-کارگر ساده خانم و آقا، کارخانه مواد غذایی، حقوق یکمیلیون و هفتصد با بیمه و مزایا. آهان این خوبه، بگیر این رو…۰۹۱۹۳۳۲
-سلام وقتتون بهخیر، ببخشید واسه آگهیتون زنگ زدم، خواستم ببینم شرایطش چه شکلیه… برای همسرم… ۲۹سال… بنویس آدرس رو… انقلاب… کارگر جنوبی… کوچه… پلاک… خانم مرادی. خیلی ممنون، خدا نگهدار.
-اینکه آدرس همون قبلیه هست که زنگ زدیم.
-عه. پس این رو خط بزن، از این کاریابیهاست. الکی پول میگیرن، آخرم هیچی به هیچی.
-چی کار کنیم پس حالا.
-ول کن بیا به بقیه زنگ بزنیم.
حدود دو سال بود که در یک انبار پخش مواد بهداشتی کار میکرد. چند ماهی بود که هر زمان از سر کار به خانه بازمیگشت، با ترسی که از چشمانش بیرون میزد، به همسرش میگفت: «دارم بیکار میشم، صاحبکار میگه وضع بازار خرابه. با چند نفر حساب کتاب کرده، انداختشون بیرون، همین روزهاست که من رو هم بندازن بیرون.» و همین چند جمله کافی بود که گوشه قلب همسرش بلرزد و تمام روز و شب را به این فکر کند که: «با هزینههای زندگی چه کنیم؟» روزها پشت هم میگذشت و با هشدارهای هر روزه مرد دلهرهاش بیشتر میشد. فکر کردن به این موضوع تمام زندگی او را مختل کرده بود. با خود میگفت: «پول اجاره آخر ماه را چه کنیم؟» و بوی سوختگی از آشپزخانه بلند میشد. «قسط بانک رو چه جوری بدیم؟» و متوجه صدای گریه پسر کوچکش میشد که چند لحظه پیش –بدون آنکه واقعا متوجه شود-درخواست بازی با او را با یک فریاد محکم رد کرده بود. «ماشین خراب نشه حالا»… و صدای زنگ خانه.
-بله؟
-منم. باز کن در رو.
-سلام. چرا این موقع برگشتی؟ این چیه تو دستت؟
-هیچی. تموم شد، امروز آب پاکی رو ریخت رو دستم. گفت فردا نمیخواد با لباس کار بیای، بیا تسویه کن برو.
-آخه… آخه تو که گفتی تو رو خیلی تحویل میگیره، گفتی مشکل نداره باهات؟
-اصلا حرف مشکل نیست. دیگه همه رو بیرون کرد. فقط خودش مونده. میگه سفارشها اینقدر کم شده که دیگه پول به کارگر دادن اصلا برام صرف نمیکنه.
-حالا این چیه تو دستت؟
-روزنامهست دیگه.
-واسه نیازمندیهاش گرفتم. بیا به چند جا زنگ بزنیم. شاید یه کاری پیدا شد. تو این وضعیت که نمیشه بیکار موند.
-دلت خوشه تو هم، روش نوشته نیازمندیهای «صبح» تهران. باید صبح بخری. الان دیگه فایده نداره، همه شغلها رو گرفتن. یادته عمو از شهرستان اومده بود دنبال کار؟ صبح زود میرفت میخرید.
حالا دیگر تسویه کرده بود و با یک روزنامه در دست چپ و یک نان در دست راستش به خانه برگشته بود. دور چند تا از آگهیها خط کشیده بود.
-بیا دور این چند تا رو که خط کشیدم، زنگ بزن ببین چی میگن.
-چی هست؟ ببینم. تعدادی کارگر خانم و آقا جهت کار در کارخانجات و فروشگاهها. حقوق تا دومیلیون. بیمه که نداره. ولی حالا میگیرم. بگو شماره رو.
-بگیر ۰۹۹۰۷۳۹…
-سلام، خسته نباشید، بهخاطره آگهیتون زنگ میزنم. شرایطش چه جوریه؟… نه، برای همسرم… ۲۹سالشه… بله… آدرس رو بنویس… انقلاب… کارگر جنوبی… کوچه… پلاک… خانم قدسی… ممنون، خدا نگهدار.
-چی شد؟
-گفت فردا بیا به این آدرس صحبت میکنیم. خوبه جور شه.
-ایشالا که جور میشه. حالا یکی دیگه زنگ بزن. این رو هم بگیر ۰۹۳۳۴۲۸…
-اشغاله.
-کارگر ساده خانم و آقا در کارخانه مواد غذایی، حقوق یکمیلیون و هفتصد…
سه هفتهای از بیکار شدنش گذشته بود. هر روز صبح زود از خانه بیرون میرفت. چرخی در کوچهها و خیابانها میزد، به اعلامیههای کار نگاهی میکرد و با یک نان و یک روزنامه به خانه بازمیگشت. کار هر روزشان زنگ زدن به آگهیها بود، که اکثرشان هم شرکتهای کاریابی بودند.
-خب، حالا یکی از این کاریابیها رو برو ببین چی میگن.
-ول کن تو هم. تو این وضعیت هزار تومن هم هزار تومنه. اول هزینه ثبتنام بدی، بعد کلی منتظر بمونی کار برات پیدا کنن، بعد حالا اگر پیدا کردن، نصف حقوق ماه اول رو بدی بره؟ تازه اگه کلاهبردار باشن که همون اول سرت کلاه میذارن. یادت رفته عمو رو؟
همین چند ماه پیش بود عموی ۲۵ سالهاش برای کار از شهرستان به تهران آمده بود و به دنبال کار به یکی از همین شرکتهای کاریابی رفته بود. حدود چهارصد تومان هزینه کرده بود و بعد از دو سه هفته که خبری از آنها نشد، به همان شرکت رفت و هر چه گشت، اثری از آن ندید. معلوم شد شرکت غیرمجاز بود. مدتی سر مردم را کلاه گذاشته و رفته… عمو بعد از این، وسیلههایش را جمع کرد و گفت: «تو این شهر آدم احساس خفگی میکنه. برمیگردم همون دهات خودمون پیش مش حسین بقال کار میکنم. چیکار کنم دیگه.» و رفت.
-خب پس میخوای چی کار کنی؟
-از فردا میرم مسافرکشی.
-مسافرکشی؟ این ماشین سوارش هم نشی، هر روز کلی خرج میکنی واسش. مسافرکشی کنی که باید همه رو یکراست خرج اون کنی.
-یک کاریش میکنم حالا. از این وضعیت که بهتره.
حالا دیگر کارش با روزهای بیکاری قبل کمی متفاوت بود. بیکار بود، اما صبحها مسافرکشی میکرد و بعد از ظهر مشغول سروکله زدن با ماشین، تا بتواند حداقل هزار تومان از هزینه تعمیر ماشین کم کند. نمیدانم، شاید هم دیگر بیکار نبود. آن روز که رئیس او را از شرکت اخراج میکرد، گفته بود: «خدارو شکر کن این ماشین رو داری، خیلی ها همین رو هم ندارن.»