مواجهه ژوزف گوبلتس با اشعار ازرا پاوند
شکیب شیخی
تولد و مرگ ازرا پاوند، شاعر و ادیب تاثیرگذار آمریکایی در همین روزهاست و فاصله زیادی با یکدیگر ندارد. همین تولد و مرگ او در نزدیکی تولد یکی از مخوفترین چهرههای سیاسی-فرهنگی تاریخ یعنی ژوزف گوبلتس باعث شده که برای نمونه چند شعر از ازرا پاوند بیاوریم و نظر گوبلتس را در مورد آنها جویا شویم. گوبلتس مخالف هر چیزی است مگر در دامن خودش پرورش یافته باشد، اما دلایل جنونآمیز او برای مخالفت بودند که جالب به نظر میرسیدند.
شعر اول:
من کوشش بیهوده کردهام تا به قلب خود بگویم که بلند پروازی را
به کناری نهد.
بیهوده نهیب بر او زدهام که:
«ای قلب! از تو، در جهان، سرودگویان بهتری هست»
اما پاسخ او، چون باد، چونان عود
چنان چون نالشی مبهم
بر فراز شب گسترش مییابد
صبر و آرام از من باز میستاند و هماره میگوید: «سرودی. سرودی»
و انعکاس این صداها، شامگاهان
چونان امواج دریا بر هم میغلتد
و جاودانه به دنبال سرودی در گردش است.
مرا اما درد از پای درآورده است
و سرگردانی جادهها، چشمان مرا به صورت حلقههای تیره خونین
درآورده است.
لیکن بامدادان، لرزشی در خویشتن احساس میکنم
و پریان سرخ و کوچک کلمات، فریاد میزنند: «سرودی.»
پریان خاکستری و کوچک کلمات، فریاد میزنند: «سرودی.»
و برگهای سبز و کوچک کلمات، فریاد میزنند: «سرودی.»
کلمات چون برگها
چنان چون برگهای خرمائی رنگ بهار، به هر سوئی میآویزند.
برگهای خرمائی رنگ بهار، میروند و فریاد برمیآورند: «- سرودی،
سرودی.»
کلمات خزه مانند
کلمات لبها، کلمات نهرهای آرام، به هر سو میروند و فریاد برمیآورند: «سرودی، سرودی»
من کوشش بیهوده کردهام تا به قلب خود بگویم که بلند پروازی را
به کناری نهد.
بیهوده به زاری با او گفتهام:
«ای روح! در جهان ارواحی بس عظیمتر از تو هست»
در سپیدهدم حیات من، زنی پدیدار آمد
هم بدان گونه که مهتاب بر فراز امواج در آید.
و مهتاب بر امواج فریاد زد: «سرودی. سرودی.»
و من سرودی کرده بدو درسپردم.
و او رفت؛ هم بدانگونه که مهتاب از فراز دریا برود.
لیکن دیگر باره
برگهای کلمات
پریان کوچک و خرمائی رنگ کلمات به نزد من آمده گفتند:
«روح ما را به نزد تو باز فرستاده است.»
و همچنان فریاد برآوردند: «سرودی، سرودی.»
و من، بیهوده بر آنان بانگ زدم:
«سرودی ندارم. من سرودی ندارم
زیرا آن که از برایش سرودی خواندم از کنارم رفته است،
از کنارم رفته است»
روح من اما زنی به کنارم ایستاد؛
زنی از شگفتانگیزترین زنان،
زنی که چنان آتشی بر هیمهی خشک بود. و فریاد برآورد «-سرودی.
سرودی.»
هم بدان گونه که آتش زبانه میکشد و با شعلههای خویش به جانب
نهالهای خشک فریاد میزند.
با وجود او، سرود من شعلهور شد. و او از کنار من برفت
چونان شعلهها که خاکستر آتش را پشت سر مینهند.
از بر من برفت، و راه جنگلهای تازه در پیش گرفت.
دیگر بار، کلمات به جانب من دویده فریاد برآوردند: «سرودی.
سرودی.»
و من بانگ بر ایشان زدم که: «مرا سرودی نیست. مرا سرودی نیست.»
تا سرانجام، روزی شد که روح من، زنی چون آفتاب به کنارم فرستاد.
آفتابی که به دانه زندگی میبخشد،
آفتابی که چونان بهار، بر شاخههای درختان میرقصد.
او میآید و مادر همهی سرودهاست
و کلمات سحر و جادو را در چشمان خود به رقص در میآورد.
کلمات
پریان کوچک کلمات
کلماتی که هماره فریاد بر میآورند: «سرودی، سرودی!»
