مازیار درخشانی
مازیار درخشانی
چند سال پیش خواهرم بعد از جستوجویهای فراوان و تلاشهای زیاد، جایی را پیدا کرد که فیلمهای ویاچاس را روی سیدی میریختند. یکی از آن فیلمهایی که روی سیدی ریخته شد، فیلم عروسی پدر و مادرم بود. در واقع تماشای فیلم عروسی پدر و مادرم یکی از تفریحات خیلی سالم خانواده ما بود.
عروسی در خانه مادربزرگِ مادرم است که حیاط بزرگی دارد. تصاویر شبیه به تصاویری است که شبکه خبر نشان میدهد. از آن جمعیتهایی که همه لای هم میلولند. با این تفاوت که قهرمان جمعیتِ آن شب، پدرم است. تماشای فیلم بیشتر وسیلهای است برای ثبت و ضبط کسانی که دیگر نیستند. مثلا در آخرین باری که فیلم را دیدیم، یادمان افتاد حبیبالله خان، داییِ دخترعمه مادربزرگم، دو ماهی میشود که فوت شده است. همچنین از آخرین باری که فیلم را دیدهایم تا الان، چهار نفرِ جدید هم فوت شدهاند. و از زمانی که من متن را نوشتهام تا در این شماره چلچراغ چاپ شود، تقریبا ۱۰ نفر دیگر هم به لیست فوتیها اضافه شدهاند. تقریبا تعداد زندههای فیلم عروسی ۱۵ نفر است.
یک بچهای از ابتدا تا انتهای عروسی کنار پدر و مادرم ایستاده است. از همانهایی که دشمن خونین گروه فیلمبرداری هستند. از همان بچههایی که در همه تصاویرِ مهمِ فیلم عروسی، گوشه قاب جا خوش کردهاند. از همان بچههایی که پدر و مادرشان ولشان میکنند به امان خدا و اگر کسی جلویشان را نگیرد، تا خودِ تختخواب عروس و داماد هم میخواهند بیایند. اینکه میگویند پدر و مادرهای جدید خیلی بیخیال شدهاند و چیزی به بچههایشان نمیگویند، کاملا غلط است. پدر و مادرها در هر دورهای از تاریخ بشریت، به میزان زیادی نسبت به فرزندانشان بیتوجه بودهاند و این قضیه هیچ ربطی با الان ندارد. در قسمتی از فیلم، دخترعمهام که ظاهرا فیلمبردار علاقه زیادی به او داشته (چراکه از او بیشتر از مادرم فیلم گرفته است)، ظاهر میشود که دارد با لباسی صورتی با پارچه ژرژِت، خیلی تند میرقصد. آنقدر تند که فکر میکنی یوسین بولت لباسِ شب با کفش پاشنهبلند پوشیده است. انگار تدوینگر فیلم او را جداگانه انتخاب کرده و سرعتش را بالا برده است، چراکه در مقایسه با دیگر مهمانان آن شب خیلی تندتر میرقصد. بعد دوربین روی زنعموی مادرم میآید و ما هر وقت این صحنه را میبینیم، همه تعجب میکنیم. یعنی اگر من هفت شب پشت سر هم فیلم عروسی را ببینم، باز هم با دیدن این صحنه تعجب میکنم. صحنه، صحنهای است که زنعموی مادرم که الان بهشدت مؤمن و مذهبی است، با یک کتودامن زرد قناری و موهای باز دارد با عموی مادرم میرقصد.
