«آدمربایی، تجاوز و فیلمبرداری از قربانی»/ایران
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
گوشی تلفن همراه را که دید حالت تهوع گرفت. همین دور روز پیش با سعید آن را خریده بودند. صفحه لمسی بزرگی داشت و کیفیت عکسهایش حرف نداشت. خودش نمیخواست، میگفت برای من فقط گل بگیر، یک شاخه گل مریم؛ اما سعید اصرار کرده بود آن گوشی را برایش بخرد. میگفت: «این که چیزی نیست فرشته! من بهترینای دنیا رو برات میخوام. یه روزم برات یه مزرعه گل مریم درست میکنم.» قرار بود هفته دیگر به خواستگاری بیاید. اولین سلفی را با هم گرفتند. موقعی که سعید رفته بود دو تا بستنی قیفی بگیرد و برگردد تا درباره جزئیات مراسم خواستگاری حرف بزنند، سلفیشان را در صفحه اینستاگرامش گذاشته بود و زیرش نوشته بود: «من خوشبختترین آدم دنیا هستم» و حالا خودش را بدبختترین آدم دنیا میدید. گوشی را برداشت و با هر چه در توان داشت آن را به دیوار کوبید. جیغ میکشید و موهایش را میکند که مادر خودش را از سالن رساند و دستهایش را محکم گرفت. مادر رنج میکشید، میخواست فرشته را آرام کند اما نمیدانست چطور.
یک سال پیش که پدر از دنیا رفته بود و خوشیِ فرشته هم از پیاش، تا اینکه سروکله سعید پیدا شد. چهار ماه پیش؛ وقتی روحش هنوز در تسخیر اندوه فقدان پدر بود، سعید گویی از آسمان آمد و مهمان قلبش شد. جای پدر را که نمیگرفت اما وقتی کنارش بود، غم از خاطرش میرفت. خندههایش، اخمهایش، حرفهایش، دستهایش، انگار همهچیزش شبیه پدر بود و همه اینها به فرشته احساس امنیت و آرامش میداد. سعید آنقدر خوش سروزبان بود که از همان روزهای اول توانست جایی نزدیک به جای پدر در دل فرشته باز کند. همهچیز خیلی سریع پیش میرفت؛ شاید همان شباهتش به پدر بود که باعث میشد فرشته انقدر راحت به او اعتماد کند و هر روز با هم صمیمیتر شوند.
حالا صفحه لمسی بزرگ گوشی تلفن همراه صد تکه و صمیمیت فرشته و سعید هزار تکه شده بود. اولین باری که بعد از آن اتفاق شوم، چشم در چشم سعید شد، تف به رویش انداخت. اگر با رفتن پدر اندک امیدی به این دنیا داشت، با از میان رفتن اعتماد به سعید، همان اندک امید را هم از دست داده بود. مادر دستش را گرفت و به سمت تختخواب برد. همانطور که به طرف تخت میرفت به گلهای روتختیاش خیره شده بود، گلهای درشتِ قرمز و بنفش و صورتی با برگهای سبز که مثل پیچک در هم پچیده بودند. رنگ قرمزِ گل وسطی او را یاد مبلمان آن خانه میانداخت. میتوانست در هر چیزی ردی از آن خانه در آن روز شوم پیدا کند و آن خاطره نحس را مرور کند. ناگهان دست مادر را رها کرد و با خشم روتختی را از جا کند و مچالهاش کرد. دوباره جیغ کشید و دوباره خواست موهای سرش را بکند که مادر دستانش را گرفت. فرشته سرش را در آغوش مادر فرو برد، شاید چند ثانیه یا چند دقیقه یا شاید هم بیشتر. دنبال آرامش و اطمینان و امید در آغوش مادر میگشت. همان چند ثانیه یا چند دقیقه یا بیشتر بود که صدای زنگ در آمد. فرشته به خردهشیشههای گوشی تلفنهمراه زل زده بود، همان گوشی که ارزشش دو برابر بدهیِ سعید به آن مرد بود؛ همان مردی که از او فیلم هم گرفته بود تا با تهدید طلبش را از سعید بگیرد. حالا سعید پشت در بود، با یک بغل گل مریم که دیگر یک مزرعهاش هم نمیتوانست حال فرشته را خوب کند.