نسبت به آن آهنگها بیعلاقه است، چه برسد که بخواهد علیهشان موضع بگیرد. یا بگویم تابهحال فیلم تجاری ایرانی، چه قدیمی و چه جدیدش را ندیدهام. (مخالف ترکیب فیلمفارسی هم هستم.) راستش هیچوقت متوجه این گروهبندی و دستهبندی و خطکشی بین آثار هنری نشدم. قرار نیست اگر از آواز استاد شجریان لذت میبرم، به صدای جواد یساری علاقهای نداشته باشم، یا فیلم «درباره الی» را ببینم و «گنج قارون» را نبینم. ضمن اینکه قرار نیست همه این آثار را به یک اندازه دوست داشته باشیم. همیشه در مواجهه با کارهای هنری، برایم مهم این بوده که آن اثر، یک «آن» داشته باشد. من در بیشتر آثار هنری مورد پسندم، چیزی پیدا کردهام که به نظرم «خوش» آمده. میگویم «بیشتر»، چون تمامی آنها را شامل نمیشود؛ آهنگها و فیلمهایی هم هستند که حتی «آن»ی هم ندارند و دوستشان دارم. میپرسید چرا؟ خب دلیلش این است که با آنها خاطره خوش دارم و دیدن و شنیدن دوبارهشان برایم شیرین است. نمونههایی که اسم آوردم، فقط برای مثال بود، وگرنه میتوانم به اندازه تمام صفحههای چلچراغ درباره «گیلتی پلژر»هایم بنویسم.
دوست داشتنی های ِ یواشکی ِ کمترعرف پسند ِ من بیشتر در رستورانها و کافی شاپها و تناول نمودن در حضور جمع خودش رو نشون میده.عاشق غذا خوردن و علی الخصوص پاک کردن ته ظرف غذا و خوراکیمم.کاری که عمدتا برای کلاس کاری هم که شده ، دوستان ناهمراه ِ من انجامش نمیدن و موافقن که حتما باید ظرف غذات نیمه پر باشه !حتی نیمه خالی هم نه!نیمه پر !و این برای منی که عاشق پاستا آلفردو و هان شاکلت و کیک شکلاتی و کباب برگ و قورمه سبزی و پیازو املت هستم مصیبتی است عظما!قبلتر ها سعی میکردم ی ذره ظرف غذام خالی نباشه .ولی الان اصلا برام مهم نیست.وقتی املت میخورم کلی با ذوق اون لقمه آخر و میمالم به ته ظرف ، یا لیوان هات چالکتمو تا ته سرمیکشم تا چیزی ازش باقی نمونه حتا اگه بتونم انگشتمو میمالم به دیواره اش? و کبابمو با سماق زیاد تا آخر میخورم و کلی لذت میبرم…