فیلمنامه پیشنهادی برای مهندسی معکوس یک سریال کرهای جامع
ابراهیم قربانپور
سکانس اول. دربار
در ابتدای سکانس دو نفر سرباز که ریششان از بقیه تنکتر است و چشمهایشان از بقیه تنگتر است و یکطوری هستند که آدم اصلا در اینکه ابله هستند تردید نمیکند، با هم حرف میزنند:
سرباز اول که لاغر است: «حتما یادت هست که قسمت قبلی تا آنجا نشان دادیم که یک عده در دربار داشتند توطئه میکردند که جونمون را که میدانیم نایب بر حق سلطنت است، از دربار بیرون برانند.»
سرباز دوم که چاق است: «به نکته درستی اشاره کردی. منظورم توطئه است. ضمنا اگر درست یادت باشد، جانبگم هم متوجه این توطئه شد.»
سرباز اول: «وای چقدر اتفاقی امپراتور و توطئهکنندگان دارند از کنار ما رد میشوند.»
سرباز دوم: «بهتر است تا اتفاقی ما را ندیدهاند، از اینجا برویم.»
دو سرباز میروند. امپراتور که از فرط پخمگی شبیه رامین پرچمی سریال «در پناه تو» است و همسرش که ترکیبی است از جمیله شیخی سریال «پدرسالار» و مادر رامین پرچمی در همان سریال «در پناه تو» به همراه شیلنگ، پسر جوانی که نایب بر حق امپراتور نیست، اما در حال توطئه است، وارد میشوند. (علت اینکه او نایب برحق نیست، خیلی مهم نیست. اینکه جونمون هم چطور به عمل آمده که پسر ملکه نیست اما نایب بر حق امپراتوری است، همینطور. کمی دل بدهید درام شکل بگیرد.) پشت سرشان یک تاجر چاق که لبخند موذیانهای به لب دارد و یک وزیر اخمو که اصلا لبخند به لب ندارد، در حال حرکتاند.
امپراتور: اما چرا باید جونمون را کنار بگذارم؟ او پسر خوبی است.
همسر: اون داره شما رو فریب میده. (رو به دوربین سرش را به شکلی پلید تکان میدهد.)
شیلنگ: بله پدر، من بهتون ثابت میکنم که داره شما رو به قتل میرسونه.
ناگهان مردی میدود که روی لباسش نوشته است جونمون. مرد یک چاقو در دست دارد. شیلنگ و تاجر چاق او را میگیرند و نوشته روی لباسش را به امپراتور نشان میدهند.
امپراتور (به وزیرش): همین الان بهت دستور میدم جونمون رو بکشی.
امپراتور و همسرش و شیلنگ که لبخند پلیدی روی لب دارد، از صحنه بیرون میروند. تاجر چاق یک کیسه پر به مرد قاتل میدهد و هر دو رو به دوربین میخندند. دوربین جانبگم را نشان میدهد که پشت دیوار در حال شستن ریشه جنسینگ است و خیلی اتفاقی این صحنه را هم میبیند و از فرط وحشت لب میگزد.
سکانس ۲. تپههای اطراف شهر
جونمون و تعدادی سرباز که دوتایشان که از بقیه ابلهتر به نظر میرسند، دوستهایش هستند، در حال تمرین با شمشیر و تیر و کمان هستند. دو دوست جونمون انگار که دفعه اول است که تیراندازی او را میبینند، با هر بار تیر انداختنش از جا میجهند و ذوق میکنند. خود جونمون با اینکه تیر را دقیقا وسط سیبل زده، از کارش راضی نیست و زیر لب با خودش میگوید: «واضح و مبرهن است که من نباید به خودم مغرور شوم. یک امپراتور خوب هرگز نباید فرد مغروری باشد.»
در همین هنگام جانبگم که بهخاطر اینکه نابغه است از قوانین فیزیکی تبعیت نمیکند، علیرغم اینکه بعد از وزیری که اصلا لبخند نمیزند، راه افتاده است، خیلی زودتر از او به جونمون میرسد. دو دوست ابله جونمون میخواهند او را بکشند، اما خود جونمون که زیر لب دارد میگوید «یک امپراتور خوب باید بتواند در یک نگاه بفهمد آدم خوبه سریال کدام است»، به آنها میگوید: «ولش کنید بذارید حرفشو بزنه.»