هر از گاهی چند قطره اشک روی گونه پدرم دیده میشود. وقتی که دارند عقد را میخوانند و پدرم دست پدرش را میبوسد که چند روز بعد از عروسی، از دنیا میرود. پدرم در آن فیلم روحش هم خبر ندارد که قرار است تا ۱۰ روز دیگر، پدرش را برای همیشه از دست بدهد. حتی خود پدرش هم از رفتنش خبر ندارد. عروس و داماد را در یک صدف بزرگ نشاندهاند و جلوی صدف سفره عقد پهن شده است. جمعیت کثیری بالای سر عروس و داماد در حال ساییدن قند هستند. مادرم از مدل موهایش در شب عروسی ناراضی است و هنوز هم بعد از گذشت ۴۰ سال، وقتی دوربین رویش میآید، میگوید: «این آرمِن گند زد به سر من.» آرمن آرایشگر ارمنی بود که گویا گند زده است به سر مادرم. مادرم بیراه هم نمیگفت. واقعا موهایش خوب نبوده. اما پدرم هنوز هم که هنوز است، بعد از شنیدن این جمله مادرم میگوید: «نه بابا، خیلی هم خوبه. تو فکر میکنی بد بوده.» معلوم است که این جمله را بارها در شب عروسی به مادرم گفته است. اما دروغ گفته. هم ۴۰ سال پیش، هم الان. آدم وقتی دروغ میگوید، یک برقی در چشمانش ساطع میشود و این برق در تمامی عکسهای عروسی پدر و مادرم، در چشمان پدرم دیده میشود. عدهای در فیلم هستند که هر بار فیلم را میبینم، مادرم میگوید: «چرا ما اینو گفتیم بیاد. خودش ازدواج کرد، هیچکس هم نگفت بیاد.» و از همین حرفها… بعد یکدفعه از گوشه قاب دخترعمهام با یک لباس جدید وارد میدان میشود. در واقع ستاره آن شب دخترعمهام است. اینبار یک لباس زرد ساتن خیلی زشت پوشیده است. از آنهایی که وقتی میبینی، به خودت میگویی: «آخه مگه کسی پیدا میشه اینو بپوشه!» دوباره میآید وسط و با چنان سرعتی دست و کمرش را تکان میدهد که خندهات میگیرد. یک بار که گفتم باید خودش این فیلم را ببیند، مادرم گفت: «نه اصلا. یک بار دیده و خیلی ناراحت شده.» حق هم دارد. من هم بودم، ناراحت میشدم. آخر چرا باید یک نفر وقتیکه همه دارند اینقدر آرام میرقصند، سریع بدنش را تکان بدهد.
یک نفر هم در فیلم هست که نه پدرم میشناسدش، نه مادرم. یک مرد میانسال با کتوشلوار مشکی و خطوط راهدار سفید. دقیقاً شبیه تخمه گل آفتابگردان. از اول تا آخر فیلم فقط دارد دست میزند. شاید یک رهگذر ساده بوده و داشته رد میشده که دیده در خانهای عروسی است و گفته: «ایول منم برم.» اما آخر کدام رهگذر سادهای کت و شلوار مشکی با خطوط سفید راهدار میپوشد؟
همه چیز دارد خوب پیش میرود که یک لحظه به ذهن تدوینگر فیلم الهام میشود که یک جامپ کات بزند و ما را پرتمان کند به شام عروسی. ابتدا پدر و مادرم در راهروهایی که میزهای مستطیلی شام تشکیل دادهاند، قدم میزنند. با یک آهنگ از عارف که اگر در قرن ۲۰ شمسی هم باشیم، باز باید بخشی از آهنگ شب عروسی ما ایرانیها باشد. انگار تا این آهنگ پخش نشود، عروسی رسمیت ندارد. پدر و مادرم اسلوموشن میشوند و پدرم از دیس روی میز یک تکه جوجه برمیدارد و آن را نزدیک دهان مادرم میآورد و مادرم خیلی آرام با دندانهایش جوجه را از دستان پدرم میگیرد. این صحنه تقریبا یک دقیقه طول میکشد. یکی دیگر از بحثهای همیشگی پدر و مادرم بعد از دیدن این صحنه این است که مادرم میگوید: «چرا زرشکِ روی جوجه را برنداشتی و بعد جوجه را بالا بیاوری؟» راستش من این زرشک را تا وقتیکه مادرم نگفته بود، ندیدم، اما از وقتیکه گفته، هر بار فیلم را میبینم، اول زرشک را میبینم، بعد مادرم را، بعد جوجه و بعد پدرم را. چند دقیقه بعد پدر و مادرم بین میزهای غذا راه میروند و فیلمبردار جوری فیلم میگیرد که ما بفهمیم شام، جوجه و کوبیده و ماهی بوده و یک میز سرتاسری که روی آن نوشابههای شیشهای پپسیکولا با نِی چیده شده است. فیلم خیلی رمانتیک و آرام در حال پخش است که باز تدوینگر گل میکارد و یک کات میزند روی دایی پدرم که لپهایش ورمکرده است و یک نی از لای لبهایش وارد دهان شده است و دارد نوشابه را پمپ میکند بالا. نمیدانم شام خوردن مردم چه چیز زیبایی دارد که هنوز بعد از گذشت ۴۰ سال در همه فیلمهای عروسی برای خودش یک جای ویژه دارد. دوربین واید میشود و مهمانها همه کنار هم ردیف شدهاند و دارند شام میخورند و باز دوربین جلو میرود و زوم میکند روی دخترعمهام که اینبار یک لباس کرمرنگ پوشیده و دارد با سرعت زیاد شام میخورد. من هیچوقت نتوانستم راز این همه عجله دخترعمهام در شب عروسی را بفهمم. بعد چند طرح گل و ستاره روی صفحه تلوزیون انیمیت میشود و به انگلیسی مینویسد: فریدون و مرجان؛ پیوندتان مبارک. فیلم تمام میشود. بعد خواهرم دستگاه را خاموش میکند، پدرم تلویزیون را و مادرم زیر گاز را. هر یک به اتاقهایمان میرویم و تا پایان روز در صفحات پنج اینچی گوشیمان غرق میشویم.
تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟
صفورا بیانی
به نام خدا، خانواده ما تعطیلات نوروز خود را بسیار بسیار لاکچری گذراند. ما برای اولین بار پایمان را گذاشتیم آن طرف مرز. البته در لحظه عبور از مرز پایمان روی زمین نبود، نمیدانم چگونه بگویم که فخرفروشی به حساب نیاید، اما دلتان نخواهد، با هواپیما رفته بودیم. خواهرم پارمیدا آنقدر خوشحال بود که در همان لحظه اعلام خروج در پوست خودش نگنجید و مجبور شد برای جلوگیری از پارگی لباسهایش، چند تا از آنها را دربیاورد. مادرم که از همان ابتدا شروع به عکاسی از منظره زیبای نوک بال هواپیما کرده بود، تا رسیدن به فرودگاه استانبول منظرهای را از چشم فالوئرهایش پنهان نگذاشت. او تا جایی پیش رفت که همان پاپاراتزی معروفی شد که اولین بار از شروع روابط آصلی انور و مورات بز پرده برداشت و غیر از زندگی این دو نفر یک ملت را هم به آشوب کشید. مادرم در یک لایو از پولی بودن توالت عمومیهای ترکیه پرده برداشت و به فالوئرهایش گفت که قدر ایران را بدانند که میتوانند هر چقدر خواستند چیز کنند، ولی پولی بابت آن نپردازند. البته دربان یکی از توالتها میگفت ما در اینجا برای همه این قانون را داریم و به خاطر همین حتی اگر اردوغان هم باشد، باید خسارتش را بپردازد، درحالیکه در کشور شما هیچکس مسئولیت کارش را به عهده نمیگیرد.
یک مشکل دیگر که ما در خارج داشتیم، زبان بود. البته که پدر من مسلط به زبانهای آلمانی، اسپانیولی، فرانسوی و آمریکایی و استرالیایی است، ولی از شانس مادر این کشور همه میگفتند یا ترکی صحبت کنید یا انگلیسی. یک بار هم مجبور شدیم به پلیس توضیح دهیم که چرا از بار هتل، آب معدنی دزدیدهایم. وقتی که پدرم داشت میگفت هتل را اشتباه گرفته بودیم و فکر میکردیم هتل خودمان است و مجانی است، پلیس اصرار داشت که هر طور فکر میکند، نمیشود هتل خراب و فکسنیای را که ما در آن ساکن بودیم، با آن یکی هتل اشتباه گرفت. آخرش هم مادرم عصبانی شد و گفت: «چه خبره؟ چرا اینقدر شلوغش کردهاید؟! همهاش یک لیتر آب بوده که تازه آن هم آنقدر تلخ بود، از گلومان پایین نرفت، بعدش هم که مسموم شدیم و الکی آنقدر حالمان بد بود، قاه قاه میخندیدیم. والا خداوند آب پاک و سالم را گذاشته در اختیار همه بندههایش و اینطوری ادا و اطوار نمیآید.» پلیس هم که دید مادرم قاطی کرده و غیر از هزار دلار توی جورابش چیزی برای از دست دادن ندارد، ما را هزار دلار جریمه کرد و فرستادمان فرودگاه که برگردیم. اما ما برای کار مهمتری رفته بودیم. قرار بود در ترکیه واکسن کرونا بزنیم. اصلا تور ما تور سلامتی گردشگری بود که خب تورلیدر روز اول سراغمان نیامد و خودمان مجبور شدیم دنبال بیمارستان بگردیم. درست است که درنهایت نفری یک دوز واکسن فایزر زدیم، به اندازه مصرف هشت سالمان هم شلوار جین و شکلات خریدیم، اما در عوض آنطور که مسئولان کشورمان برنامهریزی کرده بودند، بابت خریدن واکسن ارزی از کشور خارج نشد و ما خودمان خارج شدیم. اکنون نیز خوشحالیم که با این کار خود در راستای بهبود اقتصاد کشور قدم مهمی برداشتیم. این بود انشای من.