من به بیهوده کوشا بودهام که به روح خویش بگویم از بلندپروازی دست
باز دارد.
کدامین روح اطاعت میکند – ای زن، ای آفتاب –
اگر تو در قلبش باشی
اگر تو در قلبش باشی؟
این شعر به طور کامل احساسات غلیظ انسان را برجستهترین بُعد حیات دانسته و تنها مسیری که یک انسان باید در حیاتش طی کند را کشمکش با چنین احساساتی میداند. گرچه ما هم قبول داریم که انسان احساساتی دارد و این احساسات هم بسیار مهم هستند، اما قرار دادن تمام تمرکز بر روی این مسائل باعث میشود که رایش از رسیدن به آینده مایوس شود. ایجاد سرگیجه و یاس بین جوانان از آن مسائلیست که هنرمندان و علیالخصوص شاعران دستی توانمند در آن دارند و به همین خاطر است که باید هرچه سریعتر متوقفشان کرد.
شعر دوم:
ای نسل بسیار خودپسند و بسیار ناراحت
من ماهی گیرانی را دیدهام گردشکنان در آفتاب
آنان را دیدهام با خویشاوندان ژولیده
لبخندهای دنداننماشان را دیدهام
و خندههای بیجایشان را شنیدهام
و من خوشبختتر از شما هستم
و آنان خوشبختتر از من بودند
و ماهیان در دریاچه شنا میکنند
بیآنکه حتی لباسی بر تن داشته باشند.
قطع تعلق از مادیات این دنیا و ایجاد مرام و مسلک آسودگی برای هر جوانی –که اتفاقا مخاطب مستقیم این شعر هستند- تنها یک سوال پیش میآورد: «من چرا باید فلان سختی را تحمل کنم؟» و پس از این سوال است که سوالهای دیگر یکی پس از دیگری ظاهر میشوند و نهایتا به این میرسند که «من چرا باید فرمان پیشوا را اطاعت کنم؟» و دقیقا همین آینده محتوم و مشخص است که مرا وادار میکند علیرغم علاقهام به هنر به این شعر به خصوص بگویم «نه!»
شعر سوم:
وقتی در رفتار عجیب وغریب سگ ها دقیق میشوم
ناگزیرم نتیجه بگیرم
انسان حیوان برتر است.
وقتی در رفتار عجیب وغریب انسان دقیق میشوم
دوست من،
اعتراف میکنم
گیج می شوم.
من هم قبول دارم که بعضی انسانها از حیوان هم پستتر هستند و تمام تلاش ما ساختن انسانی نوین است و پاکسازی جهان از همان انسانهایی که این شعر به آن اشاره دارد. اما مشکل اینجاست که این شعر به صورت کلی این ویژگی را به هر انسانی نسبت داده و شرطی برای آن نگذاشته و همین شک و تردیدهای ذاتی و فینفسه است که هر آدمی را به کلیت هدفی که حتی ما در سر داریم هم بدگمان میکند. میتوان با اضافه کردن بخشهایی به این شعر نمونههای انسانهایی که از حیوان پستتر هستند را هم معرفی کرد که خواننده هدف ما را بشناسد و با ما همدل شود.
شعر چهارم:
مانند کلاف گشوده ابریشمینی که باد به سوی دیوار میبرد
کنار نرده پارکی در باغهای گنزیگتون قدم میزند.
خُردخُرد جان میدهد
از گونهای کمخونی عاطفی.
و آن دور و بر دارودستهای است
از کودکان بینوای چرکی، ستبر، نامیرا.
آنان میراثخوران زمینند.
در اوست آخرهای باروری.
اندوهش لطیف و فزاینده است.
دوست دارد کسی با او صحبت کند،
و کمی میترسد مبادا من
ناشیانه به او پیشنهاد دهم.
این شعر هم تصحیح لازم دارد. بزرگترین مشکلش استفاده از مکانی است که در این کشور قرار ندارد و همه میدانیم خواه تصویری که از آن فضا میسازد خوشایند و دلپذیر باشد، خواه تاریک و کدر، باز هم ذهن و یاد و دردی که از خاطرات عاشقانه زنده میشود به جایی جز خاک این کشور کشیده میشود. البته که تعمد و آگاهی شاعر در استفاده کردن از خاک یک کشور مسئلهای نیست که بتوانیم از آن به سادگی بگذریم و شاید لازم باشد با بررسی کامل آثار گذشته چنین آدمی، به طور کل آثارش را در فضای عمومی کشور نابود کنیم، تا دیگر نیاز نباشد بیم آلوده شدن ذهن نسل جدید، به این مسائل را، در فکر خود حمل کنیم.
Shakib Sheikhi