دو دوست ابله جانبگم را ول میکنند. او روی زانو میافتد، اما جونمون تحت تاثیر دو آموزه ذکرشده در بالا درباره یک امپراتور خوب او را از زمین بلند میکند.
جونمون: «چرا اینقدر سراسیمهای؟»
جانبگم: «اعلیحضرت شما من رو نمیشناسید، اما من همون نابغه ستمکشیدهای هستم که باید باشم. من متوجه شدم که شیلنگ و ملکه میخوان شما رو بکشن. همین الان جناب وزیر با ۳۳ هزار سرباز داره برای کشتن شما اینجا میاد.»
جونمون: «اما این خیلی بده. من فقط ۸۰۰ نفر سرباز دارم.»
یکی از دو دوست ابله: «اما سربازان ما چون خیلی شما رو دوست دارند، از برتری خاصی برخوردارند.»
جونمون: «درسته. پس میجنگیم.»
سربازی دوان دوان از راه میرسد و نفسزنان به زانو میافتد.
سرباز: «قربان. جناب وزیر با ۳۳ هزار سرباز بیرحم که خیلی خشن هستند، دارند برای کشتن شما میان.»
وزیری که اصلا لبخند نمیزند، با حدود ۱۰ نفر سرباز از دور پیدا میشود. جونمون رو به ۶ نفر سربازی که کنارش ایستادهاند، میکند و فریاد میزند.
«اونها دارند برای کشتن من میان. اگر فکر میکنید شیلنگ امپراتور بهتریه، منو به حال خودم ول کنید و برید.»
دوربین دو دوست ابله او را نشان میدهد که در حال گریه کردن شمشیرهایشان را درمیآورند. جونمون داد میزند و حمله میکند. دو سپاه با هم درگیر میشوند. جونمون خودش با وزیری درگیر میشود که اصلا نمیخندد. وزیر خیلی ناجوانمردانه جونمون را قلقلک میدهد و وقتی جونمون میخواهد با دست نگذارد او به قلقلک دادنش ادامه بدهد، دست او را با رذالت تمام قطع میکند. یکی از دو دوست ابله جونمون آن وسط حاضر میشود و نمیگذارد وزیر عضو حساس دیگری از جونمون را هم قطع کند، بلکه به جایش خودش نصف میشود. جونمون که از دیدن نصف شدن دوست ابلهش خشمگین شده، پیش میشتابد و وزیر را با شجاعت میکشد. بعد از مرگ وزیر باقیمانده سربازان او یکصدا میگویند: «ما میدانیم که شما نایب برحق امپراتور هستید، اما مجبور بودیم زیر پرچم این خائن بجنگیم.»
جونمون همانطور که زیر لب میگوید «از ویژگیهای یک امپراتور خوب یکی هم گذشت کردن و بخشیدن دشمنانش است»، همه آنها را میبخشد.
جانبگم که چون نابغه است از هیچ قاعده زیستشناسی تبعیت نمیکند، بعد از پایان جنگ تازه متوجه شده که جونمون یک دستش را از دست داده است و موفق میشود با استفاده از ریشه جنسینگ کاری کند که دست جونمون خیلی سریع دوباره دربیاید و از آن دست قبلی هم بهتر کار کند.
دو نفر از سربازها از جونمون میخواهند بیرحمانه به دربار حمله کند و ملکه و شیلنگ را بکشد. جونمون همینطور که دارد با استفاده از جوشانده جنسینگ جاهای دیگر بدنش را هم مداوا میکند و رفته رفته عاشق جانبگم میشود، زیر لب میگوید: «صبر کردن هم یکی دیگر از ویژگیهای یک امپراتور خوب است. من صبر میکنم.»
سکانس ۳. شهر
چند نفر از مردم در حال خوردن برنج نشستهاند.
مردم اول: «ببینید جونمون چقدر خوب است که هنوز نیامده همه ما را بکشد.»
مردم دوم: «بله! هر کس دیگر بود، تا الان همه ما را کشته بود.»
مردم سوم: «پس همه ما به او میپیوندیم.»
همه سه نفر مردم با هم داد میزنند: «بله.» و بیل و کلنگ و ملاقهشان را برمیدارند تا بروند و به جونمون بپیوندند.
