فریدون عموزاده خلیلی
اگر ملتی روحی داشته باشد، این روح در کالبد انسانی تجلی می کند و اگر آرژانتین روحی داشته باشد، یقین دارم این روح باید موهایش سیاه و پریشان باشد و مجعد. و چشم هایش مشکی باشد و بی قرار، و پاهایش حتما گریزان و مهار نشدنی، و جانش سرکش، یاغی، آشوبگر، مثل ارنستو، یا دیهگو، یا هردو، که از پس ۳۰ سال در امتداد هم به تجلی آمدهاند.
درام آرژانتین با ارنستو چهگوارا، با دیهگو مارادونا، با این هر دو است که کامل میشود و اسطوره خدایان آرژانتین معنا مییابد. اسطوره خدایان آرژانتین! با موهایشان مجعد، با چشمانشان آشوبزده، با دستها و پاهایشان ویرانگر. با آنتاگونیستی هراسانگیز و حریفی درندهخو…… درام اما هنوز کامل نیست. اسطوره جز با تراژیکترین لحظههای جهان به پایان نمیرسد. جز با سکانس جانکاه قربانگاه، جز با قربانی…..
***
قربانگاه لاایگرا. پای کوههای آند . سال ۱۹۶۷.
غروب پاییزی ۸ اکتبر. رشتهکوههای آند سکانس قربانگاه را از فراز نگاه میکنند.
این سکانس قربانگاه است….. و این قربانی. ارنستو با موهای مجعد آمریکای لاتینی، با پاهای خسته، با جان از نفس افتاده، آخرین ماراتن دونده استقامت تنها، با چند یار انگشتشمار مجروح.
آند نگاه میکند . مدرسهای کوچک در روستا که میتواند از پنجرهاش آند را تماشا کند. این آخرین میدان است ، قربانگاه.
ارنستو از پنجره به آند نگاه میکند. مغرور، آسمانسا، اندوهزده. پیش از آنکه لبخندی بزند، ابر سیاهی آند را ماسکه میکند.
پنجره پوشیده میشود.گروهبان ارتش بولیوی است یا مامور سازمان سیا، برایش چه تفاوتی میکند. مهم این است که جلوی آخرین تماشای آند را او گرفته است.
-شلیک کن بزدل! تو قراره یک مرد رو بکشی!
آند میشنود. صدای ارنستو برایش آشناست.
-تق تق….. تتق تتق ……….
آند میشنود ….. دوباره میشنود، بارها میشنود، پژواک شلیک گلوله ها تمامی ندارد. آند دیگر اما نمیبیند، ابری میآید و جلوی نگاه بیکرانش را میگیرد. ابری سیاه، بیباران اما.
***
حالا ۳۰ سال گذشته است. ۳۰ سال است که اسطوره آرژانتینی آمریکای لاتین در خاک خفته است. گاهی اما تجلی موجی آرام یا پرهیاهو میآید ومیگذرد. درشیلی، نیکاراگوئه، مکزیک، اکوادور.
روح دوباره تجلی کرده است، در پیکر کوچک مردی با جعد موها، با جادوی پاها، با دست خدا.
قربانگاه اما این باربه قربانگاه نمیماند. این میدان سبز بزرگ، دیگر پای دامنه آند نیست، پای دامنه هیچ کوهی نیست. این فقط مجسمه آزادی است که از فراز نگاه میکند، با آن چشمهایش سنگی، با آن سفیدی که بیهیچ برفی چشم را آزار میدهد.
اسطوره به میدان آمده: دیهگو مارادونا، دونده استقامت ماراتن ۹۴. قربانگاه اینجاست، ورزشگاهی در نیویورک یا سانفرانسیسکو یا جایی دیگر.چه فرقی میکند؟ قربانگاه، قربانگاه است.
هلهله تماشاگران بیخبر. پیشدرآمد سمفونی مرگی خاموش.
اسطوره به میدان میآید ، دیهگوی خستهجان از ماراتن جانکاهی که چند سال است حریفی خندان، هاوهلانژ برایش رقم زده است. در مصاف دسیسه، پاهای ویرانگر، رقص مرگ را آغاز میکنند. همچون قویی زیبا، فریبندهزاد و فریبا. آخرین تیر ترکش، آخرین رقص پاها، آخرین جادو، آخرین نیرنگ….
مارادونا را وسط میدان ۹۴ میکشند، بیصدا، خاموش، مثل تندیسی از پارافین که قطره قطره آب میشود. آب میشود مارادونای ویرانگر در رقص میانه میدان، همچون نهنگی ۵۲ هرتز فرکانس صدایش. هیچ کس اما این فرکانس عجیب را نخواهد شنید.
-مرا کشتند!
هیچ کس نشنید اما! در آن اقیانوس بیکران انسانی در آن هیاهوی عادی فرکانسهای روتین جهان هیچ کس صدای او را نشنید.آه اسفندیار مغموم! تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی….
با موهایش مجعد، با چشمهایش آشوبزده، با فرکانس صدایش ۵۲ هرتز، با دستهایش ویرانگر، با پاهایش جادو، با بالهایش گسترده برفراز تمامی آمریکای لاتین…. مثل ارنستو، مثل دیهگو…..
یقین دارم این همان روح رئالیسم جادویی آمریکای لاتین است که هر ۳۰ سال یک بار طللوع می کند.