سکانس ۴. دربار
امپراتور و شیلنگ و ملکه دارند از گوشهای رد میشوند.
ملکه: «او میخواست شما را بکشد. بهتر است هر چه زودتر یک وزیر دیگر که او هم لبخند نزند، پیدا کنید و بفرستید برود سرش را بیاورد.» بعد رو به دوربین سرش را پلیدانه تکان میدهد.
شیلنگ: «بله پدر. من خودم چون امپراتور مناسبی نیستم، طبعا به اندازه کافی هم شجاع نیستم تا به جنگ جونمون بروم، اما یک نفر مزدور دارم که او میتواند جونمون را بکشد.»
امپراتور که خیلی تحت تاثیر است، با سر موافقت میکند. مرد مزدور که یکهو پیدایش شده، بالافصله میرود. شیلنگ رو به دوربین پلیدانه میخندد.
سکانس ۵. آشپزخانه دربار
همان مردی که دفعه اول آمده بود امپراتور را بکشد، دارد در دبه بزرگ سس سویا قضای حاجت میکند که آشپزها او را دستگیر میکنند. یکی از آشپزها به یاد میآورد که جانبگم که چون نابغه است از هیچیک از قواعد درام و فیلمنامهنویسی هم تبعیت نمیکند، یک بار به او گفته است: «کسی که دارد در دبه سس سویا قضای حاجت میکند، قصد کشتن امپراتور را دارد.»
آن آشپز مرد را نزد امپراتور میبرد. امپراتور متوجه میشود که این همان مردی است که یک بار دیگر هم قصد کشتن او را داشت. هر چه شیلنگ و ملکه تلاش میکنند او را متقاعد کنند که اشتباه گرفته است، فریب نمیخورد و دستور میدهد لباسهای مرد را بگردند. روی هیچکدام از لباسهای مرد ننوشته جونمون، لذا امپراتور متوجه میشود که او مزدور جونمون نبوده است. درعوض او یک کیسه پول به همراه دارد که رویش نوشته است: «کیسه پول شیلنگ، ملکه و آن تاجر چاقی که دفعه قبلی که من میخواستم شما را ترور کنم، همراهتان بود.»
به این ترتیب امپراتور به اشتباهش پی میبرد و خودش شخصا ملکه و شیلنگ را که چون شایسته امپراتوری نیست جنگیدن هم بلد نیست، میکشد و بعد برای نجات جان جونمون از دست آن مزدور از دربار خارج میشود.
سکانس۶. چادر جونمون
جونمون و جانبگم با حفظ فاصله حداقل شش گوسفند بالغ در چادر نشستهاند و دارند هی بیشتر عاشق هم میشوند. سایه مزدور از پشت پارچه چادر پیداست. مزدور که نزاکت کافی ندارد تا بگذارد جونمون و جانبگم بیشتر عاشق هم شوند، ناگهان داخل چادر میپرد تا جونمون را بکشد. جانبگم که چون نابغه است از هیچیک از قواعد شیمی هم تبعیت نمیکند، ظرف جوشانده جنسینگ را روی مزدور میپاشد و جوشانده جنسینگ اینبار مثل اسید عمل میکند و باعث میشود مزدور به هلاکت برسد. جونمون و جانبگم قصد دارند به ادامه عاشق شدنشان برسند که امپراتور خودش را داخل چادر پرت میکند.
امپراتور با دیدن جنازه مزدور میگوید: «من از این صحنه فهمیدم که تو غرور نداری، صبوری، خردمندی، شجاع و دلیری و درکل یک پک کامل از ویژگیهای یک امپراتور خوب را داری. لذا من خودم کنار میکشم تا تو همین الان و پیش از موعد امپراتور شوی.»
جونمون که تقریبا مراحل عاشق شدن را تا آخر رفته است، میگوید: «اما به نظر من جانبگم برای این سمت مناسبتر است، چون او هم همه اینهایی را که گفتید، دارد، بهعلاوه نابغه هم هست و لذا از قوانین وراثت تاج و تخت هم تبعیت نمیکند.»
امپراتور که میبیند حق با جونمون است، به آنها فرمان میدهد تا با هم ازدواج کنند و بهعنوان امپراتور و ملکه به دربار وارد شوند و خود را برای سیزن بعدی آماده کنند.